eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
2.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
81 فایل
ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan تبادل و تبلیغات: @sadrjahad رزرو بلیط: @yarafegh هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت مجموعه نورالهدی: noorolhodaeeha.ir صفحه روبیکا: Rubika.ir/noorolhodaa_ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از جهاد تبیین جمعیت
🔻فراخوان مقاله در فصلنامه جمعیت و پیشرفت ویژه: اعضاء هیات علمی دانشگاه ها، پژوهشگران، دانشجویان و طلاب حوزه های علمیه محورهای پذیرش: 🔹اقتصاد و معیشت 🔹مهاجرت 🔹فرزندآوری 🔹زن و خانواده 🔹سبک زندگی 🔹ازدواج 🔲جهت دریافت اطلاعات، اخبار و محتواهای جمعیتی به کانال جهاد تبیین بپیوندید: http://eitaa.com/jamiyat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | نقشه دشمن: آندلسی کردن ایران 👇 🔰مقام معظم رهبری: ❗️ اروپاییها وقتی خواستند اندلس را از مسلمانان پس بگیرند، اقدامی بلند مدّت کردند. آن روز صهیونیستها نبودند؛ اما دشمنان اسلام و مراکز سیاسی، علیه اسلام فعّال بودند. آنها به فاسد کردن جوانان پرداختند و در این راستا انگیزه‌های مختلف مسیحی، مذهبی یا سیاسی داشتند. یکی از کارها این بود که تاکستانهایی را وقف کردند تا شراب آنها را به‌طور مجّانی در اختیار جوانان قرار دهند! جوانان را به سمت زنان و دختران خود سوق دادند تا آنها را به شهوات آلوده کنند! گذشت زمان راههای اصلی برای فاسد یا آباد کردن یک ملت را عوض نمیکند. امروز هم آنها همین کار را میکنند. البته دشمن هدفهای اقتصادی، فرهنگی و سیاسی هم دارد.(۶ / ۱۲ / ۱۳۸۱) 🆔@noorolhodaa_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صاحبه: من ۱۵ سال تو فرانسه زندگی کردم میدونم چه پژوهش هایی درباره حجاب انجام میشه......متوجه حرفهای من میشید؟ جمیله: آره عزیزم متوجه میشیم، ولی اینکه میگی تنها عامل پایداری جمهوری اسلامی ایران حجابه اینو قبول نداریم جابر: ولایت فقیه، روحیه شهادت طلبی جوونهامون..... صاحبه: آندلس! آندلس چطور شکست خورد؟..... جابر: زمانی که از نظر نظامی دنیا خواب جنگ با آندلس رو نمیدید، دشمن از راه جنگ نرم وارد شد، حکومت یا بهتر بگم حکومت و تمدن اسلامی ۸٠٠ ساله ی آندلس رو، با برداشتن حجاب زنهاشون، بی غیرت کردن مردهاشون و سست کردن اعتقادات جوونهاشون، اونجور دلخراش و مفتضحانه ازبین بردن، ولی این روش اینجا جواب نمیده صاحبه: چرا؟؟ جابر: چون ما ولایت فقیه داریم، محرم و صفر داریم... تا زمانی که پشت سر ولایت باشیم اسیب نمیبینیم، و اونها این رکن مهم یعنی ولایت رو نداشتن. 🖋 برشی از تئاتر صاحبه (جابر۲) @noorolhodaa_ir
⚠️👆👆 بخشی از محتوای صحنه مباحثه صاحبه و حسین(جابر) 🌸مخاطبین عزیزی که بعد از اجرا درخواست دریافت محتوای کامل این صحنه رو داشتن به ادمین کانال پیام بدن.
