سلام و نور ممنونم بابت همه پیام های
قشنگتون 😍لطف و محبتتون به بنده،
از صمیم قلب آرزو میکنم خدا برای فرزندان سرزمینم و پدرومادر های عزیزمون آرامش، امنیت، دل شاد و
روان سالم و ایمان به خودش عطا کنه 😊
ان شاالله به محض سلامت صدا در خدمتتون هستم با قصه های زیبا
فعلا درگیر این ویروس عجیبم که صدام
عجیب درگیر کرده
.
🎙🌙@nightstory57
۱۸ آبان ۱۴۰۳
129.2K
وای خدا بچه هام برام نسخه میفرستن😍من که اینا رو میشنوم اصلا خود به
خود خوب میشم ....من فدای شما دکترای کوچولو 😍
۱۸ آبان ۱۴۰۳
۱۸ آبان ۱۴۰۳
InShot_۲۰۲۳۰۵۲۰_۱۹۲۳۰۷۰۱۹_۲۰۰۵۲۰۲۳.mp3
12.4M
#من_به_چه_دردی_میخورم؟🚍
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:یاد بگیریم از توانایی هامون درست استفاده کنیم 💪
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۳_۱۰سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸ آبان ۱۴۰۳
۱۹ آبان ۱۴۰۳
@nightstory57.mp3
10.41M
ا﷽
#باد_دوچرخه_سوار
༺◍⃟🌪჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
مغرور نباشیم🤨
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۹ آبان ۱۴۰۳
༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
یک حدیث در دامن داستان
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((باد دوچرخه سوار))
بادم مگه دوچرخه سوار میشه؟
بله تو داستانا میشه گوش کن باشه
خب باد بود که دماغش خیلی باد داشته مگه میشه باد دماغش خیلی باد داشته باشه؟
بله که میشه یعنی خیلی مغرور بود
عه مغرور؟ بله مغرور
یعنی خودش رو بیشتر از خودش قبول داشت یه روز از روز باد، باد به قبقبش انداخت و این طوری خندید وای که چه بویی راه افتاد میدونین چرا بعد چه دهنش بوی سیر و پیاز و اینا میداد باد سوار دوچرخش شد تا یه گشتی اون دور و برا بزنه و اینا دوچرخهش دنده بود و تیز میرفت پا زد و پا زد و پا زد تا رسید به یه مترسک که وسط یه مزرعه ایستاده بود بهش گفت چطوری جوجه مترسگ
نترس گفت چرا هول میدی
تازه اسم من مترسک نه مترسگ باد چند دور با دوچرخش دورش چرخید و گفت میخوام فیتیله پیچت کنم مترسک و منتظر جواب نموند
بچه ها چشمتون روز بد نبینه اونقدر دور مترسک چرخید و چرخید و چرخید و هلش داد و اینا که مترسک سرش گیج رفت و با کله بم افتاد روی زمین باد یه خنده ای کرد اینطوری هو هو هو
و با اون بوی بد دهنش راه افتاد پا زد و پا زد هن هن کرد و هن هن کرد رفت و رفت و رفت و رفت تا رسید به یه چادر صحرایی از چادر و ادماش و اینا خوشش نیومد صاف رفت تو دل چادر رو به هم پیچیدش
یعنی چی؟ یعنی کج و کوله ش کرد
چادر گفت هی مگه آزار داری؟
باد خندید گفت آزار ندارم آزور دارم خیلی هم زور دارم
چادر گفت مگه نمیبینی خونواده تو این چادر نشسته
بعد یکم عقب رفت بعد دنده عوض کرد و گفت دلت خوشه خونواده کیلو چنده و پرزورتر از قبل پا زد و پا زد و در عرض سه سوت چادر رو کله پا کرد و
گفت به من میگن باد دوچرخه سوار
خوشحال و خندون از اونجا دور شد بچه ها بعدشم دنده دوچرخه رو سبک کرد و تو دشت و باغ و صحرا و اینا تاخت و تاخت و تاخت رفت و رفت و رفت و رفت تا رسید به یه شهر اولش از بالای تپه نگاهی به پشت بوم انداخت و گفت
به به چه موضوع جالبی چه حالی بگیرم از اینا از اونا از اینا و از اونا
درختی که اون نزدیکی بود فریاد زد چیکار میخوای بکنی باد شیطون باد که اماده حرکت شده بود گفت بشین و تماشا کن بابا
