eitaa logo
نیم پلاک
441 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
318 فایل
کانال #اختصاصی #سبک_زندگی و #خاطرات شهدا https://eitaa.com/nimpelak_m @abbasma
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مجله مجازی همرزم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئویی شهدا🕊 🎬فرمانبری از خداوند، اولویت امور است 🎙گزیده از بیانات سردار شهید حسین بصیر 🎞عملیات تکمیلی والفجر ۸ 🍃۱۳۶۵/۰۲/۲۲ . . . . 🌟ستارگان‌درخشان برترین انتشارات دفاع‌مقدس👇 🆔@setaregaannderakhshan 🌟کنگره‌ملی‌شهدا استان‌اصفهان👇 🆔@setareganederakhshan 🌟 اولین‌مجله‌مجازی‌دفاع‌مقدس👇 🆔@hamrazm_mag
هدایت شده از مجله مجازی همرزم
سبک زندگی شهدایی🕊 📝زیارت بامعرفت 🍃یک سفر با دسته جمعی با آقا یدالله به مشهد رفتیم. روز اول، سه چهار نفر بودیم که حرم نرفتیم. 🍃رفتیم طرقبه و وکیل‌آباد و شب دیر وقت برگشتیم.صبح هم نمازمان قضا شد. 🍃 نزدیکی‌های ظهر بود می‌خواستیم مجدد بیرون برویم مرا صدا کرد و گفت که می دانید کجا آمده‌اید⁉️ من نمی‌گویم گشت و گذار بد است، خیلی هم خوب است از طبیعت استفاده ببریم ولی خوب‌تر این بود که یک سلامی به آقا می‌کردید بعد به گشت‌و گذار می‌رفتید. 🍃آن سال با وساطتی که 🕊شهید تقی یار نزد امام رضا(ع) کردند شفای دخترم را از امام گرفتم. 🍃 یک روز همه بچه‌ها را در صحن گوهرشاد جمع کرد. به بعضی از آن‌ها که زیاد شوخی می‌کردند تذکر داد که به احترام آقا کمتر شوخی کنید و زمانی که از فضائل اخلاقی امام رضا(ع) می‌گفت اشک ازچشمانش جاری بود و گاهی دیگر نمی‌توانست ادامه بدهد. مردم هم دور ما جمع شده و محو صحبت‌های او شده بودند. 🌷سردار شهید یدالله تقی یار ✍راوی : سید جعفر میری ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ . . 🌟ستارگان‌درخشان برترین انتشارات دفاع‌مقدس👇 🆔@setaregaannderakhshan 🌟کنگره‌ملی‌شهدا استان‌اصفهان👇 🆔@setareganederakhshan 🌟👇 🆔@hamrazm_mag
هدایت شده از مجله مجازی همرزم
سبک زندگی شهدایی🕊 🌷شهیدی که به خاطر گرفتن غرور ، موتور سواری 🏍را کنار گذاشت. 🍃حسین موتور می‌راند و من پشت سرش نشسته بودم. ناگهان وسط «تپه‌های ذلیجان» ایستاد.😐 پرسیدم: چی شد❗️چرا ایستادی⁉️ از موتور🏍 پیاده شد و گفت: تو بنشین جلو و رانندگی کن. 🍃گفتم: چرا⁉️ گفت: احساس می‌کنم دچار غرور شده‌ام. 🍃تعجب کردم، وسط دشت و تپه‌های ذلیجان، جایی که کسی ما را نمی‌دید، چگونه چنین احساسی پیدا کرده بود😢⁉️ 🍃وقتی متوجه تعجب من شد، در حالی که به تپه کوچک پشت سرمان اشاره می‌کرد، گفت: وقتی به آن تپه رسیدم کمی گاز دادم و از موتورسواری 🏍خودم لذت بردم. 🍃معلوم میشه دچار هوای نفس شدم؛ در حالی که به خاطر خدا سوار موتور🏍 شده‌ایم. تا مدت‌ها سوار موتور 🏍نمی‌شد ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ . . 🌟ستارگان‌درخشان برترین انتشارات دفاع‌مقدس👇 🆔@setaregaannderakhshan 🌟کنگره‌ملی‌شهدا استان‌اصفهان👇 🆔@setareganederakhshan 🌟👇 🆔@hamrazm_mag
هدایت شده از مجله مجازی همرزم
