eitaa logo
سلامتکده نون و نمک 🥖🧂
2.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
423 ویدیو
18 فایل
نون‌و نمک‌ در قم و شهرکرد فروشگاه حضوری دارد. آدرس فروشگاه قم: بلوار شهید کریمی، خیابان حضرت ابوالفضل(ع)، پلاک ۱۶۱ ساعت کاری ۹ الی ۱۷ 🛍سفارش @nonvanamakQom ☎️فروشگاه قم: 02532915077 📱مشاوره: 09368338983 https://www.instagram.com/nonvanamak
مشاهده در ایتا
دانلود
📛😳📃😢📛 [از هادی] پرسیدم: این سپر چیست؟🤔 گفت: از روزه گرفتن است و گرسنه بودن تو می‌باشد كه از شهواتِ فروجی تو را محفوظ داشت. «فانّ الصّوم جُنَّةٌ من النّار كَمَا انّه وِجاءٌ؛ به درستی كه روزه، سپری است از آتش، آن‌چنان كه او كوبنده‌ی شهوات است.» حركت نموده، رفتیم. دیدم آقای جهالت نیز پیدا شد.🧟‍♂ گفتم: ملعون! از من دور شو. گفت: تو از من دور شو. و من چند قدمی از او دور شدم و با هادی می‌رفتیم و آقای جهالت از طرف دست چپِ راه می‌آمد. در دو طرف راه، جانوران مختلفی به صورت 🐒سگ و روباه و میمون، 🦍به رنگ‌های زرد و كبود🐈 و بعضی به صورت عقرب 🦂و زنبور و مار 🐍و موش🐀 بودند كه غالباً هم در جنگ بوده و یكدیگر را می‌دریده و می‌گزیدند و از دهان و گوش بعضی از آنها آتش خارج می‌شد.😵🤯 در بعضی نقاط، سراب، نمایش آب می‌كرد. همگی می‌دویدند به آن سوی، ولی مأیوسانه مراجعت می‌كردند.😐 😰 بعضی مشغول خوردن مردار بودند و بعضی در چاه‌های عمیق افتاده كه از آن چاه‌ها دوده كبریت (گوگرد) و شعله‌های آتش بیرون می‌شد.🔥 از هادی پرسیدم: این چاه‌ها، جای چه اشخاصی است؟🤔 گفت: كسانی كه به مؤمنین تمسخر می‌كردند و لب و دهن كج می‌نمودند و چشم و ابرو بالا می‌زدند.🤨 «وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ؛ وای بر هر عیبجوی مسخره كننده. / سوره همزه، 1» كسانی كه مردار می‌خوردند، غیبت كنندگانند و كسانی كه از گوش‌هاشان آتش بیرون می‌شود، شنودگان غیبت هستند.😧 كسانی كه یكدیگر را مثل سگ و گربه و گرگ می‌جوند، به یكدیگر فحّاشی و ناسزا گفته‌ و تهمت زده‌اند.😦 كسانی كه زردچهره و دو زبان دارند، نمّام و سخن چینان و دروغگویانند.🤤 هوای آن زمین به غایت گرم و عطش‌آور بود و ساعتی یك مرتبه از هادی آب طلب می‌كردم. 🤕 او هم گاهی كم و گاهی اصلاً نمی‌داد و می‌گفت: در جلو راه بی آب زیاد داریم و آب، كم حمل شده است. گفتم:چرا آب كم حمل كردی؟ گفت: ظرفيّت و استعداد تو بیش از این نبود. گفتم: چرا ظرفيّت من باید كوچك باشد؟! گفت: خود كوچك نگه داشتی و آب تقوا به او كمتر رساندی و او را خشك نمودی و رستگاری مطلق حاصل نشد؛😥 حقّ فرمود: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ * اَلَّذینَ هُمْ فی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ * وَ الَّذینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ؛ به تحقیق مؤمنان رستگار شدند، آنها كه در نمازشان خشوع دارند و آنها كه از لغو و بیهودگی روی گردانند. / سوره مؤمنون،1 - 3» و تو اعراض و پرهیز چندان هم از لغويّات نداشتی و در نماز خاشع نبودی. «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ؛ پس هر كس هم‌وزن ذرّه‌ای كار خیر انجام دهد، نتیجه آن را می‌بیند و هر كس هم‌وزن ذرّه‌ای كار بد كرده، نتیجه آن را می‌بیند. / سوره زلزله،7و8» در این جهان ذرّه ای حیف و میل نیست.👌 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 [هادی] گفت: نظر كن به جلوی راه، چه می‌بینی؟ نظر كردم در نزدیكی اُفُق، دود سیاهی مخلوط با شعله های آتش رو به آسمان می‌رود. دیدم بوستان‌هایی كه پُر از درختان یوه است، آتش گرفته.😦 به هادی گفتم: آن چیست؟ گفت: آب بوستان‌ها، از اذكار، تسبیح و تهلیل مؤمنی ساخته شده و حالا، از زبان آن مؤمن، دروغ و تهمتی و لغويّات (کارهای بیهوده) سرزده و آن به صورت آتشی در آمده و حسنات (نیکی‌ها) و باغ‌های او را دارد معدوم می‌كند. صاحب آن درختان اگر ایمان مستقرّ و ثابتی داشت، البتّه به آنها اهميّت می‌داد و چنین آتشی نمی‌فرستاد. وقتی به اینجا برسد می‌فهمد و دود حسرت از نهادش بیرون می‌آید، ولی سودی نخواهد داشت.