چه خوب می شد در همه حال راضی به رضای خدا بودیم
کشاورزی تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد همسایهها به او گفتند: چه بد اقبالی! پاسخ داد: #راضی_ام به رضای خدا
یک روز بعد اسب او با دو اسب دیگر برگشت . همسایه ها به او گفتند: چه خوش شانسی. او گفت : راضی ام به رضای خدا
پسرش وقتی در حال تربیت اسب ها بود افتاد و پایش شکست. #همسایه ها گفتند چه اتفاق ناگواری! او پاسخ داد: راضی ام به رضای خدا
چندروز دیگر ماموران سربازگیری به روستای آنان آمدند برای بردن مردان به #جنگ ؛ اما پسر کشاورز را نبردند همسایهها گفتند: چه خوش شانسی! او گفت: راضی ام به رضای خدا
و این داستان ادامه دارد . همان طور که زندگی ادامه دارد و خدا هيچ گاه بنده اش را نمی آزارد. او عاشق ترين معشوق است
به جمع ما بپیوندید در نکته های ناب
http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50