eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.8هزار دنبال‌کننده
549 عکس
176 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح روز بعد از بس پیرزن خسته بود دیر از خواب بیدار شد؛ اما وقتی چشمهایش را باز کرد دید در خانه اش برو بیایی است الاغ، سماور را آتش کرده و بالای سفره گذاشته گربه دارد چای دم میکند سگ حیاط را اب وجارو میکند کلاغ🐧 از صحرا چوب می‌آورد گاو هم پشت بام را (بام غلطان) با یک سنگ استوانه ای کاهگل بام را محکم و سفت میکند و مرغ به او کمک میکند . پیرزن از سر و صدایی که در خانه پیچیده بود، خوشحال شد. چادرش را به سرش ،انداخت رفت نان سنگک خرید برگشت همگی نشستند دور سفره نان و چای خوردند گل گفتند و گل شنیدند. وقتی مهمانها چای شان راخوردند الاغ گفت: دیشب بارون می اومد، ما هم جایی نداشتیم؛ اما حالا باید زحمتو کم کنیم و بریم همه‌ی مهمانها که مهربانی پیرزن را دیده بودند از فکر رفتن غصه شان گرفت پیرزن گفت: «اگه از دل من بپرسین میخوام که همه ی شما اینجا بمونین اما حیاط من خیلی کوچیکه جایی ندارم اگه خاله گنجیشکه🐦 هم بتونه بمونه آقا گاوه مجبور میشه بره. گاو به فکر فرورفت به پیرزن نگاهی کرد و گفت: من که مومو میکنم برات خرمن و درو میکنم برات بذارم برم؟ پیرزن از این که گاو را رنجانده بود دلش گرفت و گفت: وجود تنگی جا، پهلوی من بمون. گنجیشکه گفت :پیرزن جون من که جیک و جیک میکنم برات ، تخم کوچیک میکنم برات ، بذارم برم؟🐣 پیرزن خنده اش گرفت و گفت : تو که جای زیادی نمی گیری توهم بمون. الاغ سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و با تعجب گفت :پیرزن جون من که عرو عر میکنم برات ، همسایه خبر میکنم برات بذارم برم؟ پیرزن دید الاغ ناراحت شده گفت: «خب تو هم بمون. گربه🐱 دمش را جمع کرد و با حالت قهر گفت : من که میو میو میکنم برات موشا رو چپو میکنم برات بذارم برم؟ پیرزن گفت: پیشی ،جون غصه نخور... تو هم بمون. کلاغ که دید همه دارند میمونند صدایش را انداخت سرش و گفت : نفهمیدم! نفهمیدم من که قار و قار میکنم برات، همه رو بیدار میکنم برات ، بذارم برم؟ پیرزن :گفت آقا کلاغه شلوغ نکن تو هم بمون. مرغ گفت: من که قد و قد میکنم برات ،تخم بزرگ میکنم برات ،بذارم برم؟ پیرزن گفت: «تو هم بمون سگ دید همه ماندنی شدند گفت : من که واق و واق میکنم برات دزدا رو چلاق میکنم برات بذارم برم؟ پیرزن گفت : عیب نداره تو هم بمون پیرزن نگاه مهربانش را به تک تک مهمانها انداخت و گفت: «حالا که دلتون میخواد پیش من بمونین باید دسته جمعی کمک کنین و برای خودتون اتاق بسازین تا همه مون به راحتی زندگی کنیم! همه از سر سفره بلند شدند بساط چای☕️ را جمع کردند و دنبال کارهایشان رفتند. از آن به بعد، سالهای سال همگی با هم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.😊
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۶_۱۹۳۲۴۰۰۵۴_۱۶۰۸۲۰۲۳.mp3
15.85M
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:: سلام خدمت دوستان عزیز خیلی خوش آمدید به کانال داســــــــــــــتان شــــــــــب ما هرشب با یک یا دو داستان متنی و صوتی در خدمت شما هستیم به جز روز های جمعــه صوت داستان های اخلاقی قصه های قرآنی قصه های شناخت اهل بیت علیهم السلام قصه های کلیله و دمنه به بالای کانال سنجاق شده است ☝️ 🔴دوستانتون به کانال دعوت کنید 👇 ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۷_۱۸۵۰۱۲۲۱۹_۱۷۰۸۲۰۲۳.mp3