😔 👈 از این جهت، ایمان به نتایج و ملكوت اعمال كه انبیاء به ما خبر دادند و از نظرها در جهان مادّی غایب است، حضرت حقّ اهميّت داده و در اوّل كتابش تقوا را ایمان به غیب تفسیر می‌كند: «هُديً لِلْمُتَّقینَ * اَلَّذینَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقیمُونَ الصَّلوةَ؛ 🌟این قرآن برای پرهیزكاران هدایت است، آن كسانی كه به غیب ایمان می‌آورند و به اقامه نماز بر می‌خیزند. / سوره بقره، 2و3 » وقتی كه رسیدیم به آن باغ‌های آتش‌خورده و خاكسترشده، دیدیم باد تندی وزیدن گرفت و خاكسترها را بلند نمود و پراكنده و نابود می‌ساخت. هادی قرائت نمود: «أَعْمالُهُمْ كَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرّیحُ فی يَوْمٍ عاصِفٍ؛ 🌟اعمال كسانی كه به پروردگارشان كافر شدند، همچون خاكستری است در برابر تندباد در یك روز طوفانی./ سوره ابراهیم، 18» پس از این باغ‌های سوخته، باغ‌های سبز و خرّم پیدا شد كه پر از میوه و گل و ریاحین و آب‌های جاری و بلبلان خوش‌نوا بود.🌼🌷🌻🍄 با خود گفتم: «البتّه آن باغ‌های سوخته هم مثل این‌ها بوده و اگر صاحبش به این قصّه آگاه بود، از غصّه و حسرت می‌مرد.» هادی گفت: اینجا اوّلِ سرزمین وادی السّلام است كه امنيّت و سلامتی، سراسر آن را فرا گرفته و عصا و سپر را به اسب آویزان كُن و اسب را در چمن‌ها رها كن تا وقت حركت از این منزل، چرا كند. پس از این كارها رفتیم به در قصری رسیدیم. در خارج دروازه قصر، حوضی کاملاً از بلور و پُر از آب دیدم كه از صفای آب و لطافت حوض گویی آبی بی‌ظرف و حوضی بی‌آب بود. «رقّ الزُجاج وَ رقّت الخَمر | فَتَشابها فَتشاكَل الأمر | فَكأنّما خَمر و لا قَدَح | وَ كأنّما قَدَح و لا خَمر؛ 🌟ظرف بلورین و شراب به قدری شفّاف و صاف بودند كه به یكدیگر مشتبه شده بودند و مشخّص كردن هر یک از دیگری مشكل بود. پس گویا شراب است و قدحی در كار نیست و یا قدح است و شرابی در كار نیست.»😍 در اطراف حوض، میز و صندلی‌های مرغوب با لُنگ و حوله‌های حریر نهاده بودند. لخت شده در آن حوض غوطه خوردیم و ظاهر و باطن خود را از كدورات و غلّ و غشّ، صفا دادیم یعنی موهای ظاهر بشره (پوست)، حتّی ریش و سبیل و سایر عیب و نقص‌های دیگر، رفع شد. فقط موی سر و مژگان و چشم و ابروهای مشكین كه مزید بر حُسن است (بر زیبایی می‌افزاید)، باقی مانده و محاسن پوست، یك پرده افزوده شده (بر زیبایی آن افزوده شده) و كدورات و رذایل باطن نیز پاک گردید.☺️ «وَ نَزَعْنا ما فی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلینَ؛ 🌟هرگونه غلّ (صفات رذیله) را از سینه آنان بر می‌كَنیم و روحشان را پاک می‌سازیم در حالی كه همه برادرند و بر تخت‌ها روبروی یكدیگر قرار دارند./ سوره حجر، 47» پرسیدم:اسم این چشمه چیست؟🤔 هادی گفت: «ص وَ الْقُرْآنِ الْحَكیم» یعنی: اسم این چشمه «صاد» است كه نام آن در قرآن كریم نیز آمده است. 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 🤔پرسیدم اسم این چشمه چیست؟ هادی گفت: ص والقرآن الحکیم. پس از صفای بدن، لباس فاخری که در آنجا بود پوشیدیم. لباسهای من از حریر سبز بود و هادی از سفید، به آیینه نظر کردم، به قدری خود را با بهاء و جلال و کمال دیدم که به خود عاشق شدم و من با این همه خوبی به هادی که نظر کردم در حسن و بهای او فرو ماندم و غبطه می‌خوردم. برخاستم، هادی حلقه را گرفته دق الباب نمود، جوان خوشرویی در را گشود و گفت تذکره عبور خود را بدهید. 📄 تذکره را دادم امضاء آن را بوسیده با تبسم گفتم: ادخلوها بسلام آمنین تلکم الجنة التی اورثتموها بما کنتم تعلمون.☺️ ما داخل شدیم و در آن هنگام به زبان جاری نمودیم: الحمدالله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هذانا الله لقد جائت رسل ربنا بالحق.🙏 هادی جلو و من از عقب داخل غرفه ای شدیم که از یک پارچه بلور بود، تخت های طلا در او گذارده و تشکهای مخمل قرمز بر روی آنها انداخته بودند و پشتی ها و متکاهای ظریف و نظیف روی آن چیده بودند و عکس ما در سقف و دیوار غرفه افتاد، با آن حسن و جمالی که داشتیم از دیدن خود لذت می‌بردیم و در وسط غرفه میز غذاخوری نهاده بودند که در روی آن اغذیه و اشربه چیده شده بود و دختران و پسرانی برای خدمت به صف ایستاده بودند و ما به روی تخت ها نشستیم، 🌟علی سرر موضونه متکین علیها متقابلین یطوف علیهم ولدان مخلدون باکواب و اباریق و کأس من معین لا یصدعون عنها و لا ینزفون و فاکهة مما یتخیرون و لحم طیر مما یشتهون و حور عین کامثال اللؤلؤ المکنون جزاء بما کانوا یعملون لا یسمعون فیها لغواً و لا تأثیما الا قلیلاً سلاماً سلاما. بعد از صرف غذا و شراب های طاهره و میوه، به روی تخت ها لمیدیم. ساعتی نگذشت که صداهای زیر و بم سازها بلند شد و صورت های خوش با الحان و مقامات موسیقی که انسان را از هوش بیگانه و از جاذبه های روحی دیوانه می‌ساخت به گوش می‌رسید که ناگهان صوتی به لحن حجاز ممزوج به کرشمه و ناز که تلاوت سوره هل اتی می‌نمود بلند شد که بسیار دلربا بود و دیگران احتراماً خاموش شدند و من همانطور که لمیده بودم چشم روی هم گذارده بودم 😴که هادی خیال کند خوابم و حرف نزد و نیز مرثیات مبادا مرا از استماع غافل کند و لکن دو گوش داشتم و چهار گوش دیگر قرض نموده شش دانگ حواسم مشغول استماع تلاوت آن سوره مبارکه بود تا که سوره تمام شد و آن صوت نیز خاموش گردید.