به نام خداوند بخشنده مهربان 🌻🌳❤️
#آلا_خانم_پرحرف
روزی روزگاری یک دختر کوچولو بود به اسم آلا . آلا خوب و نازنین خیلی دختر نازنين و ملوسی بود اما بچه ها یه عیب عجیب و غریب داشت که خیلی پرحرف بود و زیاد حرف می زد. بر خلاف بقیه دوستهاش توی مدرسه اون اصلا به نقاشی و ورزش و مشق نوشتن و هیچی علاقه ای نداشت.آلا فقط دوست داشت حرف بزنه ..و حرف بزنه.اون هرجایی که میرفت سریع شروع به حرف زدن میکرد. فقط کافی بود کسی سوالی بکنه یا حرفی بزنه بعد دیگه آلا انقدر حرف میزد و حرف میزد که هم خودش خسته میشد و هم بقیه رو کلافه می کرد.🥺
مامان و بابا و معلم های آلا بهش می گفتند :” اینقدر زیاد صحبت نکن، قبل از حرف زدن فکرکن! اگر بیهوده حرف بزنی دچار مشکل میشی و به دردسر میفتی
اگه همش هی حرف بزنی و حرف هایی که ارزش نداره دیگران مسخره ات میکنن به دردسر میافتی ”اما فایده ای نداشت و باز هم آلا به پرحرفی هاش ادامه می داد.
یک روز که قرار بود مهمون به خونه اونها بیاد مامان از آلا خواست که به مغازه نزدیک خونهشون بره و چند تا شیرینی داغ بخره🥧مامان گفت:” آلا زود شیرینی ها رو بخر و برگرد، لطفا حواس پرتی نکن ..می خوام قبل از رسیدن مهمونها اینجا باشی !”آلا گفت:” باشه مامان خیالت راحت زود برمی گردم..”آلا به مغازه شیرینی فروشی رفت و سفارشش رو داد و منتظر موند تا شیرینی ها آماده بشه ... همون موقع یک خانم قد بلند که از اونجا رد می شد آلا رو تنها دید و نزدیکش اومد و گفت:”سلام ...چه دختر کوچولوی بامزه ای .. اسمت چیه؟” آلا سریع گفت:” اسم من آلا هست،اومدم شیرینی بخرم چون قراره مهمون به خونمون بیاد خیلی مهمونامونو دوست داریم،دوست مامانمه"خانمه خندید و گفت:”ببینم تو دختر آقای سهیلی هستی؟ همون که خونشون کنار پارکه؟” آلا گفت:” نه ،فامیل بابای من مرادیه بابای من معلمه👨🏻🏫.میدونی چیه خونمون هم دوتا کوچه بعد از پارکه !من یه خواهر کوچولو هم دارم،روزها هم به مدرسه میرم ، مدرسه مون هم دقیقا کنار خونمونه الان هم مامانم بهم گفته که برو کیک داغ بخر و بیار مهمون داریم.”
خلاصه بچه ها آلا انقدر حرف زد و حرف زد که نفهمید چقدر زمان گذشته! یک دفعه یه خانومی وارد مغازه شد و آلا رو دید به آلا گفت :"آلا! اینجا چیکار میکنی مامانت دم در خونه منتظرته بدو برو پیشش" آلا یکدفعه به خودش اومد😥 و یادش اومد که قرار بوده زود شیرینی ها رو به خونه ببره ، با عجله خداحافظی کرد و به طرف خونه رفت.وقتی آلا به خونه رسید مامان خیلی عصبانی بود. آلا با خجالت شیرینی ها رو به مامان داد و گفت:” یعنی دیر رسیدم؟”مامان با ناراحتی گفت:” بله آلا خانم.. خیلی دیر رسیدی و مهمونها رفتند!”آلا سرش رو پایین انداخت و گفت:”اما آخه توی مغازه با یک خانمی آشنا شدم و مشغول صحبت شدم .. آنقدر حرف زدم که یادم رفت مهمون داریم! مثل همیشه”مامان که خیلی ناراحت بود گفت:” آلاجان مگه قرار نبود حواس پرتی نکنی! چرا با یک آدم غریبه انقدر حرف زدی؟” آلا گفت:”مامان اون خانم خیلی مهربونی بود و منم در مورد شما و خونهمون و شغل بابا براش حرف زدم..” بابا که حرفهای آلا رو میشنید از اتاق بیرون اومد و گفت:” آلا جان ما به کسی که نمی شناسیم این اطلاعات رو نمی دیم❌! مگه تو اون خانم رو میشناختی که در مورد خانواده مون باهاش حرف زدی؟”آلا سرش رو پایین انداخت و گفت:”نه بابا نمی شناختمش، ولی مگه چه اشکالی داره؟”
بابا گفت:”آلا این اطلاعات شخصی و مربوط به خانواده ما هست و نباید غریبه ها اونها رو بدونند، ما نمیدونیم که اون چجور آدمهایی هستند و ممکنه برای ما مشکلی ایجاد کنه.”آلا چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. چند روز بعد وقتی آلا به همراه مامان و باباش به بازار رفته بودند، ناگهان آلا چشمش به همون خانم افتاد که کنار پلیس ایستاده بود 👮🏻♂به دستهایش دستبند زده بودند. یکدفعه آلا با صدای بلند گفت:” بابا این همون خانمیه که اون روز کنار شیرینی فروشی بود و من باهاش حرف زدم.. اما چرا پلیس اونو دستگیر کرده؟اون که خیلیی مهربون بود ”بابا به نزدیک پلیس رفت و ماجرا را پرسید. پلیس توضیح داد که این خانم که به تازگی به این محله اومده از بعضی مغازه ها دزدی کرده حتی النگو و گوشواره های دختر بچه هارو هم درمیآورده و الان باید به ایستگاه پلیس بیاد و درباره کارهاش توضیح بده ..آلا و بابا از شنیدن این حرفها خیلی تعجب کردند. آلا باورش نمیشد که اون خانم که باهاش کلی حرف زده بود این کارها رو کرده باشه !آلا با نگرانی گفت:” اما بابا من اصلا نمیدونستم این خانم اهل این کارها باشه ..
