@nightstory57.mp3
10.87M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع: خشم خوب نیست
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امام صادق عليه السلام میفرمایند:
اَلْغَضَبُ مِفْتاحُ كُلِّ شَرٍّ
خشم كليد همه بدى هاست.
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#خشم
#عصبانیت
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۹
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
یک حدیث در دامن داستان
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((خشمگین نباش))
قصه برای کنترل خشم
در شهری بزرگ و شلوغ ، پسر بچه ای به نام سام زندگی میکرد .
سام پسری پرانرژی و شادی بود . عصر که میشد با بچه ها به حیاط میرفتند و بازی میکردند . گاهی وسطی ، گاهی گل کوچک و گاهی هم بدمینتون بازی میکردند خلاصه که هر روز را یکجور میگذراندند همه چیز خوب بود به جز بعضی روزها که سام عصبانی میشدو داد و هوار راه مینداخت و در آخر ، بازی را ترک میکرد و مجبور میشدتنها ب خانه برگردد
سام در خانه هم همینطور بود ، فقط کافی بود غذای آن روز را نپسندد یا موقع نقاشی کشیدن نوک مدادش چندبار بشکند ، آن وقت داد و فریادی به راه می انداخت که بیا و ببین . اگر خدایی نکرده ، خودش یا کس دیگری اسباب بازی مورد علاقه اش را میشکست که دیگر نگویم براتون .
سام موقع عصبانیت فقط داد نمی زد ، بلکه بالا و پایین میپرید و وسایلش را هم پرت می کرد .
بعدا هم غصه میخورد که آخ چرا پام درد میکنه ؟آخ چرا اسباب بازیهامو شکستم ؟چرا تنها ماندم ؟ کاش انقدر سر دوستانم داد نمی زدم که حالا خجالت بکشم که دوباره برم پیششون .
خلاصه یکی از روزها پدر بزرگ و مادربزرگ سام به خانه ی آنها آمدند
انروز بچه ها در حیاط مشغول بازی بودند که یکی از پسرها توپ را شوت کرد و بدون اینکه بخواهد؛توپ رفت و خورد به سر پدربزرگ
سام به دنبال پدربزرگ رفت و پرسید: پدربزرگ شما عصبانی نیستید ؟
پدربزرگ گفت : الان دیگه نه !
سام پرسید : یعنی عصبانی بودید ؟
پدربزرگ گفت : بله من هم انسان هستم و خشمگین میشوم خشم هم یک احساس طبیعی است .
سام پرسید: پس چرا داد نزدید ؟ پا نکوبیدید ؟ چیزی را پرت نکردید ؟
پدر بزرگ گفت: چون من یاد گرفتم خشمم را کنترل کنم و میدانم بااین کارها به خودم و شخصیت خودم اسیب میرسانم دوستانم را از دست میدهم .
سام گفت : چطور خشم را کنترل کردید؟من که چیزی در دستانتان ندیدم .
پدر بزرگ خندید و گفت میخواهی به تو هم یاد بدهم ؟
سام گفت : بله ! خیلی
پدربزرگ از خانه بیرون رفت و یکساعت بعد با یک گلدان نسبتا بزرگ مستطیلی شکل و خاک و بذر به خانه برگشت و آنها را در ایوان
گذاشت رو کرد به سام و گفت: هر وقت احساس خشم کردی به اینجا بیا ، کمی خاک در گلدان بریز ، خاکها را زیر و رو کن و یک بذر بکار ، دوباره خاک رویش بریز و صبر کن تا رشد کند هر وقت خشمگین شدی به سراغ این گلدان بیا و گل یا گیاهی را که کاشتی هرس کن و خاکش را کمی زیر و رو کن یا بذر جدید بکار .
سام با تعجب به پدربزرگ نگاه کرد و گفت: برای همین شما به سراغ باغچه میروید و خودتان را سرگرم میکنید؟ پدربزرگ گفت : بله ! من در حقیقت با این کار خودم را از آن فضا دور میکنم و به کاری که دوست دارم توجه میکنم به خاطر همین آرام شدم .