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_هشتم 📚🖇 #تکراریِ_تلخ داشتم کارهایی که امروز انجام دادم و ندادم رو م
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 حالم روبه راه نبود، بغلم بودی و یه دستم کیف و ساک لباسات، کفشمو بسختی در آوردمو وارد مهد شدم ~ سلام خانم متین، دیروز کی بالاسر بچه ها بود؟؟ _ سلااام، صبح بخیر، خودم بودم چیشده؟ ~ پای فاطمه کبود شده، باباشم خیلی ازین موضوع ناراحته! _ نمیدونم، خب این دست اتفاقا پیش میاد، مشکل جدی که نبوده؟؟ ~ چه فرقی داره آخه خانم متین؟! * سلام مریم جان.... سلام فاطمه.... خوبی خاله؟؟ ~ سلام نرگس جان.... خانم متین من بچه رو میسپارم اینجا که خاطر جمع برم به کارام برسم * چیشده ~ هیچی معلوم نیست چه بلایی سر بچه آوردن پاش کبود شده _ بلا؟! عمدی که نبوده خانم ~ شما اصلا نمیدونی چیشده؟؟ انقدر مسولیت پذیریتون بالاست _ نگرانید خب نذارید! دقیق نمیدونم چیشده؛ ولی یادمه دیروز یکی از بچه ها، پله پلاستیکی سرسره رو هل داد افتادن رو هم.... ~ فاطمه تنها از سرسره میره بالا؟! اصلا میتونه؟؟ _ نه! نمیره بالا، دستشو معولا میگیره به پله می ایسته، فکر کنم با بچه ها باهم خوردن زمین، من وقتی اومدم تو اتاق داشتن گریه میکردن ~ یعنی شما پیششون نبودید؟! _ وای بازجویی میکنید؟! یلحظه رفتم بیرون.... * چقدر سخت میگیری مریم! دیر شد بیا بریم! پیشونی امیرعلی رو ببین، زینب دیروز سر سفره با قاشق زده،نگاه کن قد یه گردو اومده بالا😅 بچه یعنی زمین خوردن و کتک خوردن..... _ خب آره دیگه، شما تضمین میکنید تو خونه اتفاقی نمیفته....... ...... اگه کمی بخودم سخت میگرفتم و دنبال شونه خالی کردن از عذاب وجدانم نبودم، یقینا حرفهای نرگس و ترجمش از بچه و حرفهای خانم متین روم اثر نمیذاشتن و همونجا برنامه زندگیمو تغییر میدادم، سپردمت به خانم متین و تند تند رفتم که به کلاس برسم و تو راه نرگس کلی ازین خاطرات برام گفت!! و من بخاطر اطمینان قلبی ای که حرفهای نرگس بهم میداد پشت هم تاییدش میکردم. ..... _ مریم معلوم شد بچه کجا خورد زمین؟! ~ نمیدونم علی پرستار مهد میگفت..... _ همین؟! ~ سخت نگیر..... شروع کردم تمام خاطرات و ادله ی نرگس رو برای بابات قطار کردن، بابات سکوت کرده بود و خیره شده بود به صفحه ی کتابی که جلوش باز بود..... _ اون خانمی که این حرفها رو زده دوتا بچه داره، ما یه بچه!بچه ی تنها خودش خودشو میزنه؟ ~ ناراضی ای علی؟! _ میگم این دلایل..... تازه دوتا بچه احتمال آسیب زدنشون به هم خیلـــــــــی کمتره تا ۲٠ تا بچه قدو نیم قد با روحیااات خیلی متفاوت اونم با یک یا دوتا پرستار! مریم جان خونه یقینا از خیلی جهات از مهد امن تره ~ اونجا اونهمه بچه ست، با هم بازی میکنن، خیلی بهشون خوش میگذره _ باید نوار درسیمو پیاده کنم خودکار مشکیم ته کشیده، داری؟ ~ آره الان برات میارم... ..... نمیخواستم خودمو درگیر حال بابات کنم😔 باخودم میگفتم راضی نباشه خب محکم میگه نرو!! سخت نگیر، حالا یکم ناراحت شده! براش کیک درست میکنم از دلش در میارم.... فکرشم نمیکردم یروز یه دستخط از بابات گیر بیارم که توش این مدل تحصیل و خونه داری و بچه داری منو درد بی درمون زندگیش بدونه!!! احساس کنه هیچ راه چاره ای نداره جز تحمل و کنار اومدن، نباید به زبون بیاره، نکنه من برنجم و یه خستگی و درگیری ذهنی به خستگی ها و درگیری های دیگم اضافه بشه!! حتی نمیدونه از کی کمک بگیره! از کی مشورت بگیره، خط آخری که نوشته بود... ❌نمیدونم از چه دری وارد شم و زندگیمو نجات بدم که مریم نرنجه یااااا بدتر مریمو از دست ندم😭 و زمانی که من این نوشته رو میخوندم دیگه برای جبران خیلــــــــــی دیر شده بود خیلی دیـــــــــــر ادامه دارد..... • قسمت دهم لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8029
بسم الله الرحمن الرحیم " انّا لله و انّا الیه راجعون " خانواده محترم عقیلی درگذشت مادربزرگ عزیزتان را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض می نماییم و همنشینی با اهل بیت طاهرین "علیهم السلام"را از خداوند منان برای آن عزیز سفر کرده مسئلت داریم. ما را در غم خود شریک بدانید. • از طرف طلاب ، دانشجویان ، مربی ها و نوجوانان هیئت حضرت ام البنین "سلام الله علیها" •
کتاب شعر "ضمیر متصل" سروده "وحیده احمدی"، شامل ۵۳ غزل خواستگاری است.شاعر در این کتاب به دغدغه های جوانان در امر ازدواج، می پردازد. مسائل مختلف خواستگاری از جمله فرهنگی، اخلاقی، اقتصادی تا نحوه پذیرایی کردن در جلسات خواستگاری به شکلی شاعرانه و زیبا مطرح شده است. این مجموعه می تواند همراه خوبی برای مخاطبان، مخصوصا مجردها باشد. آدرس: روبروی دانشگاه تهران، پاساژ فروزنده، طبقه منفی یک پلاک ۲۱۲ کتابسرای فصل پنجم. ۰۲۱۶۶۹۷۰۱۳۱ برای دریافت نسخه صوتی http://taaghche.com/audiobook/141535 @noorolhodaa_ir
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 بارداری زینب به سختی بارداری تو نبود، ویارام خیلی کم بود اما بشدت ضعیف تر و خسته تر بودم، تو هنوز دوسالت تمام نشده بود، گفتم حالا که شیرخودمو بهت نمیدم زود بچه ی بعدی رو بیارم که تو از تنهایی دربیای ...... _ مریم الان سلامتیت مهمتره یا نوشتن این مقاله؟! ~ علی خیلی وقتمو نمیگیره، اینجوری سرگرم میشم، بیکاری بیشتر حالمو خراب میکنه😊 _ خب الان فرصت خوبیه با فاطمه سرگرم بشی! ...... انگار ساعت ساعته نبودن های من، کنار دختر بابا رو محاسبه کرده بود و برای جبرانش دنبال فرصت میگشت ..... _ مریم آخر هفته میریم مشهد، بعد ازون طرف چند روز میریم پیش بابا مامانامون ~ وای علی جان آخه با این وضعم؟؟ _ همه رو با قطار میریم😍 ~ من چندتا کار علمی دارم، بزور با این استاد بستم بذار یوقت دیگه علی جان. _ بندازیم عقب تر وضعیت بارداری بهانه ی بعدیه! ~ نه! بهانه نیست واقعا.... _ من فقط این تاریخ میتونستم.... ولش کن.... ~ حالا صبر کن یه تماس بگیرم... ..... بزور با این و اون صحبت کردمو به علی خبر دادم که سفر رو میریم، تازه گوشی همراه خریده بودم، نوکیا دکمه ای! به هم گروهیام گفته بودم سفر رو میرم و از دور مباحث رو باهاشون دنبال میکنم.... الان که یاد اون روزها میفتم بااااااورم نمیشه که اون تصمیمات خام رو من گرفته باشم!! چرا تو تصمیم گیری هام تو و بابات انقدر کم رنگ بودید؟؟ چرا بابات انقدر راحت کنار میومد؟؟ ..... _ مریم نمیخوای دو دقیقه اون گوشی رو بذاری کنار؟! ~ علی من سفر اومدم اونا که برنامه رو کنسل نکردن! یه طرف طرح منم، این مقاله جمعیه _ سفر ما هم خانوادگیه، خب میگفتی نمیومدیم! مریم یکم برنامه هاتو تعدیل کن.... ...... وای وای وااای چقدر اون روز بحث رو پیچوندمو صغری و کبری چیدمو باباتو خسته کردم، هر چی تو جمع دوستام یاد گرفته بودم آوار میکردم سر سوالا و پیشنهادا و نگرانی های بابات ، دست آخر بغلت کرد رفت سمت حرم و بهم گفت به کارات برس. احساس میکردم قانعش کردم! بدنیا اومدن خواهرت بظاهر همه چی رو تغییر داده بود، باباتون از خوشحالی واقعا داشت بال در میاورد، عاشق بچه بود، و من فقط منتظربودم خواهرت به سنی برسه تا کارامو ادامه بدم و عقب نیفتم!! .... ~ علی جان من زینب و فاطمه رو از فردا میبرم مهد دیگه خیالت راحت. _ مریم!! زینب فقط ۴ماهشه!! فاطمه رو دیرتر بردی اونهمه اذیت شد!! ~ خب الان فاطمه هست مراقبشه _(بابات از جاش پا شد و تمام قد روبروم ایستاد) فاطمه!! فاطمه هنوز خودش مراقبت میخواد.... مریم بخدا برای درس خوندن و درس دادن و مقاله نوشتن و رزومه قطار کردن دیر نمیشه، یه چهار پنج سال وقتتو بذار برای بچه ها ~ بچه ها با تو بیشتر انس دارن نظرت چیه تو یه چهار سال پنج سال وقتتو بذاری براشون! _ معلومه چی میگی مریم؟؟!! من از جایگاه پدری تا الانم چیزی براشون کم نذاشتم، تو کم کارایاتو جبران کن... ..... وای وای لعنت به علم و معلوماتی که کر و کورت میکنه و فقط زبونتو باز میذاره، شروع کردم از دایه و حقوق زن و..... وحشتناکترش اینجا بود که شکل ظاهری و منافع اون حقوق رو ریخته بودم وسط و خدا نگذره ازون دوستا و.... که اینا رو به عنوان حقوق پایمال شده تو این سالها تو مخ من و امثال من فرو کرده بودن..... و باز امروز من تو این دستخط خسته ی بابات فرو میرم و زجر کش میشم که چقدر علی تلاش کرد من بفهمم و نفهمیدم... ❌مریم میگه فکر کن مهد دایه ست!! مگه زمان اهل بیت بچه ها رو نمیدادن به دایه! از مادر دور نمیکردن.... مریم میگه از حقوق منه که مثل تو درس بخونم و..... 😭 و جوابهایی که زیر هر کدوم نوشته بود .... ادامه دارد..... • قسمت یازدهم لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8035