” بابا گفت:” آلا جان ! همونطور که قبلا بهت گفته بودم ما همه ادمهارو نمیشناسیم و نمیدونیم که چه فکرهایی تو سرشونه ! برای همین باید همیشه مراقب باشیم و اطلاعات شخصیمون رو به کسانی که نمیشناسیم ندیم! خوبه که زود این ماجرا رو فهمیدیم و تو از این به بعد حواست رو بیشتر جمع می کنی دخترم👧🏻 ”
آلا برای اولین بار از عادت پرحرفی خودش خیلی پشیمون شد و با ناراحتی گفت:”بابا جون من قول میدم که دیگه بدون فکر کردن حرف نزنم و از این بعد بیشتر مراقب باشم خیلی اشتباه کردم قول میدهم که از این به بعد فکر کنم و حرف بزنم. ”
بابا از حرف آلا خوشحال شد و اونو بوسید و به طرف خونه راه افتادند.❤️
::
نظر سنجی📮
سلام به دوستان عزیز
پــــــــدر و مادرهای گرامی لطفا در این
نــظرسنجی کانال داستان شب شرکت
کنید 👇👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/2q50ht?eitaafly
::
حتـــــــــــــــما شرکت کنیــــــــــــد دوستان عزیز☝️
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۸_۱۸۵۶۳۶۶۶۹_۱۸۰۸۲۰۲۳.mp3
15.01M
#بیا_دیگه_دعوا_نکنیم😇😊
༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: مراقب اسباب بازی هاتون باشید و باهاشون مهربان باشید 🦚
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
اسم داستان امشب هست
((#بیا_دیگه_دعوا_نکنیم))
خرس قهوه ای 🐻به خرس قطبی🐼 گفت: من زیباترین و بهترین خرس دنیا هستم. اون واقعاً هم زیبا بود. پوستش به رنگ قهوه ای بود و یک لباس بنفش👚هم به تن داشت و یک کلاه حصیری زیبا 👒هم روی سرش بود.
خرس قطبی🐼 گفت: من زیباترین خرس روی زمین هستم. اونم خیلی زیبا بود. خزهایش سفید رنگ و لباسش قرمز بود و یک عینک 🏃♂️👓کوچک زیبا هم روی چشمانش بود.
دو خرس بامزه روی تخت (سِتیا)نشسته بودند. سِتیا کوچولو آن ها را خیلی دوست داشت و همیشه از آن ها مراقبت می کرد. هر روز لباس هایشان را عوض می کرد و هرشب آن ها را روی تختش می خوابوند. عصرها برایشان عصرانه آماده می کرد. حتی آن ها را خانه ی مادربزرگش 👵هم می برد.
دو خرس کوچولو از این همه توجه ی سِتیا کوچولو بسیار شاد و خوشحال بودند. اما چند وقتیه که اونا فکر می کنند از همدیگر بهترند.
خرس قهوه ای همان طور که روی تخت ستیا نشسته و منتظر بود که سِتیا از مدرسه بیاد به خرس قطبی گفت: از عینکت👓 بدم میاد و دلم نمی خواد هیچ وقت اونو به چشمم بزنم.
خرس قطبی هم گفت: منم از اون کلاه👒 مسخرت بدم میاد.
خرس قهوه ای گفت: صبر کن، بذار سِتیا از مدرسه 🏢بیاد اون وقت می بینی که اون اول منو بغل می کنه و می بوسه.