اینطوری هم به خودم کمک میکنم و هم به کسی صدمه نمیزنم و کسی را هم ناراحت نمیکنم.
سام از پدر بزرگ یاد گرفت که چگونه میتواند با صبر و مهربانی زندگی خود و دیگران را با زیبایی های طبیعت پر کند . او با هر بذری که می کاشت احساس آرامش بیشتری پیدا می کرد
و روز به روز عصبانیتش کم و کمتر میشد تا اینکه تبدیل به یک پسر صبور و مهربان شد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
پسر قشنگم 👶
دختر نازنینم 👧
به هرکسی اعتماد نکن 🙅🙅♀
اگر میخوای کودک دلبندت🥰
((به هر کسی اعتماد نکنه))
امشب حتما داستان
((گرگ مکار))😈
گوش بدید .
اینجا👇
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
InShot_20241115_172704364.mp3
13.11M
ا﷽
#گرگی_مکار🐺
༺◍⃟✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
به هر کسی اعتماد نکنیم
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((گرگی مکار))
روزی روزگاری، گرگی مکار و حیله گر در یک دشت بزرگ قدم میزد.
او گرگ خیلی وقت بود که غذا نخورده بود و حسابی گرسنه بود. گرگی اینطرف و اونطرف میرفت و با دقت همه جا رو نگاه میکرد اما هیچ غذایی به چشمش نمیخورد.
او یک گوشه واستاده و فکر کرد.
ولی گرگی انقدرگرسنه بود که چیزی جز غذا به ذهتش نمیرسید.
گرگی برای پیدا کردن غذا به گشتن ادامه داد تا چشمش به یک آبادی افتاد در اون آبادی حیوانات زیادی زندگی میکردند.
گرگی از هیچکدوم از حیوانات اون آبادی خوشش نمیومد. با خودش گفت: درسته از اونا خوشت نمیاد. اما تو گرسنه ای برو پیش بقیه و خودتو یه حیوان مهربون معرفی کن بعد جای مرغا و گوسفندا رو یاد بگیر و یه شب که همه خواب بودن بهشون حمله کن و همه رو با خودت ببر!
گرگی پیش حیوانات رفت خودشو خیلی مظلوم کرد و گفت:من همیشه دنبال دوستای خوب و مهربون بودم. چون خودمم مهربونم میتونیم با هم دوست شیم؟! همه حیوانا دلشون به حال گرگی سوخت. برای همین بهش گفتن که میتونی با ما زندگی کنی گرگی خیلی خوشحال شد و توی دلش گفت: خب بلاخره از زیر زبون یکی از اینها میکشم بیرون که مرغا و گوسفندا کجا هستن!
گرگی از اون روز به بعد سعی کرد با همه مهربون باشه و به همه کمک کنه چون میخواست بقیه رو گول بزنه یه روز که جوجه تیغی باید گودالهای زیادی میکند گرگی اونو دید و بهش نزدیک شد و بعد شروع کرد به کندن گودال
جوجه تیغی از اینکه گرگی بهش کمک کرده بود، خیلی خوشحال بود کمی با گرگی حرف زد و بعد گرگی پرسید: من عاشق مرغام خیلی دوسشون دارم میخوام با اونا دوست شم میدونی خونه شون کجاست؟اماجوجه تیغی با اینکه میدونست، چیزی نگفت.
سگ آبادی هم با گوشهای تیزش حرفای جوجه تیغی و گرگی رو شنید. برای همین به گرگی شک کرد و اونو تعقیب کرد.
گرگی که ناامید شد از جوجه تیغی خداحافظی کرد.اما دید که اونطرفتر یه کبوتر زیبا نیاز به کمک داره گرگی فورا رفت و به کبوتر کمک کرد تا کیسه پر از دونه رو ببره توی خونه ش کبوتر از گرگی تشکر کرد.