♡ سلااااام مامانمـ ☆ سلام نفس مامان.... این خونه با اینکه جمع و جور تره دلبازتره. ♡ آره😍 خیلی هم زود مرتب میشه. ☆ عسل مامان، لازم نیست خونه مثل قبل برق بزنه ها! سعید جان از دستت ناراحته ! ♡ وای مامان، وایتکس میزنم میگه نزن زیر کابینتا رو جارو میزنم، میگه نزن! زودم ناراحت میشه.... ☆ حق داره خب نفسم، بذار نی نی بسلامتی به دنیا بیاد هر کار دلت خواست بکن، به نگرانی مردت احترام بذار، نذار ذهنش مشغول بشه، چون دلش نمیاد ناراحت بشی، یبار، دوبار میگه دیگه نمیگه ولی آرامشش به هم میخوره، با استرس به من گفت فائزه خانم اصلا به من گوش نمیده خیلی خودشو خسته میکنه. ♡ مامااااان ☆ جایگاه مردتو یادت نره، نگرانی هاش برای تو و بچه ها از علاقه و محبتشه و...... بها دادن به تذکراتش برات امنیت و آرامش میاره، آرامششو به هم نزن.ـ... ♡چشم مامانم.... چشششم... مامااااان وای الان یادم اومد، کانال نورالهدی رو حذف کردم ☆چرا؟! ♡ که دیگه وسوسه نشم اون داستان رو نخونم🥺 ☆ دوست نداشتی؟ ♡ نه تو رو خدا بیام دوست هم داشته باشم!! ☆ فاطمه جان چی؟ اونم نمیخونه؟ ♡ نه مامان!! دو قسمت خوند گفت دیگه نمیخونم🥺 ☆ عه! خب یه چیزی یاد میگیرید. ♡ ما جوری بار اومدیم که هیچوقت همچین..... اوووووف.... مامان زهرا رو جای اون بچه تصور میکنم.... باور میکنی تپش قلب میگیرم؟ ☆خب تصور نکن! ♡ نمیشه که مامان.... میدونی یاد چی می افتادم، یاد حدیث دختر همسایمون ، چندبار پشت در مونده بود تا مامانش بیاد ما آوردیمش خونه، اون باری که اومدم صدات زدم گفتم پشت در خوابش برده😢 ☆اوهوم... بغلش کردم بیارم خونه بدخواب شد لج کرد! چجووور افتاد به گریه؟! ♡ وای مامان چطور میتونن مادر بودن رو با چیز دیگه ای قسمت کنن؟؟ چطور میگفت بچم با دستاش شیشه شیرو میگرفت.... ☆ عه الان بغض نکن اینجوری!! ♡ آخه مامان، زهرا اذیت میکنه، سرش داد میزنم، میخوابه میشینم بالا سرش گریه میکنم، سعید خندش میگیره، میگم عذاب وجدان دارم، منتظرم بیدار شه براش جبران کنم! چجور دلش اومد آخه؟؟ * آبجی منم به مامان گفتم کلا دوری از مادر سخته ♡ تو که تجربه نکردی داداشی! * کلا میگم، الان که دیگه نباید با مامان برم دارم تجربه میکنم دیگه ♡ این خیلی فرق دااره با اون دوری *آره، میدونم، ولی شاید باور نکنی با اینکه میدونم مثلا مامان ساعت چند میاد از کلاس یا باشگاه و اینا از همون اول که میره هی منتظرم در باز شه بیاد ☆محمد حسین من خونه ام که تو یکسره مشغول کارای خودتی مامان! پیش من نیستی. *اره مامان میدونم، ولی همینکه خونه ای یه آرامشی داره، انگار همچی سر جاشه ♡ من که الان خونه ی خودمم زمانی که میدونم شما خونه ی خودتی و سر کلاس و جایی نیستی آرامش میگیرم محمد حسین که جای خود داره، میری سفر برای اجرا یا جلسه و... منو فاطمه انگار یچی گم کردیم! حالمون انقد تابلو میشه همسرامون میفهمن مادرمون رفته سفر😅 ☆ پس باباتون میره چی؟؟! ♡ اون موقع نگران شما میشیم که انگار یچی گم کردین😅 انقدر بهم میریزین که دیگه جا برا ابراز احساسات ما نمیمونه😂 بابا هم که راه به راه سفارش میفرستن هوای مامانتونو داشته باشید!!