🌟 من نشستم و هادی نیز نشست پرسیدم که این شهر را چه نام است گفت یکی از دهات دارالسرور است، گفتم قربان مملکتی که ده او این است پس شهر عاصمه و پایتخت او چگونه خواهد بود.😍 پرسیدم صاحب آن صوت و قاری آن سوره مبارکه کیست که دلم را از جا کنده بود، چون این سوره را در جهان مادی بسیار دوست داشتم به ویژه که در این عالم روحانی و به این لحن دلنواز مرا حیات تازه و شوری در سر انداخت و این قاری را باید بشناسم و ببینم. گفت نمی‌دانم ولی بزرگ این مملکت گاهی برای سرکشی از مسافرین می‌آید و ما لازم است که به خدمت او برسیم برای امضاء تذکره و گویا صاحب این صوت با او آمده باشد و شاید هم او را در آنجا ببینیم. 🤔گفتم هادی ممکن است تذکره را امضا نکند و اگر نکند بر ما چه خواهد گذشت؟ گفت امکان عقلی که دارد و در صورت امضاء نکردن معلوم است که کار، زار خواهد بود ولی بعید است که امضاء نکند و تو این سؤال را از باطن خود بکن؛ ان الانسان علی نفسه بصیره. 🌟 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛. 🤔گفتم: هادی! ممكن است تذكره را امضاء نكند؟ و اگر نكرد بر ما چه خواهد گذشت؟ گفت: امكان عقلی كه دارد و در صورت امضا نكردن، معلوم است كه كار، زار خواهد بود. ولی بعید است كه امضا نكند و تو این سؤال را از باطن خود بكن. «بَلِ الْإِنْسانُ عَلی نَفْسِهِ بَصیرَةٌ؛ بلكه انسان خودش از وضع خود آگاه است. / سوره قیامت،14» 😒پشتم از حرف هادی به لرزه درآمد و وجود خود را كه مطالعه نمودم، دیدم كه در بین بیم و اُمید، مرددم. 🌟«لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّه.» گفتم: هادی! عجب، اینجا دارالسّرور است، تو كه بیت الاحزان كردی! برخیز برویم كه اضطراب من دقیقه به دقیقه افزوده می‌شود. عاقل، از خطر امری كه ترسان است باید هرچه زودتر اقدام كند. «إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً؛ خواه شاكر باشد یا ناسپاس. / سوره انسان،3» رفتیم، یك میدان به عمارت و قصر سلطنتی مانده بود. دیدیم از دو طرفِ خیابان جوان‌های خوش صورت، به یك سنّ و سال، در دو طرف صف كشیده و شمشیرهای برهنه به روی دوش نهاده، ساكت و بی‌حركت ایستاده‌اند. 👆هادی از بزرگ آنها اجازه خواست، از میان آنها عبور نمودیم. بسیار بر خود خائف (ترسان) بودیم كه این تذكره به امضای این پادشاه خواهد رسید یا خیر؟😢 به درِ قصر كه رسیدیم، دیدیم چند سوار مسلّح و عبوس از قصر بیرون آمدند و صدای با هیبتی به «العجل! العجل! ؛ فوری فوری» از قصر بلند بود و این سواران به تاخت رفتند و از آن صدا، اندام همه می‌لرزید. از كسی كه از قصر بیرون آمد، پرسیدیم: چه خبر است؟🤔 گفت: ابوالفضل (ع) بر یكی از علمای بد كه می‌بایست در زمین شهوت محبوس بماند و با اشتباه كاری، داخل زمین وادی السّلام شده، غضب نموده، سواره فرستادند كه او را برگردانند. و ما، «خائفاً يَترقَّب؛ بیمناك و نگران» وارد قصر شدیم كه دیدیم صورت، برافروخته و رگ‌های گردن، از غضب پُر شده و چشم‌ها چون كاسه خون گردیده می‌گفت: «علاوه بر اینكه عذاب اینها دو مقابل باید باشد، با این حال آزادانه وارد این سرزمین طيّب و طاهر شده و كسی هم جلوگیر آنها نشده. چه فرق است بین اینها و شُرَیح، قاضی كوفه كه فتوای قتل برادرم را داد؟» از هیبت آن بزرگوار، نَفَس‌ها در سینه‌ها گره شده، مانند مجسّمه‌های بی‌روح، مردم ایستاده‌اند و ما هم در گوشه‌ای خزیده، 😧مثل بید می‌لرزیدیم تا آنكه سواران برگشتند وعرض نمودند كه آن عالم را به «چاه ویل» محبوس كردیم و موكّلین را نیز تنبیه نمودیم.🤭 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 كم كم آن بزرگوار (حضرت ابوالفضل علیه‌السلام) تسكین یافته، من و هادی جلو رفته، تعظیم و سلام نمودیم. هادی تذكره را داد، ایشان امضای علی (علیه‌السلام) را بوسیده، ردّ نمود😍. من از خوشحالی سر از پا نشناخته، خود را به قدم‌های مباركش انداختم و زمین را بوسیده و اشك شوق و خوشحالی جاری بود.😢 فرمود: «چطور بر شما گذشت؟»🤔 عرض كردم: الحمدللَّه عَلی كُلّ حال. اُمید ماها به شما، در همه عوالم بوده و خواهد بود. 