سبک زندگی شهدایی🕊 👈نماز جماعت در عروسی 🍃 شب عروسیمان گفت «بیا نماز جماعت...» گفتم: «نه، الان درست نیست، آخه مردم چی می‌گن.» گفت: «چی می‌خوان بگن» گفتم "می‌خندن به ما"☹️ گفت:«به این چیزا اصلاً اهمیت نده.» 🍃بلند شد نماز بخواند. دید همه نشسته‌اند و کسی از جا بلند نمی‌شود. از همه مهمان‌ها خواست که آماده شوند برای نماز جماعت. همه هاج و واج به هم نگاه می‌کردند. 🍃نماز جماعت در مجلس عروسی عجیب بود.😳 سابقه نداشت. کم‌کم همه آماده نماز شدند. گفتند «به شرط این‌که خود داماد امام جماعت بشه.»😁 با اصرار همه، نماز جماعت را به امامت سید مسعود خواندیم؛ نمازی که هیچ وقت از حافظه‌مان پاک نمی‌شود. 🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ . . 🌟ستارگان‌درخشان برترین انتشارات دفاع‌مقدس👇 🆔@setaregaannderakhshan 🌟کنگره‌ملی‌شهدا استان‌اصفهان👇 🆔@setareganederakhshan 🌟👇 🆔@hamrazm_mag
هدایت شده از مجله مجازی همرزم
سبک‌زندگی شهدا🕊 🌷زنده زنده سوخت اما« آخ» نگفت 🍃حسین خرازی نشست ترک موتورم بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می‌سوخت. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می‌سوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده‌ی خدا با بقیه همراه شدیم. «گونی سنگرها را برمی‌داشتیم و از همان دو سه متری، می‌پاشیدیم روی آتش جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می‌سوخت، اصلاً ضجه و ناله نمی‌زد و همین موضوع پدر همه‌ی ما را درآورده بود!» بلند بلند فریاد می‌زد: خدایا.🤲....الان پاهام داره می‌سوزه❗️می خوام اون ور ثابت قدمم کنی خدایا❗️الان سینه‌ام داره می‌سوزه این سوزش به سوزش سینه‌ی حضرت زهرا(س) نمی‌رسه.... خدایا❗️الان دست‌هام سوخت می خوام تو اون دنیا دست‌هام رو طرف تو دراز کنم.... نمی‌خوام دست‌هام گناه کار باشه❗️ خدایا❗️صورتم داره می‌سوزه❗️این سوزش برای امام زمانه،برای ولایته اولین بار حضرت زهرا(س) این طوری برای ولایت سوخت❗️ آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی‌تونم، دارم تموم می‌کنم. خدایا❗️ خودت شاهد باش❗️ خودت شهادت 🕊بده آخ نگفتم آن لحظه که جمجمه‌اش ترکید من دوست داشتم خاک گونی‌ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می‌کرد و می‌گفت: ....❗️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌟👇 🆔@hamrazm_mag
هدایت شده از مجله مجازی همرزم
سبک‌زندگی شهدا🕊 🌷زنده زنده سوخت اما« آخ» نگفت 🍃حسین خرازی نشست ترک موتورم بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می‌سوخت. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می‌سوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده‌ی خدا با بقیه همراه شدیم. «گونی سنگرها را برمی‌داشتیم و از همان دو سه متری، می‌پاشیدیم روی آتش جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می‌سوخت، اصلاً ضجه و ناله نمی‌زد و همین موضوع پدر همه‌ی ما را درآورده بود!» بلند بلند فریاد می‌زد: خدایا.🤲....الان پاهام داره می‌سوزه❗️می خوام اون ور ثابت قدمم کنی خدایا❗️الان سینه‌ام داره می‌سوزه این سوزش به سوزش سینه‌ی حضرت زهرا(س) نمی‌رسه.... خدایا❗️الان دست‌هام سوخت می خوام تو اون دنیا دست‌هام رو طرف تو دراز کنم.... نمی‌خوام دست‌هام گناه کار باشه❗️ خدایا❗️صورتم داره می‌سوزه❗️این سوزش برای امام زمانه،برای ولایته اولین بار حضرت زهرا(س) این طوری برای ولایت سوخت❗️ آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی‌تونم، دارم تموم می‌کنم. خدایا❗️ خودت شاهد باش❗️ خودت شهادت 🕊بده آخ نگفتم آن لحظه که جمجمه‌اش ترکید من دوست داشتم خاک گونی‌ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می‌کرد و می‌گفت: ....❗️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌟👇 🆔@hamrazm_mag