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_دهم 📚🖇 #تکراریِ_تلخ بارداری زینب به سختی بارداری تو نبود، ویارام خی
"بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 برای همه ی بچه ها دایه نمیگرفتن مریم، اگر مادر شیر نداشت یا ضعف جسمی داشت یا بچه ها پشت هم به دنیا اومده بودن با حساسیت خاصی دایه انتخاب میکردن، معمولا دایه کنیز اون خونه میشد یا از قبل کنیز بود، یا ساعاتی میومد و شیر میداد و میرفت، مگر اینکه بیماری واگیر داری تو شهر ها شیوع پیدا میکرد که برای در امان موندن بچه میدادنش به دایه ی بادیه نشین، و کلی فلسفه دیگه برای دایه گرفتن وجود داشت که حتما خوندی و میدونی هیچ ربط و شباهتی به شرایط زندگی ما نداره، نمیدونم این آموخته از کجاست که عدالت در اینه که من و تو بدون در نظر گرفتن توانایی ها و نقش هامون با شرایط کاملا مساوی تحصیل و کار کنیم؟؟!! من دوسال بشینم خونه بچه نگهدارم! قسط و اجاره خونه و مخارج زندگی رو از کجا دربیاریم؟؟ الان میخوای دوباره شروع کنی: آدمها، توانایی شون باهم فرق داره، نه زن و مرد، خیلی زنها توانمند تر از مردهان و کلی برام فلسفه و منطق ببافی😔 منم اینها رو میدونم، ولی آیااستثنائاتی وجود نداره! یعنی من هم توانایی مادر شدن رو دارم؟! بخوام برات دلیل بیارم که مریم بد حالیت شده و کج بهتون فهموندن یک ماه میتونم بنویسم و بگم.... ..... ~ علیــــــی! کجایی؟؟ _ چیشده؟؟ ~ بگیر فاطمه رو!! _ چیشده؟؟!! ~ باز زینبو گاز گرفت.... ضعف رفت بچه😰 _ بیا بابا.... چرا گاز میگیری آخه؟ ~ هر وقت میام به این طفل معصوم شیر بدم میاد بی هوا گازش میگیره😡 _ اینجوری بهش اخم نکن، خب حسودی میکنه، خودش شیر... ~ وای علی باز ربطش نده به شیر نخوردن و برنامه های من، از نظر روانشناسی این رفتارا طبیعیه _ اگه طبیعیه چرا عصبانی میشی؟!! پس حتما راه درمانشم داری دیگه! ~ جدیدا دنبال بهانه ای بگی نرم... _ چند بار دیدم زینبو شیر میدی چجور میشینه نگاه میکنه، دستاشو مشت میکنه، دندوناشو به هم میسابه! ~ خب چیکار کنم الان علی؟ چیکار کنم؟؟ شیر دارم، ندم به زینب؟؟ _ نه مریم! کم گذاشتن هامون برای فاطمه یواش یواش داره تو رفتاراش خودشو نشون میده، والا ما ۸ تا بچه بودیم من همچین صحنه ای تو رفتار خواهر برادرام ندیده بودم! حق ندارم نگران شم؟؟!! لابد بخاطر آپارتمانه!! شایدم فکر اجاره خونه و قسطا رو میکنه؟! بیا دختر بابا..... بیاااابریم برات به به خوشمزه بخرم .... بروی خودم نیاوردم که قبل تولد زینب چند بار مربی مهد بهم گفته بود فاطمه وقتی میبینه مادری به بچش شیر میده رفتار پرخاشگرانه داره و دو تا بچه رو سر همین گاز گرفته، برا خودم کلی توجیه و دلیل می آوردمو و پیروز و قانع از میدان درگیری بین حس مادری و خودخواهی هام بیرون می اومدم!! بالاخره هر بچه ای ناهنجاری هایی در رفتارش داره که با تدابیری میشه اون رو کامل از بین برد یا کم خطرش کرد و.....و.....و..... ..... روزهای خوب و پر از صدای خنده و نشاط شماها رو یادم نمیره ولی اثرات تلخی ها خیلی عمیق تر و دردناک تر بود... ادامه داردـ..... • قسمت دوازدهم در لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8041