🌟 «أَنْتُمُ السَّبِیلُ الْأَعْظَمُ والصِّرَاطُ الْأَقْوَمُ و الْوَسِيلَةُ الْكُبرَی؛ شما بزرگترین راه هدایت و راه استوار [خدا] و وسیله بسیار بزرگ الهی هستید.» 🤩مجدّداً خود را به قدم‌های ایشان انداختم؛ بوسه دادم و ایستادم. فرمودند: «اگرچه دستوری جاری نشده است كه از شماها در همه عوالمِ برزخی وساطت و شفاعت بشود، بلكه باید به زاد و توشه‌ی خود، این مسافرت را طيّ نمایید، مگر در آخر كار و سفر جهنّم، الّا آن‌كه مددهای باطن ما با شما است و فتوّت (جوانمردی) من اقتضا می‌کند كه از امثال شما مساكین كه بارها در راه زیارت برادرم تشنه بوده و رفته‌اید و اقامه عزای او را داشته‌اید، دستگیری و نگاهداری نماییم.» در این میان می‌دیدم جوانی كم سنّ، در پهلوی ابوالفضل(ع) نشسته و مثل خورشید☀️ می‌درخشد كه طاقت دیدار نورانيّت او را نداریم. بسیار جلالت و بزرگواری از او تراوش می‌نماید و ابوالفضل(ع) نسبت به او با تأدّب و فروتنی، گاهی سخن می‌گوید.🌸 معلوم بود كه در نظر بزرگوارش، مهمّ است. از هادی پرسیدم، گفت: نمی دانم، ولی آن صاحب صوت خوش كه تلاوت سوره «هَلْ اَتی» می‌نمود، گویا همین باشد. از دیگری كه از ما جلوتر بود، پرسیدم، گفت: گویا، علی اصغر، حجّت كبرای حسینی است. دلیل بر این، آن خطّ سرخی كه مثل طوق در زیر گلوی انورش دیده می‌شود كه آن گلوی مبارک را زینت دیگری داده است.🍃🌸 گفتم: خیلی سزاوار و لازم است رجعت ما برای انتقام، ای كاش كه ما را رجعت دهند. ابوالفضل (علیه السلام) ملتفت گفتگوی سرّی ما شده، فرمود: «ان شاءاللَّه به زودی خواهد شد.» «وَاُخْری تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَریبٌ؛ و نعمت دیگری كه آن را دوست دارید به شما می‌بخشد و آن یاری خداوند و پیروزی نزدیك است. / سوره صفّ،13» و من یقین نمودم كه جوان، عليّ بن الحسین (علی اصغر) است. 😢😍 در جلال و جمال او مبهوت بودم و مرا به قدری مجذوب نمود كه توانایی در من نماند كه از او نظر بردارم. تُند نظرنمودن به بزرگان، شاید خلاف ادب باشد و با آنكه جلال و بزرگواری او، «دورباش» و «كورباش» می‌نمود، جلالش می‌راند و جمالش می‌خواند. در بین این دو محظور متضادّ واقع شدم.😟 بدنم به شدّت می‌لرزید، كه خودداری نمی‌توانستم نمود. توجّه به من فرمود، گویا حال مرا دریافت. خلعتی فرستاد. به دوش من انداختند و من كه این مرحمت را دیدم كه عشق و علاقه مرا نسبت به خودش توجّه نموده و لذا زمین را بوسیدم و قلبم از آن اضطراب تسكین یافت كه محبّت طرفینی (دو جانبه) است و بی‌دردسر شد.😌 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 👌هادی گفت: بیا برویم به منزل خود استراحتی بنماییم و یا اینكه در میان این باغات، سیاحتی كرده باشیم. تذكره كه امضاء شده، خلعت هم كه گرفتی.☺️ با خود گفتم: این بیچاره از سببی كه طَورِ او ورای طَورِ عقل است، خبر ندارد و نمی‌داند كه من چنان علاقمند به این مجلس و اهل آن هستم كه توانایی جدایی ندارم.🙁 گفتم: «هادی! در این مجلس، من زبان سخن ندارم. بپرس این خلعت را چرا به من داد و حال آن‌كه من خود را قابل نمی‌دانم كه نظری به من كند، تا چه رسد به این موهبت عُظمی!»😰 هادی این عرض حال را به وكالت از من اظهار داشت. فرمودند: «وقتی در منبر پس از عنوان آیه 🌟«یا اَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ* قُمْ فَأَنْذِرْ؛ ای جامه خواب به خود پیچیده! برخیز و انذار كن. /سوره مدّثّر،1و2» بیان شأن نزول او را بر من تطبیق نمود، در حالی كه پدرم تنها در میدان كربلا صدای «هل من ناصر؛ آیا یاری كننده ای هست؟» بلند نمود و من در میان خیمه گریان شدم، این تطبیق مرا خشنود نمود؛☺️👌 بلكه پیغمبر خدا نیز خوشش آمد. برای این، آن خلعت را دادم و این ولو در خور او نیست، ولی در خور این عالَم هست. 👌 چه آنچه در این عالَم از حُسن و بها و زیبایی است، رقیق‌شده‌ی آن حقیقت و سایه‌ی آن شاخه گُل است. و از این جهت برزخ است و چنانچه به موطن اصلی و آن حقایق صِرف و کامل رسید، چیزهایی به او خواهد رسید که «مَا لاَ عَيْنٌ رَأَتْ وَ لاَ أُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لاَ خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ؛ نعمت‌هایی كه نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده و نه بر قلب بشری خطور كرده است.»😍 😕ناگهان برخاستند و بر اسب‌های خود سوار شدند و اسبها پرواز نموده، از این شهر بیرون رفته و به مقام شامخ خود رهسپار شدند. 