خرس قطبی گفت: نخیرم. سِتیا همیشه اول منو بغل می کنه.
خرس قهوه ای جواب داد: خواهیم دید و خرس قطبی هم گفت: خواهیم دید.
آن ها روی تخت منتظر سِتیا نشستند و حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدند. آن ها که همیشه بهترین دوست برای هم بودند حالا با هم دعوا کردند تا ببینند کی عزیزتر و بامزه تره. هرکی فکر می کرد که خودش بهترینه. سِتیا اسباب بازی های زیادی داشت ولی این دوخرسش🐻🐼 را از همه بیشتر دوست داشت چون آن ها را پدربزرگش 🧓به او هدیه داده بود و الان چند وقتیه که پدربزرگش فوت کرده
تمام بعدازظهر دوتا خرسی اصلاً با هم حرف نزدند. تا این که بالاخره صدای سِتیا را شنیدند. خرس قهوه🐻 ای به خرس قطبی 🐼گفت: حالا می بینی کی رو بیشتر دوست داره. خرس قطبی هم گفت: آره الان می بینیم.
سِتیا به سمت اتاقش دوید و روی تختش دراز کشید. سِتیا با اون موهای بافته شده ی قهوه ای رنگش واقعاً زیبا شده بود. اون چندتا کک و مک هم روی بینیش داشت و دوتا از دندونای جلوش هم افتاده بود. خرس ها یادشون اومد وقتی دو تا دندونای سِتیا افتاده بود سِتیا اونا رو زیر بالشتش قایم کرد تا فرشته ی دندونا 👰بیاد و براش جایزه بیاره. فرشته ی دوندونا 👰به اون دو تا سکه داد و سِتیا با اون سکه ها برای عروسکاش کلاه و عینک خرید.
سِتیا هر دو خرسش را بغل کرد و گفت: شما دو تا چطورید؟ امروز چی کارا کردید؟ و بعد هر دوی آن ها را بوسید. عروسکای خوشگلم امروز می خوام یک خبر خوب به شما بدم. این که یکی از دندونام بازم لقه و فرشته دندونا بازم به دیدنمون میاد. من دلم می خواد برای شما دوتا خرسم یک تخت🛌 بخرم تا باهم روش بخوابید. مامانم هم گفته به من کمک می کنه تا یک تخت خوشگل براتون بخرم.حالا عروسکای خوشگلم من برم یک چیزی🍳 بخورم و برگردم. سِتیا آروم عروسکاش را روی تخت گذاشت و به طرف آشپرخانه رفت.
خرس قهوه ای 🐻به خرس قطبی 🐻❄️نگاه کرد و گفت: شاید اون هر دوی ما رو خیلی دوست داره.
خرس قطبی گفت: آره منم همین فکرو می کنم.
اخه اون میدونه ما چقدر همدیگه رو دوست داریم ک هر چی پول گیرش میاد برای ما وسایل میخره الانم میخواد برامون تخت بخره که همیشه کنار هم باشیم و هیچ وقت از هم دور نشیم
آنها دوباره بهم نگاه کردندو بهم لبخند زدند.توی دلشون فکر میکردند اگه همدیگه رو نداشتند چقدر تنها بودند
بعد باهم خداروشکر کردند که همدیگه رو دارن باهم دردودل میکنن بازی میکنن و هیچوقت تنها نیستن
آن ها دوباره باهم خندیدند و روی تخت منتظر نشستند تا سِتیا بیاد و با اونا بازی کنه.✨
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۸_۱۸۴۰۰۳۵۵۹_۱۸۰۸۲۰۲۳.mp3
14.02M
#پیمان_جوانمردها 👳🏻♂👳🏾♂
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#پیمان_جوانمردها
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۴
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
📌سلام به دوستان عزیزی که به کانال
داســــــــتان شــــــــب پیــــــــــوســــــتید.
عزیزانم برای دســــــترسی راحــــــــــت تر
به داستان ها میـــــــتوانید با استفاده
از هشتـــــــــک ها که به بالای کانال
سنجاق شده راحت دسترسی پیدا
کنــــــید ☝️
صفحه بزنید😊
❤️اینجا ما داستان ها را به فرزندانتان با عشق هدیه میدهیم 😍
،
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۹_۱۹۳۲۳۴۴۶۴_۱۹۰۸۲۰۲۳.mp3
16.6M
#کی_میرم_مدرسه_مامان😍
༺◍⃟🏢჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:خوشحالی برای رفتن به مدرسه😍
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
((کی میرم مدرسه مامان))
اواخر فصل تابستان بود. مرتب سارا به مادرش میگفت: مامان جوت پس کی به مدرسه میرم؟ مادر میگفت: دختر گلم عجله نکن بگذار چند روز دیگر بگذرد؛ آن وقت به مدرسه میروی. سارا چند روزی آرام میگرفت؛ ولی دوباره همین سوال را از مادرش پرسید.