کلاه ایمنیش رو رو سرش محکم کرد و راه افتاد رفت و رفت و تاپ و توپ و دنگ و فنگ و خلاصه همه جور صدایی از همه جا بلند شد و بعدش هم همه صداها خوابید اخی
تمام انتن های تلویزیون و بند رختها و سقفهای سبک رشاخه های کوچیک درختا و چیزای دیگه به هم ریخت و داغون پاغون شد
باد برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت خنده شیطنت آمیزی کرد و بوی سیر و پیاز و اینا از دهنش رخ بیرون باد تصمیم گرفت به دوچرخه سواری و خراب کاریش ادامه بده دوباره راه افتاد ولی هنوز خیلی نرفته بود که ترمز کرد و گفت عه چیشد؟
از دوچرخه پیاده شد نگاهی به تایرا و اینا انداخت
اقه هر دو تا اینا پنچر شده بود
باد سر راهش بوتههای خار رو ندیده بود بوته های خاری که خودش از جا کنده بود رفته بود توی تایر دوچرخش
ناراحت شد و از ناراحتی اه سوزناکی کشید وای بچه ها بازم بوی سیر و پیاز و اینا همه جا رو پر کرد
نشست و سعی کرد تایراشو باد کنه
اما هر کاری کرد و کرد و کرد نشد
چون تلمبه و سوزن مخصوص و چسب پنچرگیری نداشت اشکش در اومد
اون باد بود و دوچرخش برای حرکت باد نداشت اون تو تمام زندگیش همچین صحنه ای رو به یاد نداشت
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۹ آبان ۱۴۰۳
۲۱ آبان ۱۴۰۳
InShot_20241111_175853962.mp3
15.37M
ا﷽
#آسمون_چه_شکلیه
༺◍⃟🌥჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
قدر نعمت های خدا رو بدونیم⚡️
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۲۱ آبان ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((آسمون چه شکلیه؟))
گرازصدای رعدو برق رو شنید. خواست سرشو بالا بگیره و ببینه این صدا از کجاست، اما نتونست ترسید و زیر درخت قایم شد،
موشی آروم سرشو از لونه ش بیرون آورد، گراز رو دید که داره میلرزه و گوشاشو تیزکرده بود.
موشی گفت:چی شده؟چرا میلرزی؟
گراز آروم گفت:« مگه نمیشنوی! نمیدونم اون بالاچه خبره! صدای چیه!»موشی به آسمون نگاهی کردوگفت:« منظورت آسمونه؟ آسمون ابریه،خبری نیست،صدای رعدوبرقه، میخوادبارون بباره.»گراز باخودش گفت:« آسمانِ ابریه! » خواست از موشی بپرسه آسمان و ابرچه شکلی هستن؛ اماموشی داخل سوراخش رفته بود.
گراز خودشو به خونه ش رسوندتا زیر بارون خیس نشه،بارون که بنداومد دوباره سراغ موشی رفت.
موشی رو دیدکه به آسمون نگاه میکردولبخندمیزد،جلوتر رفت و گفت:«تو آسمون چی میبینی؟»
موشی گفت:«رنگین کمان! سرتو بالا بگیرونگاش کن»
گرازسرشو پایین انداخت وگفت:«ما گرازها نمیتونیم به آسمون نگاه کنیم، من تابه حال آسمونو ندیدم»
موشی کمی فکرکردوگفت:یعنی تو تا حالا ابروخورشیدورنگین کمونو ندیدی؟گراز آهی کشیدوگفت:نه ندیدم الان توی آسمون ابر و خورشید و رنگین کمان هست؟؟؟؟؟
موشی سرشو بالا گرفت و گفت:بله بعدازاینکه باران بند اومد رنگین کمان به آسمان اومد»
گراز گفت:« رنگین کمون چه شکلیه؟»
موشی نگاهی به اطراف کرد و گفت:« رنگین کمان هفت تا رنگ داره و مثل یک سرسره ی رنگاوارنگ تو آسمانه»
گراز باچشمانِ گرد نگاش کرد و گفت:«وای چه زیبا و رویایی»
گراز با سُمش چندخط روی خاک گلی کشیدوگفت:«راستی خود آسمان چه شکلیه؟»موشی با دقت به آسمون نگاه کرد و گفت: :«آسمان به رنگِ آبیِ روشنه مثل رنگِ برکه ی بالای جنگل، مثلِ مثلِ ...» موشی به فکر فرو رفت داشت فکرمیکرد آبی بودن آسمون مثل چه چیزیه که یهویی دوتا مرغ عشق زیبای آبی از بالای سرشون پرواز کردن.موشی سریع گفت:«مثل پرهای مرغ عشق»