😢 من دست هادی را گرفته، با حسرت تمام رو به منزل آمدیم و هرچه نظر كردیم، آن نمایشی كه اوّل داشتند دیگر نداشتند و آن دلبستگی به آنها از هم گسیخته گردید.😟 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 منزل آمدیم و هرچه نظر كردیم، آن نمایشی كه اوّل داشتند دیگر نداشتند و آن دلبستگی به آنها از هم گسیخته گردید.😟 گفتم: خوب است فردا حركت كنیم. گفت: ممكن است تا ده روز در اینجا استراحت كنیم. گفتم: ده دقیقه هم مشكل است. من هیچ راحتی ندارم مگر اینكه به او برسم و یا نزدیک به او باشم. 🤨گفت: چه پُرطمعی تو! مگر ممكن است در این عالم تعدّی و تجاوز از حدود خود؟ ! اینجا دار دنیای جهالت آمیز نیست كه حیف و میلی رُخ دهد و میزان عدلش سر مویی خطا كند. ❗️ بلی! تفضّلاتی كه دارند، گاهی عطف توجّهی به دوستان كنند. امّا جریان یافتن هوسناكی‌های بی‌ملاک، هرگز و به هیچ وجه! آنها در اوج عزّت و تو در حضیض و پَستی تراب مذلّت. «و ما للتّراب و ربّ الارباب؛ و خاک پست كجا و پروردگار جهانیان كجا!» 😒اگرچه ترس و وحشت دل فرو ننشست، ولی جز سكوت چاره‌ای نداشتم. چو شرح حال من به قیاسات منطقی، قالب نمی‌خورد و هادی هم به غیر آن منطق، منطقی نداشت. پس لب فرو بستم، تا خدا چه خواهد. هادی گفت: بیا قدری در میان این باغات تفرّج كنیم. رفتیم. همّی برای من حاصل نمی‌شد. ا ز هرچه می‌رود سخن دوست خوش‌تر است. گفتم: او چرا در تلاوت خود، اختیار سوره «هَلْ اَتی» را نموده بود؟🤔 هادی گفت: ما چه می‌دانیم در این چه حكمت بوده و لازم هم نیست كه بدانیم. آنچه لازم است بدانیم این است که آنچه می‌كنند و می‌گویند مطابق حكمت و درستی و صلاح است؛ امّا گفتن این‌كه حكمت آن این است نه آن، علاوه بر اینكه یك نوع فضولی و تصرّف درمعقولات است، كار باخطری هم هست، چه احتمال كذب و تكذیب می‌رود. 👌بلی! ما به اندازه فهم خودمان می‌توانیم بگوییم. چون این سوره مباركه در فضائل علی(علیه‌السلام) و اهل بیت (ع) است و اینها هم علی(ع) را دوست دارند و در این سوره هم نشر فضائل علی(ع) است، پس آن را هم دوست دارند. چنانكه تو هم گفتی كه من هم دوست دارم و یا آنكه در آیه‌ی🌟 «وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّه مِسْكیناً وَ يَتیماً وَ اَسیراً؛ و غذای خود را با اینكه به آن نیاز دارند، به مسكین و یتیم و اسیر می‌دهند. / سوره انسان، 8» اشاره ای داشته به مصیبت خودش و پدرش، هنگامی كه برای او آب مطالبه كرد و ندادند، با آنكه آب، بی‌بهاتر از طعام بود و این یتیم و مسكین و اسیر، از آن سه نفر به درجاتی فاضل‌تر بود. با این حال اگر دَم نزنیم از حكمت كار آنها، بهتر و در ایمنی بیشتریم. گفتم: اگر این وجه آخری غرض او باشد، معلوم می‌شود خون این‌ها هنوز در جوشش است. گفت: البتّه در جوشش است و بقای آن خطّ قرمز در زیر گلویش نیز مؤيّد، بلكه قوی‌ترین دلیل است و اینها بیش از مؤمنین، انتظار فرج دارند. تا انتقام نكشند، خونشان از جوشش نایستد. چنانكه خون یحیی از جوشش نایستاد تا هفتاد هزار یا هفتصد هزار از بنی‌اسرائیل كشته نشد. گفتم: هادی! او گفت این خلعت در خور این عالم است و تمام خوبی‌های این عالم، سایه آن عالم است. گفت: چنین است. چنان‌كه دنیا نیز سایه این عالم است. «صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی.» تمام محاسن و كمالات مال وجود است و به هر درجه تنزّل می‌کند، ضعیف می‌شود و وجود كمالات و آثار او نیز ضعیف می‌شود.»☺️ 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 هادی دید که من از فکر و ذکر او به چیز دیگری نمی‌پردازم و این گردش در باغات فایده ای ندارد🤭 برگشتیم به منزل. پس از آن گفت ما ده روز در اینجا مهلت داریم برای تهیه قوه و استعداد بیش از پیش که دزدان راه خیلی قوی و وحشت بعد از این زیاد است و قوه تو کم است😒 باید در این جمعه نیز به منزل دنیوی بروی بلکه شاید به مقتضای اذکروا امواتکم بالخیر از تو یادی بنمایند که اسباب قوه تو فراهم آید. گفتم مگر تو نگفتی در اراضی وادی السلام هستیم و مأمون از همه چیزیم اما وادی السلام دزد دارد، این هم حرف شد؟ 🤔 فقط غرض تو معطلی من است، رفیق باوفا بیوفا شده ای!😞 گریه مرا گرفت...وادی السلام یعنی اول بدبختی من.😭 گفت عزیز من باوفای من مقتضی دوراندیشی توست و تو نمی‌دانی که راه تو چگونه است. راه باریکی است از کنار اراضی وادی السلام که وصل به اراضی برهوت پر از آتش و عذاب است و سیاه تو در این چند منزل مجدانه درصدد لغزش تست و به اندک لغزشی در اراضی برهوت خواهی افتاد و من هم به آن اراضی داخل نمی‌شوم و می‌ترسم که عوض اینکه ده روز نمی‌خواهی معطل باشی، در آن اراضی پر عذاب ده ماه محبوس بمانی.