eitaa logo
خبر آنلاین 📢
3.9هزار دنبال‌کننده
46.3هزار عکس
13.9هزار ویدیو
230 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❌ مادربزرگم مریض بود به حدی که نمی تونست از جاش بلند شه. لحظه ی اخر زندگیش بود همه با گریه و ناراحتی پشت و در اتاقش نشسته بودیم. دکترش اومد بیرون و گفت: _خانم بزرگ میخوان علی و ارامش و ببینن. سرم و برگردوندم سمت علی که سری تکون داد و گفت بریم توی اتاقش. علی استادم بود که کم کم عاشق هم شدیم و الان دیوانه وار همو میخوایم. اون پسردایی مادرم بودم و بعدا متوجه شدم که فامیلیم. رفتیم تو اتاق خانم بزرگ و با بغض دستش و گرفتم: _مادرجون. با اشک نگاهم کرد و گفت: ارامشم‌. باید یه چیزی و بدونی. با بغض نگاهش کردم و گفتم: چی عزیزدلم؟ چی همدم من؟ رو به علی گفت: بیا جلوتر علی جان. علی اومد جلوتر و گفت: جانم خانم بزرگ! با گریه گفت: ارامش تو و علی نباید عاشق هم باشین. با تعجب گفتم: چرا چیشده؟ با هق هق گفت: این عشق نحصه یهو نفساش گرفت و قیافش کبود شد و من مبهوت به دهنش که مثل ماهی باز و بسته می شد خیره شدم.... https://eitaa.com/joinchat/1176764477Ce24099499e 😔😔❌❌