11.09M
😇 ༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: پر حرفی نکنیم ، و با غریبه ها صحبت نکنیم 😊 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
به نام خداوند بخشنده مهربان 🌻🌳❤️ روزی روزگاری یک دختر کوچولو بود به اسم آلا . آلا خوب و نازنین خیلی دختر نازنين و ملوسی بود اما بچه ها یه عیب عجیب و غریب داشت که خیلی پرحرف بود و زیاد حرف می زد. بر خلاف بقیه دوستهاش توی مدرسه اون اصلا به نقاشی و ورزش و مشق نوشتن و هیچی علاقه ای نداشت.آلا فقط دوست داشت حرف بزنه ..و حرف بزنه.اون هرجایی که میرفت سریع شروع به حرف زدن می‌کرد. فقط کافی بود کسی سوالی بکنه یا حرفی بزنه بعد دیگه آلا انقدر حرف می‌زد و حرف میزد که هم خودش خسته می‌شد و هم بقیه رو کلافه می کرد.🥺 مامان و بابا و معلم های آلا بهش می گفتند :” اینقدر زیاد صحبت نکن، قبل از حرف زدن فکرکن! اگر بیهوده حرف بزنی دچار مشکل میشی و به دردسر میفتی اگه همش هی حرف بزنی و حرف هایی که ارزش نداره دیگران مسخره ات میکنن به دردسر می‌افتی ”اما فایده ای نداشت و باز هم آلا به پرحرفی هاش ادامه می داد. یک روز که قرار بود مهمون به خونه اونها بیاد مامان از آلا خواست که به مغازه نزدیک خونه‌شون بره و چند تا شیرینی داغ بخره🥧مامان گفت:” آلا زود شیرینی ها رو بخر و برگرد، لطفا حواس پرتی نکن ..می خوام قبل از رسیدن مهمونها اینجا باشی !”آلا گفت:” باشه مامان خیالت راحت زود برمی گردم..”آلا به مغازه شیرینی فروشی رفت و سفارشش رو داد و منتظر موند تا شیرینی ها آماده بشه ... همون موقع یک خانم قد بلند که از اونجا رد می شد آلا رو تنها دید و نزدیکش اومد و گفت:”سلام ...چه دختر کوچولوی بامزه ای .. اسمت چیه؟” آلا سریع گفت:” اسم من آلا هست،اومدم شیرینی بخرم چون قراره مهمون به خونمون بیاد خیلی مهمونامونو دوست داریم،دوست مامانمه"خانمه خندید و گفت:”ببینم تو دختر آقای سهیلی هستی؟ همون که خونشون کنار پارکه؟” آلا گفت:” نه ،فامیل بابای من مرادیه بابای من معلمه👨🏻‍🏫.میدونی چیه خونمون هم دوتا کوچه بعد از پارکه !من یه خواهر کوچولو هم دارم،روزها هم به مدرسه میرم ، مدرسه مون هم دقیقا کنار خونمونه الان هم مامانم بهم گفته که برو کیک داغ بخر و بیار مهمون داریم.” خلاصه بچه ها آلا انقدر حرف زد و حرف زد که نفهمید چقدر زمان گذشته! یک دفعه یه خانومی وارد مغازه شد و آلا رو دید به آلا گفت :"آلا! اینجا چیکار میکنی مامانت دم در خونه منتظرته بدو برو پیشش" آلا یکدفعه به خودش اومد😥 و یادش اومد که قرار بوده زود شیرینی ها رو به خونه ببره ، با عجله خداحافظی کرد و به طرف خونه رفت.وقتی آلا به خونه رسید مامان خیلی عصبانی بود. آلا با خجالت شیرینی ها رو به مامان داد و گفت:” یعنی دیر رسیدم؟”مامان با ناراحتی گفت:” بله آلا خانم.. خیلی دیر رسیدی و مهمونها رفتند!”آلا سرش رو پایین انداخت و گفت:”اما آخه توی مغازه با یک خانمی آشنا شدم و مشغول صحبت شدم .. آنقدر حرف زدم که یادم رفت مهمون داریم! مثل همیشه”مامان که خیلی ناراحت بود گفت:” آلاجان مگه قرار نبود حواس پرتی نکنی! چرا با یک آدم غریبه انقدر حرف زدی؟” آلا گفت:”مامان اون خانم خیلی مهربونی بود و منم در مورد شما و خونه‌مون و شغل بابا براش حرف زدم..” بابا که حرفهای آلا رو میشنید از اتاق بیرون اومد و گفت:” آلا جان ما به کسی که نمی شناسیم این اطلاعات رو نمی دیم❌! مگه تو اون خانم رو میشناختی که در مورد خانواده مون باهاش حرف زدی؟”