هدایت شده از آرایشی گیاهی خاتون
#شيخ_بهايی میگوید: رفيقی در قبرستان اصفهان داشتم كه هميشه بر سر قبری مشغول عبادت بود. از او سؤال ميكنند از #عجايب قبرستان چه ديده اي؟ فرمود: روز قبل جنازه ای را آوردند، دفن كردند و رفتند. هنگام غروب #بوی_گندی بلند شد و مرا ناراحت كرد ناگاه #هيكل_ترسناكی ديدم كه #بوی_گند از او بود اين صورت وحشتناك بر سر آن قبر ناپديد شد مقداری گذشت #بوی_عطری بلند شد كه در عمرم چنين بوی خوشی استشمام نكرده بودم. در اين هنگام #صورت_زيبايی آمد و بر سر همان قبر ناپديد شد. #ناگهان ديدم صورتی زيبا از قبر بيرون آمد ولی #زخم خورده و #خون_آلود است... ادامه داستان 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3185836043Cac470e5a7c