گرازباچشمای گردب موشی نگاه میکرد و به حرفاش گوش میداد گفت:«چقدرزیبا!دیگه چه چیزایی تو اسمون هست؟»موشی گفت:« پرنده ها هم توی آسمون پرواز میکنن.» گرازسُمش رو باشادی به زمین کوبید وگفت:پرنده هارو وقتی روی زمین غذا میخوردن دیدم
موشی ادامه داد:«ابر؛در آسمان آبی ابر هم هست»
گرازلب و لوچه اش آویزان شدگفت: ابر؟ابردیگه چیه؟
موشی گفت:« ابرهمون که باران و برف ازشون میباره، همون بارونی که چند ساعت پیش میبارید
گراز لبخندی زد و گفت:«بله برف و بارونم دیدم!بگو ابرها چه شکلین؟»
موشی به ابرهانگاه کرد وگفت:« ابر مثلِ…مثلِ…» موشی دستشو زیر چونه ش گذاشت وفکرکرد.او میخواست یه چیزی شبیهِ ابر پیدا کنه.یک دفعه چیزی به یادش اومد، به گرازگفت:همینجا بمون من زود برمیگردم تندوسریع رفت به مزرعه ی پنبه که نزدیک جنگل بودچند تکه پنبه چیدوبرگشت.گراز ابروهاشو بالا دادوگفت:برای چی پنبه آوردی ؟ موشی پنبه را جلوتر برد و گفت:« ابر مثل این پنبه است، سفید، نرم و سبک»گرازخوب به پنبه نگاه کرد و گفت:«چقدرزیبا»موشی گفت :«توی آسمان خورشید هم هست»گراز ساکت ومنتظر به دهان موشی نگاه میکرد.موشی ادامه داد:خورشید گرده مثل گردیِ کله ی یک خرس گرم و پرنور است مثل آتشی که چندروز پیش میخواست جنگل رواز بین ببره
گراز لبشو گاز گرفت و گفت:« وای نه من ازخورشیدمیترسم»
موشی لبخندزدوگفت:«نترس خورشید گرم و پرنوره اماخطرناک نیست »
گرازنفس راحتی کشیدوگفت:« خیالم راحت شد!موشی خندید گراز سربه زیرانداخت وبابغض گفت:حیف شدکه نمیتونم این همه زیبایی رو ببینم»
موشی دلش برای گرازسوخت، دلش میخواست کاری کنه تاگراز بتواند آسمونو ببینه.یک دفعه از جا پرید و گفت:«فهمیدم!بیابریم کناربرکه تو میتونی عکس آسمان زیبا را توی برکه ببینی»گرازدورخودش چرخیدو با خوشحالی ازموشی تشکرکرد و باهم به سمت برکه راه افتادند.وقتی به برکه رسیددیگه شب شده بود.
گراز بعدازدیدن عکس آسمون توی برکه به خونه ی موشی برگشت اونو صدا کرد.موشی آروم ازلونه ش بیرون آمدوبادیدن اخم های گراز گفت:«چی شده؟ چرا ناراحتی؟!»
گرازگفت:«من عکس آسمانو توی برکه دیدم! اما با اون چیزی که تو گفتی فرق داشت!»موشی جلوتر اومدوگفت:«چی دیدی؟»گراز گفت:« من دربرکه فقط سیاهی دیدم! مثل پر کلاغ!مثل راههای آقای گورخر! در آسمان نقطه های سفیدونورانی دیدم وتوپ گردوسفیدی که زیبا بود و میدرخشید»موشی بلند خندید و گفت:« دوستِ خوبِ من اسمون شب باآسمون روزفرق داره شب تاریک و سیاهه،اون نقطه های نورانی که دیدی ستاره هابودن،اون توپِ گرد ودرخشان هم ماه بود!» گراز که حالا متوجه اشتباهش شده بودخندید و گفت:اصلانمیتونم تا فردا صبر کنم که اسمون روز روهم ببینم فرداصبح زودمیرم وآسمان روز را هم توی برکه می بینم »
༺◍⃟⚡️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟⚡️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۲۱ آبان ۱۴۰۳
۲۲ آبان ۱۴۰۳
InShot_20241112_182846512.mp3
12.84M
ا﷽
#بی_اجازه_ممنوع
༺◍⃟☘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
دست زدن به وسایل دیگران بدون
اجازه ممنوع❌
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۲۲ آبان ۱۴۰۳
داستان شب|معین الدینی
ا﷽ #بی_اجازه_ممنوع ༺◍⃟☘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: دست زدن به وسایل دیگران بدون اجازه ممنوع❌ #داستان #گر
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((بی اجازه ممنوع!!))