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمینه امام جواد.mp3
7.01M
شهادت غریبانه جوان‌ترین شمع هدایت و نهمین بحر کرامت، امام محمد تقی (ع) بر شما تسلیت باد🖤 🔸هیئت دانشجویی محبین الحسین(ع) @mohebbinalhosein
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
"بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_یازدهم 📚🖇 #تکراریِ_تلخ برای همه ی بچه ها دایه نمیگرفتن مریم، اگر م
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 ❌به من میگی کج فهم! خشک فهم! میگی آقا گفتن زن این توانایی رو داره که نقش مادری و همسری و فعالیت اجتماعی رو باهم جمع کنه!!! مریم آقا گفتن مادر «خوب» همسر «خوب»!! من به درک، اصلا هیچ چی برای خودم قائل نبودم و نیستم خدایی خودت بگو مادر خوبی هستی؟؟!! نقش مادریتو خوب ایفا میکنی!! فهرست نویسی مقاله برای دومین بار برگشت خورده بچه ها باید جورشو بکشن؟؟! ...... ❌_ مریم! زینب تب داره ~ تو رو خدا تمرکزمو به هم نزن، داره دندون در میاره، مسکن دادم بهش.... ..... نمیدونی چقدر ازین اتفاقا رو با خون دل خوردن رد کردم؟! مریم تو آدمی بودی که اوائل زندگیمون سر کوچکترین حرف من بغض میکردی، گریه میکردی، سر هیچی میخندیدی، مثل بچه ها، زود قهر میکردی زود آشتی میکردی، عاشق اون حال و هوات بودم، الان انگار ما شاگرداتیم! ادم محکم و سخت و سردی شدی، شاید بگی بخندی و قربون صدقمون بری ولی میدونم، میفهمم ذهنت مشغوله، خیلی مشغووول! یوقتایی انگار برای رفع تکلیف حالت خوبه!!چرا انقدر به خودت سخت گرفتی؟؟ مسیر پختگی و رشدت با اختلال پیش رفت خانم دکتر! مریم اون حال و هوا «ابزار» مادری تو بود!!! روایت نداریم برای بازی با بچه مثل بچه باش، همون که تو بهش میگی کودک درون!کو؟؟کجاست؟ بیرون میرفتیم بچه میدیدی چقدر ذوق میکردی حالا الان بچه ی خودت شده مانع پیشرفتت؟؟!! ..... فاطمه میدونی این دستخط ها رو کی پیدا کردم؟ تو کنکور داشتی زینب سال دوم دبیرستان بود.... ..... ~ علی چند روزه برمیگردی؟ _ کل دهه رو هستیم انشاءالله ~ هستیم؟ _ داریم گروهی میریم یه طرح تبلیغی رو میخوایم انشاءالله اونجا پیاده کنیم ~ گرگان؟ _ تقسیم میشیم شهرهای اطراف ولی برنامه هامون یکسانه ~ برگشتی حتما برام کامل توضیح بده😍 _ توضیح کامل زمان میخواااد خانم دکتر😂 اگه پیدات کردم با کماااال میل، شما سه روزه میای دیگه؟ ~ بلیط هواپیما که اینو میگه _ تنها؟!! ~ نه علی جان، ماهم سه نفریم _ بوشهر دیگه ~ مقصد بوشهره ماهم میریم شهرهای اطراف _ مریم تو روخدا دوباره برنامه تو برنامه نچینن براتون! این بچه ها تنهان خیلی نگرانم ~ مادرم داره میاد پیششون دیگه _ اون بنده خدا خودش مراقبت میخواد ~ موضوع اینه تنها نیستن😍 _ در دسترس باش، یوقت کاری دارن، زنگ نزنن جواب ندی نگران شن، اذیت شن ~ ماشالله مستقل بار اومدن باور کن بزرگ شدن علی _ برا من هنوز همون دختر کوچولوهای لوسن😍 ♡☆ بابااااااا جووووووون تولدت مباااااارک😍😍😘هوووووووو ~ واااااای چه یهویی؟!!