مادر که متوجه علاقه بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین وقتی موضوع را به سارا کوچولو گفت: سارا خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هرچه زودتر خاطره را برایش تعریف کند.
مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت: یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه میرفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمیرفت؛ مرتب از مادرم سوال میکردم پس کی صبح میشود که من به مدرسه برم. بالاخره هر جوری بود شب را در کنار مادر خوابیدم و صبح زود از خواب بیدار شدم؛ آنقدر خوشحال بودم که نمیدانستم چه کار کنم. مادر که قبل از من بیدار شده بود صبحانه را آماده کرده بود من هم با سرعت صبحانه خوردم و لباسهایم را پوشیدم؛ کیف نو خودم را برداشتم و با مادر به طرف مدرسه رفتیم. وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم مرتب از مادر درمورد همه چیز سوال میکردم و مادر برایم توضیح میداد.
-دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو و دوستات این جا بازی میکنید. در حین صحبت بودیم که خود را جلو در کلاس دیدم. یک خانم زیبا با لباسهای روشن انگار منتظر من بود؛به من خوشآمد گفت و یک شکلات به من داد.
-دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم. من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم معلم دستم را گرفته بود، وارد کلاس شدیم. وای چه کلاسی! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند که نگو و نپرس. بادکنکهای زیبا، اویزه های رنگی قفسه پراز اسباب بازی و عروسک
برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم. آخر بیشتر کلاس به یک مجلس جشن شبیه بود.
خانم معلم درگوشم گفت: دختر گلم اسمت چیه من هم خیلی یواش گفتم: شیوا. خانم معلم رو به شاگردان کرد و گفت: بچههای گل نگاه کنید، یک دوست برای ما اومده. بچهها گفتند: کیه کیه خوش آمده. معلم گفت: خودش با صدای بلند اسمشو به شما میگه. شیوا محمدی. خانم معلم گفت: برای شیوا که دوست تازه مونه یک کف بلند بزنید. بچهها یک کف بلند زدند هر کدام از بچهها میگفت: بیا کنار من بشین وقتی به بچهها نگاه کردم. فاطمه همسایه خودمان را شناختم فوری رفتم و کنار او نشستم. بچههای دیگر هم یکی یکی آمدند و خانم معلم با همه مثل من رفتار میکرد.خانم معلم گفت: به نام خدا بچههای گل سلام حالتون خوبه خیلی خوش آمدید. اینجا کلاس ماست اسم من شهلا ابراهیمی است و من را فقط خانم معلم صدا کنید. بچههای گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم. همه با صدای بلند گفتیم: بله؛ خانم معلم گفت هرکدام از شما دست همدیگر را بگیرید تا با هم قطار بازی کنیم. صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود و همه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت: بچهها میدانید قطار وقتی راه میره چه میگه؟ همه گفتیم: هوهو چی چی با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو دستشویها. خانم معلم گفت: قطار ایست. بچههای گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید و آب را نیز از آبخوری بخورید.
بعد هوهو چی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم؛ در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند. خانم معلم گفت: بچهها میدانید اینها کی هستند. بچهها گفتند: خانم مدیر .خانم معلم گفت: آفرین خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشت آمد و گفت: بچهها سلام من خانم مدیرم اگر کاری با من داشتید من اکثرا در دفترهستم. ی خانمم اومد سلام کرد. و گفت: بچهها من خانم ناظمم اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من. بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه و آبدارخانه رفتیم. در آبدارخانه آقای مهربانی بود. او گفت : بچهها من کلاسها را نظافت میکنم شما هم در این کار من را کمک میکنید همه با هم گفتیم: باشه.
بعد به کتابخانه فروشگاه رفتیم. در فروشگاه بیسکویت، کیک، ساندیس و چیزهای دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی کردیم نقاشی کشیدیم و با مدرسه آشنا شدیم. در آخر وقت، مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم. من از این که همه با من در مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی خوشحال بودم. خدا خدا میکردم که زود روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم.
سارا گفت: خوش به حالت مامان فکر میکنی مدرسه ما هم مثل شما باشد؟مادر دستی به سر و روی سارا کشید و گفت: آره عزیزم شاید هم بهتر! سارا در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر میکرد، مرتب دعا میکرد. “خدایا زودتر مدرسههابازبشن تا من بتوانم به مدرسه برم.”
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۰_۱۹۰۹۴۹۰۷۵_۲۰۰۸۲۰۲۳.mp3
16.6M
#محمد_امین
༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#محمد_امین
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۵
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