😕 گفتم می‌خواهی بگویی که پل صراط روز قیامت به استقبال ما آمده و چنین چیزی هرگز نمی‌شود. گفت بلی قبلاً هم گفتم ولی حواست پرت است. 🤔مگر نگفتم، صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی، بلی بلی راه این چند منزل، رفیقه و سایه همان صراط است و جز اینکه می‌گویم چاره ای نیست، علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد. خواهی نخواهی در شب جمعه رفتم به سر منزل اهل بیت خود، دیدم عیالم شوهری اختیار نموده و مشغول شئونات اوست، اولادم نیز متفرق شده اند. مدتی به شاخه درختی نشستم، مأیوس شده بر خاستم،😢 روی دیوار کوچه نشستم و نظر به حال مترددین می‌نمودم آنها هم قصه شئونات و معاملات خود را می‌گفتند، دلم به درد آمد و با خود می‌گفتم که چه خوب بود آدم در حال حیات به فکر عاقبت و چنین روزی که در پیش دارد می‌بود و همه اوقات خود را صرف هوسها و خواهشهای زن و بچه نمی‌کرد، عجب دنیادار غفلت و جهالت است، چقدر ننگ آور است احتیاج مردم به زن و بچه خود که همیشه چشم طمع به سوی مرد باز داشته و چقدر بیوفایی است که مثل چنین روزی که دستم از زمین و آسمان کنده شده به یاد من نمی‌افتند،😔 پیغمبر خوب آدم را بیدار و هوشیار ساخت که فرمود هلام الرجل فی آخر الزمان بید زوجته و ان لم تکن له زوجة فبید اقربائه و اولاده، ولی چه فایده، بیدار و هوشیار نشدیم و به فکر عاقبت خود نیفتادیم.😞 ناگهان دیدم ...... 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 ناگهان دیدم ....😳 در بالاخانه‌ی روبرو، پسر و دختری تازه داماد از نبیره‌های من نشسته و میوه می‌خورند و صحبت می‌کنند، تا آنکه یکی گفت: همین میوه ها را حاج آقا کاشت و الآن او در زیر خاکها متلاشی شده است و ما آن را می‌خوریم.😒 دیگری گفت: بدبخت، او الآن در بهشت بهتر از این انگورها می‌خورد. خدا رحمتش کند، در بچگی چقدر با ما شوخی می‌کرد. دیگری می‌گفت: راستی راستی ما را دوست داشت، گاهی پول می‌داد و ما را خوشحال می‌کرد، خدا خوشحالش کند.🙏 دیگری گفت: ما هر وقت کتاب و کاغذ و قلم می‌خواستیم برای ما می‌خرید، پدر و مادرتان که اعتنایی نداشتند. دیگری گفت: ما را در واقع او ملا کرد، چون خودش ملا بود. از ملایی خوشش می‌آمد. حالا شب جمعه است خوب است هر کدام یک سوره قرآن برایش بخوانیم من «هل اتی» می‌خوانم تو هم سوره «دخان» بخوان. من در همانجا ایستادم تا سوره را تمام نمودند و چقدر مسرور شدم و برایشان دعای برکت نمودم و پرواز کردم آمدم دیم هادی اسب را آورده و خورجینی نیز روی اسب بسته و مهیای حرکت است.☺️ گفتم این خورجین از کجاست؟🤔 گفت ملکی آورد و گفت در یک پله‌ی او، هدیه‌ای است از حضرت زهرا علیه السلام که در اثر تلاوت سوره دخان - که منسوب به آن حضرت است - فرستاده است و در پله دیگر هدیه ای است از علی بن ابیطالب علیه السلام که در اثر سوره هل اتی که منسوب به اوست فرستاده است و سفارش کرده اند که از راه دورتر از برهوت حرکت کنیم که سموم آن ما را نگیرد. گفتم: هادی ما نباید سر خورجین را باز کنیم ببینیم هدیه‌ی چیست؟ گفت: اجمالاً از ما یحتاج راه است و هر وقت احتیاج افتاد باز خواهد شد، اگر می‌خواهی حرکت کنیم. 🙂 گفتم زهی سعادت, و سوار اسب شدم رفتیم. به زمین حرص رسیدیم، قومی دیدیم به شکل سگهای متعفن🐺 بدشکل که بعضی چاق و بعضی لاغر و گرگین و صحرا پر از لاشه مرده بود که بوی گندش بلند بود و هر دسته از سگها در سر یک لاش مرده در جنگ و جدال بودند و یکدیگر را می‌دریدند که مجال خوردن برای هیچکدام میسر نبود، تا آنکه همه از خستگی می‌افتادند و آن لاشه همانطور می‌ماند. دسته هایی بودند پر زور و سگهای ضعیف را دور می‌ساختند و خود مشغول خوردن می‌شدند، تا چیزی هنوز نخورده که دیگران باز هجوم می‌آوردند، و برای آن لاشه مرده یکدیگر را می‌دریدند و چون هر کدام به فکر خود بودند دو نفر با هم خوب نبودند و آن صحرا پر از سگ بود و جنگ هفت لشگر بر پا، انما الدنیا جیفته و طالبها کلاب (همانا دنیا لاشه مردار است و طالبان دنیا سگ هستند)🐺. بعضی از آنها که این لاشه‌ها را می‌خوردند، از دماغشان دود بیرون می‌شد و از پشت‌شان آتش؛ و در خوردن تنها بودند زیرا به حالی گرفتار بودند که سگهای دیگر به نزدیک آنها نمی‌رفتند. 