روزی بود و روزگاری در یک شهر قشنگ پسربچه بازیگوشی به اسم رادمهر" زندگی میکرد
رادمهر خیلی به نقاشی کردن علاقه داشت و برای همین به کلاس نقاشی میرفت
رادمهر به همه چیز خوب دقت میکرد حتی به وسایل دوستاش
یه روز دوستی که کنارش مینشست یک مدادی خریده بود که خیلی قشنگ بود.
رادمهر تمام حواسش پیش اون مداد بود و وقتی خانم مربی گفت بچه ها حالا این خرسی رو بکشید
رادمهر دستش رو نزدیک مداد برد تا برداره که دوستش گفت نه اجازه نداری برداری خودم لازم دارم لطفا با مدادهای خودت نقاشی کن.
اما رادمهر خیلی بی ادبانه رفتار کرد او به زور مداد قشنگ دوستش رو برداشت و شروع کرد به نقاشی دوستش خیلی ناراحت شد و به خانم مربی گفت و خانم مربی مداد رو از رادمهر گرفت.
رادمهر که خیلی ناراحت شده بود اونروز تمام فکرش پیش مداد دوستش بود و با خودش میگفت خیلی زشته خیلی خسیسه مگه چیه؟من فقط مدادشو دوست داشتم و لازم داشتم خیلی ازش ناراحتم نباید این کارو میکرد تو همین فکرها بود که ناگهان خوابش برد.
رادمهر خواب دید همون اتفاقی که توی کلاس نقاشی افتاده دوباره تکرار شد. او مداد قشنگ دوستش رو دید حواس دوستش پرت بود برای همین میخواست بدون اجازه مدادشو برداره دستشو آروم سمت مداد برد که برداره یهو مداد از جاش بلند شد و اونورتر پرید.
چشمای رادمهر از تعجب چهار تا شد خودشو بیشتر خم کرد که مدادو برداره که یهو میزش کج شد و با سربه زمین خورد
رادمهر سرشو گرفته بود و مداد با صدای بلندبهش میخندیدو میگفت: ها ها ها دیدی حالا من تو رو نمیشناسم تو نباید بهم دست بزنی باید حتما از صاحب من اجازه بگیری من که تو رو نمیشناسم!
رادمهرعصبانی شد.صورتش از خشم قرمز شده بود. فورا از روی زمین بلند شد و دوباره دستشو سمت مداد برد. این بار مداد فورا از روی میز پایین پرید و با سرعت زیاد فرار کرد
رادمهر هم برای اینکه بتونه اونو بگیره فورا دویدکه ناگهان رفت توی شکم خانم مربی
مداد صدای تصادف رادمهر با خانم مربی رو شنید. برگشت و دوباره بلند بلند خندید و گفت: " ها ها ها! من تو رو نمیشناسم نباید بهم دست بزنی حتما باید از صاحبم اجازه بگیری و گرنه دوباره بلا سرت مياد و بعد خندید و فرار کرد.
رادمهر که به شکم خانم مربی خورده بود و افتاده بود، با عصبانیت بلند شد و دوباره دنبال مداد کرد مداد همینطور که فرار میکرد برمیگشت و پشت سرشو نگاه میکرد وقتی رادمهر رو میدید تندتر فرار میکرد رادمهر هم با سرعت خیلی زیاد میدوید که ناگهان یه پوست موز اومد زیر پاش و دوباره با سر خورد زمین
رادمهر افتاد و سر و کمرشو گرفت دوباره مداد برگشت و رادمهر رو روی زمین دید خندید و گفت: باباجان بدون اجازه نمیتونی بهم دست بزنی من تو رو نمیشناسم باید از صاحبم اجازه بگیری!".