گرگی هم گفت: كبوتر مهربون؟ من عاشق گوسفندام اونا كجان؟
كبوتر با اینکه جای گوسفندا رو میدونست چیزی نگفت
سگ آبادی فهمید که گرگی میخواد
بقیه رو گول بزنه
سگ آبادی با سرعت رفت و مخفیانه همه حیوانات آبادی رو دور هم جمع کرد و گفت دوستان گرگی میخواد ما رو فریب بده اون مهربون نیست. الکی داره این کارا رو میکنه تا شما خونه گوسفندا و مرغا رو بهش نشون بدید و بعد اونا رو بدزده و ببره باید یه درس حسابی بهش بدیم!
روباه زرنگ فکر کرد و گفت من آدرس خونه خوکی رو بهش میدم و میگم آدرس خونه گوسفنداست. بعد شما هم اونجا باشید تا همه فراریش بدیم همه با فکر روباه موافق بودند.
بعد همه حیوانات سمت خونه خوکها رفتند و یه جا قایم شدند. روباه هم پیش گرگی رفت و با او حرف زد. بعد، گرگی گفت:تو آدرس خونه گوسفندا رو بلدی؟ خیلی دوسشون دارم میخوام به اونام کمک کنم!". روباه پوزخندی زد و گفت آره بلدم" و بعد آدرس خونه خوک ها رو داد گرگی دهنش آب افتاد و
وقتی زمان خواب ظهر رسید سمت خونه گوسفندا رفت. او خیلی گرسنه بود همین که به در نزدیک شد
فورا در رو زد.
خوکی هم سریع در رو باز کرد. گرگی از تعجب دهنش باز مونده بود و بعد همه حیوانات داد زدن و گفتن :" ما زرنگیم به هر کسی اعتماد نمیکنیم!". و بعد سگهای آبادی با سرعت دنبال گرگی کردن و گرگی هم از شدتترس دو تا پا داشت و دوپای دیگه هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت.
༺◍⃟🐺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
12.59M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع: حسودی خوب نیست
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
پیامبر ﷺ میفرمایند:
آدم حسود کمترین
لذت و خوشی را از زندگی میبرد.
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۸
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
یک حدیث در دامن داستان
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((حسودی خوب نیست))
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ ببر کوچکی زندگی میکرد.
اسم این ببرکوچولو نارنجک بود نارنجک با همه حیوانات جنگل دوست بود او خیلی بچه مهربان و بازیگوشی بود. امابیشتر وقت ها یک گوشه مینشست و به زمین نگاه میکرد و باصدای بلند آه میکشید. او به دوستانش حسودی میکرد. احساس حسادت مثل یک نارنجک قوی بود که بیشتر وقت ها در قلب ببرکوچولو می افتاد و او را منفجر میکرد برای همین اسم او را نارنجک
گذاشته بودند.
یک روز نارنجک کنار درختی نشسته بود. او باخودش فکرمیکرد که ناگهان صدای پای خرگوش را شنید. سرش را بالاکرد و دید که خرگوش روبرویش ایستاده است. خرگوش یک لبخند زد و گفت چی شده که بازی نمیکنی؟ نشستی اینجا وانگار چیزی ناراحتت کرده نارنجک با ناراحتی گفت: " ببین چقدر دوستام خوب فوتبال بازی میکنن من نمیتونم و بخاطرهمین بهشون حسودیم میشه واسه همین ناراحتم و یک گوشه نشستم.. سپس نارنجک مثل یک نارنجک منفجر شد وزد زیر گریه و به سمت خانه رفت.