👈هادی گفت: اینها مال یتیم و رشوه خوارانند، 🌟«إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَىٰ ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا؛ آنان که اموال یتیمان را به ستمگری می‌خورند، در حقیقت آنها در شکم خود آتش جهنّم فرو می‌برند. /سوره نساء، ۱۰» 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 آمدیم دیدیم که اسب سَقَط شده (مرده).😳 توبره پشتی را به پشت بستم، خورجین را هادی برداشت و پیاده به راه افتادیم و آن صحرا با آن‌که مانند صحرای کبیر آفریقا بود، از کثرت دود مکینه‌ها، آدم‌های آتشین بیرون می‌ریزد، مانند سیگار که از لوله کارخانه سیگارسازی خارج می‌شود.😟 هادی گفت: حسودانی که حسد خود را به زبان و دست، نسبت به مؤمنین اظهار نموده‌اند، در این مکینه‌ها سخت فشار می‌خورند که آتش باطنشان، ظاهر پوست‌شان را نیز فرا می‌گیرد، که حسد به منزله آتش است. 🌟«اَلْحَسَدَ يَأْكُلُ اَلْإِيمَانَ كَمَا تَأْكُلُ اَلنَّارُ اَلْحَطَبَ؛ حسد ایمان انسان را می‌خورد آنچنانکه آتش، هیزم را می‌خورد و از بین می‌برد. / الکافی،ج2،ص306 از امام صادق علیه‌السلام» چون راه را نیز تاریکی فرا گرفته بود، هادی جلو جلو می‌رفت و من به دنبال او می‌رفتم. گفتم: گویا راه را گم کرده‌ایم چون با آن سفارشاتی که درباره ما شده بود، نمی‌بایست صدمه‌ای بخوریم. گفت: راه اشتباه نشده و کمتر کسی است که حسد باطنی، کم یا زیاد، اظهار نکرده باشد و اگر تفضّلات اولیای امور و خشنودی حضرت زهرا (سلام الله علیها) درباره شما نبود، حالِ شما شاید کمتر از این گرفتاران نبود. بسیاری از این گرفتاران، دیر یا زود خلاص خواهند شد و اهل رحمت خواهند بود. 😩چون هوا گرم و متعفّن و توبره پشتی هم سنگینی می‌نمود، به سرعت حرکت می‌نمودیم که از این زمین پُربلا، زودتر خلاص شویم و از رسیدن سیاه، اگر هلاک نشده باشد، نیز وحشت داشتم. کف عرق بوناک از زیر لباس‌ها، به ظاهرِ لباس بیرون شده بود و ساق‌های پا از خستگی درد می‌کرد؛ 🤕 تا آنکه به هزار مشقّت از آن سرزمین خلاص شدیم. نسیم خنک وزیدن گرفت. هوا لطیف گردید. چمن و چشمه‌سارها پیدا شد. 😍 درختان کوهی در میان درّه و سرکوه‌های سبز و خرّم، نمایان بود. 🌸🍃🌼 ساعتی روی چشمه ای نشسته، خستگی خود را گرفتیم. از هادی پرسیدم: گویا سیاهک در زیر چرخ موتورها هلاک شد.🙂 گفت: او فانی نمی‌شود، ولی در این سرزمین به تو نخواهد رسید. زیرا که از اراضی برهوت بسیار دور شده‌ایم و چون تکبّر و منائی(خودبینی) نداشته‌ای، آن صحرا و گرفتاران را نخواهیم دید، چیزی از راه نمانده است که به حومه‌ی مرکز وادی السّلام برسیم. هر چه می‌رفتیم آثار خوشی و خرّمی و چمن و گُل و ریاحین و درختان میوه دار، بیشتر می‌شد؛😇 تا آنکه کوه‌های سبز و باغات زیاد و آبشارهای صاف و نظیف زیادی پیدا شد و در دامنه کوه‌ها و قلّه آنها، خیمه‌های زیادی از حریر سفید نمایان شد.😌 هادی گفت: اینجا حومه شهر است و اهالی در این خیمه‌ها سُکنی دارند. ستون‌ها و میخ‌های این خیام از طلا بود و طناب‌ها از نقره خام. مقداری که از خیمه‌ها گذشتیم، هادی گفت: صبر کن تا من بروم خیمه تو را تعیین کنم. گفتم: اسم این سرزمین چیست که بسیار خوش آب و هوا و باروح است؟ 🤔 من دلم می‌خواهد چند روزی در اینجا بمانم. گفت: این زمین، وادی ایمنی و ارض مقدّسه است و ناگزیر باید چند روزی در اینجا بمانی. 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 و هر چه می‌رفتیم آثار خوشی و خرمی و چمن و گل و ریاحین و درختان میوه دار بیشتر می‌شد😍 تا آنکه کوههای سبز باغات زیاد و آبشارهای صاف و نظیف زیادی پیدا شد و در دامنه کوهها و قله آنها، خیام زیادی از حریر سفید نمایان گردید.😇 هادی گفت اینجا حومه شهر است و اهالی در این خیام سکنی دارند ولی ستونها و میخهای این خیام از طلا بود و طنابها از نقره خام.😳 مقداری که از خیمه ها گذشتیم هادی گفت صبر کن تا من خیمه ترا تعیین کنم. 🤔گفتم اسم این سرزمین چیست که بسیار خوش آب و هوا و با روح است من دلم می‌خواهد چند روزی در اینجا بمانم. گفت این زمین وادی ایمنی و ارض مقدسه است و لابد باید چند روزی در اینجا بمانی. پاکتی از خورجین که در او هدیه حضرت زهرا علیه السلام بود بیرون نمود و رو به طرف خیمه ای که در قله کوتاهی دیده می‌شد رفت. من نگاه می‌کردم، وقتی هادی به آن خیمه رسید و کاغذ خوانده شد دیدم که پسران و دختران از خیمه بیرون شدند و به طرف من دویدند و هادی نیز از عقب رسید. پاکتی دیگر از آن پله خورجین آورد و گفت تو با اینها برو به خیمه و چندی استراحت کن تا من از عاصمه برگردم و من می‌روم که منزلی برای تو تهیه کنم. گفتم هادی کجا غریب و بی مونس ترک می‌کنی؟ 