مداد از خنده دلشو گرفته بود و رادمهر هم از عصبانیت قرمزه قرمز شده بود. رادمهر بلند شد و کمرشو گرفت و بلند گفت: آخخخخ کمرم! و دوباره با چشمهایی خشمگین دنبال مداد کرد.
مداد هم با صدای بلند میخندید و فرار میکرد. رادمهر که خیلی عصبی شده بود جایی رو نمیدید او فقط میدوید. تا اینکه پاش سر خورد و از بالای پله ها پرت شد پایین همین که به زمین خورد از خواب بیدار شد رادمهر نفس نفس میزد و صدای قلبش رو میشنید. وقتی قلبش آروم ترشدگفت حالا فهمیدی چرا دوستت انقدر ناراحت شد و به خانم مربی گفت؟ چون تو بی اجازه به مدادش دست زدی!".
رادمهر بلند شد و کمی آب خورد و بعد خوابش رو برای مامانش تعریف کرد مامان گفت: خوابت ناراحت کننده بود پسرم اما یه چیز مهمی رو یادمون داد. یاد داد که نباید بدون اجازه به وسایل بقیه دست بزنیم!". رادمهرآروم سرشو تکون داد.
روز بعد وقتی به کلاس نقاشی رفت از دوستش معذرت خواهی کرد و گفت:من نباید بدون اجازه تو مدادت رو برمیداشتم اصلا نباید بدون اجازه به وسایل کسی دست بزنم دوستش رادمهر رو بغل کرد و اونو بخشید بعد با هم یه نقاشی قشنگ کشیدن
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۲۲ آبان ۱۴۰۳
۲۴ آبان ۱۴۰۳
@nightstory57.mp3
10.87M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع: خشم خوب نیست
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امام صادق عليه السلام میفرمایند:
اَلْغَضَبُ مِفْتاحُ كُلِّ شَرٍّ
خشم كليد همه بدى هاست.
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#خشم
#عصبانیت
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۹
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۲۴ آبان ۱۴۰۳
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
یک حدیث در دامن داستان
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((خشمگین نباش))
قصه برای کنترل خشم
در شهری بزرگ و شلوغ ، پسر بچه ای به نام سام زندگی میکرد .
سام پسری پرانرژی و شادی بود . عصر که میشد با بچه ها به حیاط میرفتند و بازی میکردند . گاهی وسطی ، گاهی گل کوچک و گاهی هم بدمینتون بازی میکردند خلاصه که هر روز را یکجور میگذراندند همه چیز خوب بود به جز بعضی روزها که سام عصبانی میشدو داد و هوار راه مینداخت و در آخر ، بازی را ترک میکرد و مجبور میشدتنها ب خانه برگردد
سام در خانه هم همینطور بود ، فقط کافی بود غذای آن روز را نپسندد یا موقع نقاشی کشیدن نوک مدادش چندبار بشکند ، آن وقت داد و فریادی به راه می انداخت که بیا و ببین . اگر خدایی نکرده ، خودش یا کس دیگری اسباب بازی مورد علاقه اش را میشکست که دیگر نگویم براتون .
سام موقع عصبانیت فقط داد نمی زد ، بلکه بالا و پایین میپرید و وسایلش را هم پرت می کرد .
بعدا هم غصه میخورد که آخ چرا پام درد میکنه ؟آخ چرا اسباب بازیهامو شکستم ؟چرا تنها ماندم ؟ کاش انقدر سر دوستانم داد نمی زدم که حالا خجالت بکشم که دوباره برم پیششون .
خلاصه یکی از روزها پدر بزرگ و مادربزرگ سام به خانه ی آنها آمدند
انروز بچه ها در حیاط مشغول بازی بودند که یکی از پسرها توپ را شوت کرد و بدون اینکه بخواهد؛توپ رفت و خورد به سر پدربزرگ
سام به دنبال پدربزرگ رفت و پرسید: پدربزرگ شما عصبانی نیستید ؟
پدربزرگ گفت : الان دیگه نه !
سام پرسید : یعنی عصبانی بودید ؟
پدربزرگ گفت : بله من هم انسان هستم و خشمگین میشوم خشم هم یک احساس طبیعی است .
سام پرسید: پس چرا داد نزدید ؟ پا نکوبیدید ؟ چیزی را پرت نکردید ؟
پدر بزرگ گفت: چون من یاد گرفتم خشمم را کنترل کنم و میدانم بااین کارها به خودم و شخصیت خودم اسیب میرسانم دوستانم را از دست میدهم .