بعد از مدتی حال نارنجک بهتر شد. او برگشت تا با دوستانش بازی کند این بار مسابقه تیراندازی بود نارنجک تیرکمان نداشت اما برای اینکه در این مسابقه شرکت کند، از تیرکمان خرگوشی استفاده کرد. او با دقت به تیراندازی دوستانش نگاه کرد همه آنها خیلی خوب بودند. اما تا حالا نارنجک تیرکمانی نداشته بود که تمرین کند. نوبت نارنجک شد او تیرکمان را گرفت وتیر زد. اما تیر او به هدف نخورد.
نارنجک تیرکمان را به خرگوش داد و دوباره یک گوشه ای رفت و نشست دوباره سرش را پایین انداخت و منتظر منفجر شدن بود خرگوش حواسش به نارنجک بود برای همین فورا پیش او آمد و گفت به نظرم ناراحتی انگار خودتو با بقیه مقایسه کردی و الان به اونا حسودیت شده!". نارنجک بعد از شنیدن حرف خرگوش دوباره بغضش ترکید و مثل یک نارنجک منفجر شد و گریه کرد. وقتی خرگوش اشکهای دوستش را دید ناراحت شد. دستش را روی شانه های نارنجک گذاشت و گفت: چون حسودی کردی الان انقدر ناراحتی من چطور میتونم کمکت کنم که حالت بهتر بشه؟!".
نارنجک چیزی نگفت و دوباره به خانه رفت. وقتی به خانه رفت خاله اش را دیدخاله باپسرکوچولویش به خانه نارنجک آمده بودندنارنجک اشکهایش را پاک کرد و بعد لبخند زد به پسرخاله اش که خیلی کوچک بود نزدیک شد. با او کمی بازی کرد تا اینکه دوستان مادرش هم وارد خانه شدند. همه آنها وقتی پسرخاله نارنجک را دیدند، فورا پیش او رفتند. یکی یکی او را بغل کردند و بوسیدند. نارنجک هم به آنها نگاه میکرد. او دوباره ناراحت شد. از خانه بیرون رفت و روی یک سنگ بزرگ نشست.
خرگوش که همان نزدیکی بود دوباره چشمش به نارنجک افتاد. پیش او رفت و گفت انگار هنوزم حالت بهتر نشده رفیق!". نارنجک با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: " حالم بهتر شده بود. اما وقتی دوستای مامانم اومدن خونه همه پیش پسر خالم که تازه به دنیا اومده رفتن اونو بغل کردن و من دوباره حسودیم شد بازم ناراحت شدم و الان اینجا نشستم!". خرگوش که باهوش بود به نارنجک نگاه کرد و گفت : " آها فهمیدم میخوام بهت کمک کنم تا حالت بهتر شه!"
نارنجک تعجب کرد و گفت: چطور؟!. خرگوش گفت: " تو ناراحت میشی چون خودتو با بقیه مقایسه میکنی واسه همین فکر میکنی اونا بهترن و بعد حسودیت میشه. بعد هم ناراحت میشی دوست خوبم! اگه بچه ها فوتبالشون خوبه چون خیلی تمرین میکنن اما تو تمرین نمیکنی اگه توی مسابقه تیراندازی به بچه میمون حسودی کردی باید بدونی که اون خیلی تمرین کرده اما تو حتی تیرکمان هم نداشتی یا به پسرخالت حسودیت شد. چرا؟ چون همه رفتن پیش اون چون اون تازه به دنیا اومده اما تو خودتو با همه مقایسه میکنی. اگه میخوای دیگه حسودیت نشه باید خودتو با کسی مقایسه نکنی تو همین طوری که هستی خیلی با ارزشی
نارنجک کوچولو تازه فهمیده بود که او با ارزش است. او دیگر هیچ وقت خودش را با کسی مقایسه نکرد. حالا
وقتش رسیده که اسم او را عوض کنیم.
::
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
این کتاب امروز خوندم
خیلی خیلی قشنگه 🥺
گل های نازم حتما آثار
خانم ژوبرت رو بخونین
واقعا دلی و اثر گذاره 😇
🎙🌙@nightstory57