آلا سرش رو پایین انداخت و گفت:”نه بابا نمی شناختمش، ولی مگه چه اشکالی داره؟” بابا گفت:”آلا این اطلاعات شخصی و مربوط به خانواده ما هست و نباید غریبه ها اونها رو بدونند، ما نمیدونیم که اون چجور آدم‌هایی هستند و ممکنه برای ما مشکلی ایجاد کنه.”آلا چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. چند روز بعد وقتی آلا به همراه مامان و باباش به بازار رفته بودند، ناگهان آلا چشمش به همون خانم افتاد که کنار پلیس ایستاده بود 👮🏻‍♂به دستهایش دستبند زده بودند. یکدفعه آلا با صدای بلند گفت:” بابا این همون خانمیه که اون روز کنار شیرینی فروشی بود و من باهاش حرف زدم.. اما چرا پلیس اونو دستگیر کرده؟اون که خیلیی مهربون بود ”بابا به نزدیک پلیس رفت و ماجرا را پرسید. پلیس توضیح داد که این خانم که به تازگی به این محله اومده از بعضی مغازه ها دزدی کرده حتی النگو و گوشواره های دختر بچه هارو هم درمی‌آورده و الان باید به ایستگاه پلیس بیاد و درباره کارهاش توضیح بده ..آلا و بابا از شنیدن این حرفها خیلی تعجب کردند. آلا باورش نمیشد که اون خانم که باهاش کلی حرف زده بود این کارها رو کرده باشه !آلا با نگرانی گفت:” اما بابا من اصلا نمیدونستم این خانم اهل این کارها باشه ..
” بابا گفت:” آلا جان ! همونطور که قبلا بهت گفته بودم ما همه ادمهارو نمیشناسیم و نمیدونیم که چه فکرهایی تو سرشونه ! برای همین باید همیشه مراقب باشیم و اطلاعات شخصیمون رو به کسانی که نمیشناسیم ندیم! خوبه که زود این ماجرا رو فهمیدیم و تو از این به بعد حواست رو بیشتر جمع می کنی دخترم👧🏻 ” آلا برای اولین بار از عادت پرحرفی خودش خیلی پشیمون شد و با ناراحتی گفت:”بابا جون من قول میدم که دیگه بدون فکر کردن حرف نزنم و از این بعد بیشتر مراقب باشم خیلی اشتباه کردم قول میدهم که از این به بعد فکر کنم و حرف بزنم. ” بابا از حرف آلا خوشحال شد و اونو بوسید و به طرف خونه راه افتادند.❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:: نظر سنجی📮 سلام به دوستان عزیز پــــــــدر و مادرهای گرامی لطفا در این نــظرسنجی کانال داستان شب شرکت کنید 👇👇👇 https://EitaaBot.ir/poll/2q50ht?eitaafly :: حتـــــــــــــــما شرکت کنیــــــــــــد دوستان عزیز☝️
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۸_۱۸۵۶۳۶۶۶۹_۱۸۰۸۲۰۲۳.mp3
15.01M
😇😊 ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مراقب اسباب بازی هاتون باشید و باهاشون مهربان باشید 🦚 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
اسم داستان امشب هست (()) خرس قهوه ای 🐻به خرس قطبی🐼 گفت: من زیباترین و بهترین خرس دنیا هستم. اون واقعاً هم زیبا بود. پوستش به رنگ قهوه ای بود و یک لباس بنفش👚هم به تن داشت و یک کلاه حصیری زیبا 👒هم روی سرش بود. خرس قطبی🐼 گفت: من زیباترین خرس روی زمین هستم. اونم خیلی زیبا بود. خزهایش سفید رنگ و لباسش قرمز بود و یک عینک 🏃‍♂️👓کوچک زیبا هم روی چشمانش بود. دو خرس بامزه روی تخت (سِتیا)نشسته بودند. سِتیا کوچولو آن ها را خیلی دوست داشت و همیشه از آن ها مراقبت می کرد. هر روز لباس هایشان را عوض می کرد و