سام گفت : چطور خشم را کنترل کردید؟من که چیزی در دستانتان ندیدم .
پدر بزرگ خندید و گفت میخواهی به تو هم یاد بدهم ؟
سام گفت : بله ! خیلی
پدربزرگ از خانه بیرون رفت و یکساعت بعد با یک گلدان نسبتا بزرگ مستطیلی شکل و خاک و بذر به خانه برگشت و آنها را در ایوان
گذاشت رو کرد به سام و گفت: هر وقت احساس خشم کردی به اینجا بیا ، کمی خاک در گلدان بریز ، خاکها را زیر و رو کن و یک بذر بکار ، دوباره خاک رویش بریز و صبر کن تا رشد کند هر وقت خشمگین شدی به سراغ این گلدان بیا و گل یا گیاهی را که کاشتی هرس کن و خاکش را کمی زیر و رو کن یا بذر جدید بکار .
سام با تعجب به پدربزرگ نگاه کرد و گفت: برای همین شما به سراغ باغچه میروید و خودتان را سرگرم میکنید؟ پدربزرگ گفت : بله ! من در حقیقت با این کار خودم را از آن فضا دور میکنم و به کاری که دوست دارم توجه میکنم به خاطر همین آرام شدم .
اینطوری هم به خودم کمک میکنم و هم به کسی صدمه نمیزنم و کسی را هم ناراحت نمیکنم.
سام از پدر بزرگ یاد گرفت که چگونه میتواند با صبر و مهربانی زندگی خود و دیگران را با زیبایی های طبیعت پر کند . او با هر بذری که می کاشت احساس آرامش بیشتری پیدا می کرد
و روز به روز عصبانیتش کم و کمتر میشد تا اینکه تبدیل به یک پسر صبور و مهربان شد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۲۴ آبان ۱۴۰۳
::
پسر قشنگم 👶
دختر نازنینم 👧
به هرکسی اعتماد نکن 🙅🙅♀
اگر میخوای کودک دلبندت🥰
((به هر کسی اعتماد نکنه))
امشب حتما داستان
((گرگ مکار))😈
گوش بدید .
اینجا👇
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
۲۵ آبان ۱۴۰۳
۲۵ آبان ۱۴۰۳
InShot_20241115_172704364.mp3
13.11M
ا﷽
#گرگی_مکار🐺
༺◍⃟✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
به هر کسی اعتماد نکنیم
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۲۵ آبان ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((گرگی مکار))
روزی روزگاری، گرگی مکار و حیله گر در یک دشت بزرگ قدم میزد.
او گرگ خیلی وقت بود که غذا نخورده بود و حسابی گرسنه بود. گرگی اینطرف و اونطرف میرفت و با دقت همه جا رو نگاه میکرد اما هیچ غذایی به چشمش نمیخورد.
او یک گوشه واستاده و فکر کرد.
ولی گرگی انقدرگرسنه بود که چیزی جز غذا به ذهتش نمیرسید.
گرگی برای پیدا کردن غذا به گشتن ادامه داد تا چشمش به یک آبادی افتاد در اون آبادی حیوانات زیادی زندگی میکردند.
گرگی از هیچکدوم از حیوانات اون آبادی خوشش نمیومد. با خودش گفت: درسته از اونا خوشت نمیاد. اما تو گرسنه ای برو پیش بقیه و خودتو یه حیوان مهربون معرفی کن بعد جای مرغا و گوسفندا رو یاد بگیر و یه شب که همه خواب بودن بهشون حمله کن و همه رو با خودت ببر!
گرگی پیش حیوانات رفت خودشو خیلی مظلوم کرد و گفت:من همیشه دنبال دوستای خوب و مهربون بودم. چون خودمم مهربونم میتونیم با هم دوست شیم؟! همه حیوانا دلشون به حال گرگی سوخت. برای همین بهش گفتن که میتونی با ما زندگی کنی گرگی خیلی خوشحال شد و توی دلش گفت: خب بلاخره از زیر زبون یکی از اینها میکشم بیرون که مرغا و گوسفندا کجا هستن!