😟 گفت برای مصالح تو تعقیب دارم و اینجا وطن تست و در آن خیمه، تو مونس خواهی داشت، حور مقصورات فی الخیام لم یطمثن انس و لاجان. هادی این را گفت و پرواز نمود و من با آن خدم و حشم آمدم به خیمه، حوریه ای در آنجا به روی تخت نشسته بود، برخاسته مرا استقبال نمود، غلامی همچون خورشید درخشان با ابریق و لگنی از نقره خادم وارد شد، سر و صورت مرا شستشو داد و از آن آب بوی مشک و گلاب ساطع بود. پس از آن صورت خود را در آینه دیدم که در جمال و جلال دو چندان آن حوریه بودم که در دفتر الهی مقعوده من بود، سروری و بزرگواری من بر او محقق شد که الرجال قوامون علی النساء. هر دو بر روی آن تخت نشسته و آن خیمه پنج ستون داشت که ستون وسطی از طلا و جواهرنشان بود و بزرگتر از دیگر ستونها بود. برای امتحان ذکاوت آن حوریه پرسیدم که چرا این خیمه ستون دارد؟ 🤔 گفت تمام این خیام که در این قلل جبال دیده می‌شود پنج ستون دارند، زیرا که بنی الاسلام علی خمس، الصلوه و الصوم و الزکوة و الحج و الولایه و لم یناد بشیئی کما نودی بالولایه. و این ستون وسطی ستون ولایت است که از همه بزرگتر است و خیمه بر او قائم است. گفتم من چنین می‌پنداشتم که هر یک به اسم یکی از آل پیغمبر است. گفت آنها اصول هستند و آنچه در اینجاست فروع و سایه های این انوارند. تمام عوالم وجود و آنچه در آنها است همه مطابق یکدیگر و یک فرم و کپیه یکدیگرند و تفاوتشان به شدت و ضعف و اصل و فرع و نور و شعاع است و انسان نیز در همه عوالم راه دارد و می‌تواند که به همه مراتب برسد و سر سلسله همه عوالم گردد و متن مختصر این مشروحات گردد و وجود جامع و مظهر اسم الله و خلیفه الله باشد. 👌هر چه در عالم کبیر بود - شرح احوال توبه توی من است جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت - عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد و چون آدم به حسب فطرت اولی این قوه و توانایی در او بود و خود نشناخته گفته شد الانسان للفی خسر و چون دیگران او را نشناختند، کان ظلوماً جهولا، ای مظلوماً و مجهول القدر. گفتم شما در کدام مدرسه، معارف آموخته اید که این همه سخنوری دارید؟🤔 گفت تعلیمات من در مدینه شریفه بوده است، و این کوههای سبز و خرم و با روح و ریحان از ییلاقات پست آنجاس....☺️ 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 معلوم می‌شود، که من كِشت و کار توام، و لو حقّ، رویانیده و به کمال رسانیده. 🌟 «أَفَرَأَيْتُمْ ماتَحْرُثُونَ * ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ؛ آیا هیچ درباره آنچه كِشت می‌کنید اندیشیده اید؟! آیا شما آن را می‌رویانید یا ما می‌رویانیم؟! / سوره واقعه،63و64» و من حمد می‌کنم خدا را که همه حمدها از اوست و راجع به اوست. «وَآخِرُ دَعْویهُمْ أَنِ الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ؛ و آخرین سخنشان این است که حمد، مخصوص پروردگار عالمیان است. / سوره یونس،10» 🤔پرسیدم: آن شعری که خواندید از غزليّات خواجه حافظ بود، تو از کجا فراگرفتی؟! 🧚‍♀گفت: وقتی که خواجه به این مقام رسید، اهالی اینجا خواهش نمودند که بیش از آن‌که می‌بایست اینجا بماند، اقامت کند تا غزل‌های مرغوب او را فرا گیرند و همین‌طور هم شد و از آن وقت در تمام این خیام، در سروده‌های خود، غزل‌های او را می‌خوانند به‌ویژه آن‌هایی که مبنی بر وصال است. و چون و چرایی که با او نمودند افشای بعضی اسرار بود در بین عامّه، که جا نداشت. پس از اظهار کمالات صوری و معنوی، که مرا مست لایشعر (ناآگاه) ساخته بود، سرود آغاز نمود: 🌸«رهرو منزل عشقیم و ز سر حدّ عدم تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم 🌸سبزه خطّ تو دیدیم زبستان بهشت به طلبکاری این سبزه گیاه آمده ایم 🌸با چنین گنج که شد خازن او روح امین به گدایی، به در خانه شاه آمده ایم.» پس از آن، انواع مختلف خوراکی‌ها و نوشیدنی‌ها، حاضر گردید. 🍍🍌🍷🍰🍎 خوردیم و نوشیدیم و به متكّاها تکیه زدیم. 🤔 گفتیم: چنین معلوم می‌شود که تو در اینجا متوطّن نیستی. گفت: بلی! من به استقبال تو آمده‌ام که در اینجا برهه ای استراحت کنید و این خیمه و اثاثیه را من آورده ام؛ بلکه این همه خیام که در بالا و دامنه این کوهها دیده می‌شود، همه از استقبال کنندگان است که به استقبال واردین خود آمده‌اند و این محلّ با باغ‌ها و رَوح و ریحان و خوشی و خرّمی‌ها، همه وقف بر واردین است و مهمان‌خانه خداوندی است و شما که از اینجا بروید، من هم به محلّ خود عودت می‌کنم.😍 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