هرشب آن ها را روی تختش می خوابوند. عصرها برایشان عصرانه آماده می کرد. حتی آن ها را خانه ی مادربزرگش 👵هم می برد. دو خرس کوچولو از این همه توجه ی سِتیا کوچولو بسیار شاد و خوشحال بودند. اما چند وقتیه که اونا فکر می کنند از همدیگر بهترند. خرس قهوه ای همان طور که روی تخت ستیا نشسته و منتظر بود که سِتیا از مدرسه بیاد به خرس قطبی گفت: از عینکت👓 بدم میاد و دلم نمی خواد هیچ وقت اونو به چشمم بزنم. خرس قطبی هم گفت: منم از اون کلاه👒 مسخرت بدم میاد. خرس قهوه ای گفت: صبر کن، بذار سِتیا از مدرسه 🏢بیاد اون وقت می بینی که اون اول منو بغل می کنه و می بوسه. خرس قطبی گفت: نخیرم. سِتیا همیشه اول منو بغل می کنه. خرس قهوه ای جواب داد: خواهیم دید و خرس قطبی هم گفت: خواهیم دید. آن ها روی تخت منتظر سِتیا نشستند و حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدند. آن ها که همیشه بهترین دوست برای هم بودند حالا با هم دعوا کردند تا ببینند کی عزیزتر و بامزه تره. هرکی فکر می کرد که خودش بهترینه. سِتیا اسباب بازی های زیادی داشت ولی این دوخرسش🐻🐼 را از همه بیشتر دوست داشت چون آن ها را پدربزرگش 🧓به او هدیه داده بود و الان چند وقتیه که پدربزرگش فوت کرده تمام بعدازظهر دوتا خرسی اصلاً با هم حرف نزدند. تا این که بالاخره صدای سِتیا را شنیدند. خرس قهوه🐻 ای به خرس قطبی 🐼گفت: حالا می بینی کی رو بیشتر دوست داره. خرس قطبی هم گفت: آره الان می بینیم. سِتیا به سمت اتاقش دوید و روی تختش دراز کشید. سِتیا با اون موهای بافته شده ی قهوه ای رنگش واقعاً زیبا شده بود. اون چندتا کک و مک هم روی بینیش داشت و دوتا از دندونای جلوش هم افتاده بود. خرس ها یادشون اومد وقتی دو تا دندونای سِتیا افتاده بود سِتیا اونا رو زیر بالشتش قایم کرد تا فرشته ی دندونا 👰بیاد و براش جایزه بیاره. فرشته ی دوندونا 👰به اون دو تا سکه داد و سِتیا با اون سکه ها برای عروسکاش کلاه و عینک خرید. سِتیا هر دو خرسش را بغل کرد و گفت: شما دو تا چطورید؟ امروز چی کارا کردید؟ و بعد هر دوی آن ها را بوسید. عروسکای خوشگلم امروز می خوام یک خبر خوب به شما بدم. این که یکی از دندونام بازم لقه و فرشته دندونا بازم به دیدنمون میاد. من دلم می خواد برای شما دوتا خرسم یک تخت🛌 بخرم تا باهم روش بخوابید. مامانم هم گفته به من کمک می کنه تا یک تخت خوشگل براتون بخرم.حالا عروسکای خوشگلم من برم یک چیزی🍳 بخورم و برگردم. سِتیا آروم عروسکاش را روی تخت گذاشت و به طرف آشپرخانه رفت. خرس قهوه ای 🐻به خرس قطبی 🐻‍❄️نگاه کرد و گفت: شاید اون هر دوی ما رو خیلی دوست داره. خرس قطبی گفت: آره منم همین فکرو می کنم. اخه اون میدونه ما چقدر همدیگه رو دوست داریم ک هر چی پول گیرش میاد برای ما وسایل میخره الانم میخواد برامون تخت بخره که همیشه کنار هم باشیم و هیچ وقت از هم دور نشیم آنها دوباره بهم نگاه کردندو بهم لبخند زدند.توی دلشون فکر میکردند اگه همدیگه رو نداشتند چقدر تنها بودند بعد باهم خداروشکر کردند که همدیگه رو دارن باهم دردودل میکنن بازی میکنن و هیچوقت تنها نیستن آن ها دوباره باهم خندیدند و روی تخت منتظر نشستند تا سِتیا بیاد و با اونا بازی کنه.✨
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۸_۱۸۴۰۰۳۵۵۹_۱۸۰۸۲۰۲۳.mp3
14.02M
👳🏻‍♂👳🏾‍♂ ༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