گرگی از اون روز به بعد سعی کرد با همه مهربون باشه و به همه کمک کنه چون میخواست بقیه رو گول بزنه یه روز که جوجه تیغی باید گودالهای زیادی میکند گرگی اونو دید و بهش نزدیک شد و بعد شروع کرد به کندن گودال
جوجه تیغی از اینکه گرگی بهش کمک کرده بود، خیلی خوشحال بود کمی با گرگی حرف زد و بعد گرگی پرسید: من عاشق مرغام خیلی دوسشون دارم میخوام با اونا دوست شم میدونی خونه شون کجاست؟اماجوجه تیغی با اینکه میدونست، چیزی نگفت.
سگ آبادی هم با گوشهای تیزش حرفای جوجه تیغی و گرگی رو شنید. برای همین به گرگی شک کرد و اونو تعقیب کرد.
گرگی که ناامید شد از جوجه تیغی خداحافظی کرد.اما دید که اونطرفتر یه کبوتر زیبا نیاز به کمک داره گرگی فورا رفت و به کبوتر کمک کرد تا کیسه پر از دونه رو ببره توی خونه ش کبوتر از گرگی تشکر کرد.
گرگی هم گفت: كبوتر مهربون؟ من عاشق گوسفندام اونا كجان؟
كبوتر با اینکه جای گوسفندا رو میدونست چیزی نگفت
سگ آبادی فهمید که گرگی میخواد
بقیه رو گول بزنه
سگ آبادی با سرعت رفت و مخفیانه همه حیوانات آبادی رو دور هم جمع کرد و گفت دوستان گرگی میخواد ما رو فریب بده اون مهربون نیست. الکی داره این کارا رو میکنه تا شما خونه گوسفندا و مرغا رو بهش نشون بدید و بعد اونا رو بدزده و ببره باید یه درس حسابی بهش بدیم!
روباه زرنگ فکر کرد و گفت من آدرس خونه خوکی رو بهش میدم و میگم آدرس خونه گوسفنداست. بعد شما هم اونجا باشید تا همه فراریش بدیم همه با فکر روباه موافق بودند.
بعد همه حیوانات سمت خونه خوکها رفتند و یه جا قایم شدند. روباه هم پیش گرگی رفت و با او حرف زد. بعد، گرگی گفت:تو آدرس خونه گوسفندا رو بلدی؟ خیلی دوسشون دارم میخوام به اونام کمک کنم!". روباه پوزخندی زد و گفت آره بلدم" و بعد آدرس خونه خوک ها رو داد گرگی دهنش آب افتاد و
وقتی زمان خواب ظهر رسید سمت خونه گوسفندا رفت. او خیلی گرسنه بود همین که به در نزدیک شد
فورا در رو زد.
خوکی هم سریع در رو باز کرد. گرگی از تعجب دهنش باز مونده بود و بعد همه حیوانات داد زدن و گفتن :" ما زرنگیم به هر کسی اعتماد نمیکنیم!". و بعد سگهای آبادی با سرعت دنبال گرگی کردن و گرگی هم از شدتترس دو تا پا داشت و دوپای دیگه هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت.
༺◍⃟🐺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۲۵ آبان ۱۴۰۳
۲۶ آبان ۱۴۰۳
@nightstory57(2).mp3
12.59M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع: حسودی خوب نیست
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
پیامبر ﷺ میفرمایند:
آدم حسود کمترین
لذت و خوشی را از زندگی میبرد.
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۸
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۲۶ آبان ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
یک حدیث در دامن داستان
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((حسودی خوب نیست))
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ ببر کوچکی زندگی میکرد.
اسم این ببرکوچولو نارنجک بود نارنجک با همه حیوانات جنگل دوست بود او خیلی بچه مهربان و بازیگوشی بود. امابیشتر وقت ها یک گوشه مینشست و به زمین نگاه میکرد و باصدای بلند آه میکشید. او به دوستانش حسودی میکرد. احساس حسادت مثل یک نارنجک قوی بود که بیشتر وقت ها در قلب ببرکوچولو می افتاد و او را منفجر میکرد برای همین اسم او را نارنجک
گذاشته بودند.
یک روز نارنجک کنار درختی نشسته بود. او باخودش فکرمیکرد که ناگهان صدای پای خرگوش را شنید. سرش را بالاکرد و دید که خرگوش روبرویش ایستاده است. خرگوش یک لبخند زد و گفت چی شده که بازی نمیکنی؟ نشستی اینجا وانگار چیزی ناراحتت کرده نارنجک با ناراحتی گفت: " ببین چقدر دوستام خوب فوتبال بازی میکنن من نمیتونم و بخاطرهمین بهشون حسودیم میشه واسه همین ناراحتم و یک گوشه نشستم.. سپس نارنجک مثل یک نارنجک منفجر شد وزد زیر گریه و به سمت خانه رفت.
بعد از مدتی حال نارنجک بهتر شد. او برگشت تا با دوستانش بازی کند این بار مسابقه تیراندازی بود نارنجک تیرکمان نداشت اما برای اینکه در این مسابقه شرکت کند، از تیرکمان خرگوشی استفاده کرد. او با دقت به تیراندازی دوستانش نگاه کرد همه آنها خیلی خوب بودند. اما تا حالا نارنجک تیرکمانی نداشته بود که تمرین کند. نوبت نارنجک شد او تیرکمان را گرفت وتیر زد. اما تیر او به هدف نخورد.
نارنجک تیرکمان را به خرگوش داد و دوباره یک گوشه ای رفت و نشست دوباره سرش را پایین انداخت و منتظر منفجر شدن بود خرگوش حواسش به نارنجک بود برای همین فورا پیش او آمد و گفت به نظرم ناراحتی انگار خودتو با بقیه مقایسه کردی و الان به اونا حسودیت شده!". نارنجک بعد از شنیدن حرف خرگوش دوباره بغضش ترکید و مثل یک نارنجک منفجر شد و گریه کرد. وقتی خرگوش اشکهای دوستش را دید ناراحت شد. دستش را روی شانه های نارنجک گذاشت و گفت: چون حسودی کردی الان انقدر ناراحتی من چطور میتونم کمکت کنم که حالت بهتر بشه؟!".
نارنجک چیزی نگفت و دوباره به خانه رفت. وقتی به خانه رفت خاله اش را دیدخاله باپسرکوچولویش به خانه نارنجک آمده بودندنارنجک اشکهایش را پاک کرد و بعد لبخند زد به پسرخاله اش که خیلی کوچک بود نزدیک شد. با او کمی بازی کرد تا اینکه دوستان مادرش هم وارد خانه شدند. همه آنها وقتی پسرخاله نارنجک را دیدند، فورا پیش او رفتند. یکی یکی او را بغل کردند و بوسیدند. نارنجک هم به آنها نگاه میکرد. او دوباره ناراحت شد. از خانه بیرون رفت و روی یک سنگ بزرگ نشست.
خرگوش که همان نزدیکی بود دوباره چشمش به نارنجک افتاد. پیش او رفت و گفت انگار هنوزم حالت بهتر نشده رفیق!". نارنجک با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: " حالم بهتر شده بود. اما وقتی دوستای مامانم اومدن خونه همه پیش پسر خالم که تازه به دنیا اومده رفتن اونو بغل کردن و من دوباره حسودیم شد بازم ناراحت شدم و الان اینجا نشستم!". خرگوش که باهوش بود به نارنجک نگاه کرد و گفت : " آها فهمیدم میخوام بهت کمک کنم تا حالت بهتر شه!"
نارنجک تعجب کرد و گفت: چطور؟!. خرگوش گفت: " تو ناراحت میشی چون خودتو با بقیه مقایسه میکنی واسه همین فکر میکنی اونا بهترن و بعد حسودیت میشه. بعد هم ناراحت میشی دوست خوبم! اگه بچه ها فوتبالشون خوبه چون خیلی تمرین میکنن اما تو تمرین نمیکنی اگه توی مسابقه تیراندازی به بچه میمون حسودی کردی باید بدونی که اون خیلی تمرین کرده اما تو حتی تیرکمان هم نداشتی یا به پسرخالت حسودیت شد. چرا؟ چون همه رفتن پیش اون چون اون تازه به دنیا اومده اما تو خودتو با همه مقایسه میکنی. اگه میخوای دیگه حسودیت نشه باید خودتو با کسی مقایسه نکنی تو همین طوری که هستی خیلی با ارزشی
نارنجک کوچولو تازه فهمیده بود که او با ارزش است. او دیگر هیچ وقت خودش را با کسی مقایسه نکرد. حالا
وقتش رسیده که اسم او را عوض کنیم.
::
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
۲۶ آبان ۱۴۰۳
این کتاب امروز خوندم
خیلی خیلی قشنگه 🥺
گل های نازم حتما آثار
خانم ژوبرت رو بخونین
واقعا دلی و اثر گذاره 😇
🎙🌙@nightstory57
۲۷ آبان ۱۴۰۳