😅 اصلا یادم نبود..... ....... دور باباتون میچرخیدین دست میزدین، برای بوسیدنش مسابقه گذاشته بودید، زینب بود و لوس کردناش برای علی، کیک رو با اون شلخته بازی با هم بریدن و تند تند از همه لحظه هاش عکس میگرفتی، با برف شادی ریش باباتونو سفید کردین و علی هم حسااابی براتون فیلم بازی کرد ...... _ برید کنار دخترا بذارید نوه هام بیان بهشون کیک بدم ♡ عه بابا اول من ☆ بابا اگه اول به زینب کیک ندید به بچه هاشم حسودی میکنه😂😂 ~ اینو راس میگه😂 ♡ بابام مال خودمه بچه ها برن از بابای خودشون کیک بگیرن☺️ _ بابا قربونشون بره، زینب عزیزه که متعلقاتش عزیز میشن ☆ بابا نمیخوام پیری و سفید شدن موها و ریشتو ببینم🤨 _ اینم یه بخش زندگیه فاطمه جان ☆ بابا ناراحت نمیشی موهات داره سفید میشه؟!! ♡ حرفای خووووب بزنیم عه!! بابا بعد محرم وصفر همین چندتا موی سفیدم برات رنگ میکنم _ نه!!دوسشون دارم!! ♡ خب زینب دوسشون نداره! غصه میخوره _ ما مردا برا این ظواهر غصه نمیخوریم، جوونی و سر زندگی و سلامتی شما.... ♡ سلامتی عشق ترین بابای دنیا صلواااااات😘😘 رنگ میکنم رنگ میکنم😂 ....... بابات غروب رفت و من فردا..... ادامه دارد..... @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_دوازدهم 📚🖇 #تکراریِ_تلخ ❌به من میگی کج فهم! خشک فهم! میگی آقا گفتن ز
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 ~ سلام علی، خوبی؟ جابجا شدین؟ _ علیک سلام، الحمدلله.... نه بابا بی برنامگی کردن، امشب میریم محل تبلیغمون، شما اوضات خوبه؟ مشکلی نداری؟ ~ الحمدالله خوبه همچی، فقط اینجا آنتن نداره سخته، الان اومدم پشت بومِ محل اسکان با یه دردسری باهات تماس گرفتم _ بچه ها! زنگ زدی ~ اره اول به اونا زنگ زدم، پس فردا ظهر برمیگردیم قم انشاءالله _ از احوالاتت بیخبرم نذار ~ یسره تو جلسه و کارگاهیم، زنگ زدی آنتن نبود نگران نشی، من هر جا ببینم شرایط هست خودم زنگ میزنم _به بچه ها هم همینو بگو که یوقت نگران نشن ~ چشـــــم چشـــــم، نگرانشون نباش علی، کاری نداری؟ _ نه، مراقب خودت باش،مریم...مریم! ~ بله؟! _ اگه پول نیاز داشتی بگو برات بفرستم ~ نیازم نمیشه علی، ولی اینم چشم، خداحافظ _ خدا به همرااات، یااااعلی(ع) ...... ساعت ۱۱ شب بود که فرصت کردم بیام سراغ گوشی، سالنی که توش کارگاه و سخنرانی داشتم اصلا آنتن نداشت، اسکان هم آنتن نداشت، رفتم سمت پشت بوم رو پله ها بزور آنتن میداد، در پشت بوم قفل بود، اومدم پایین از تلفن ثابت محل اسکان زنگ بزنم، در اتاق مدیریت هم قفل بود و کسی نبود بازش کنه، یه ساعتی به هر کی شد رو زدم تا بتونم بهتون زنگ بزنم، اوضاع همه مثل خودم بود، پیام دادم بهتون که صبح باهاتون تماس میگیرم، پیام نمیرفت، صبح بعد نماز رفتم از اسکان بیرون دو تا کوچه رو که رد کردم گوشیم آنتن داد، از پیامهایی که رگباری میومد تو گوشیم فهمیدم... یا حسیــــــن چی میدیدم ☆ مامااااااااان کجاااایی، ماماااااان برگرد بیچاره شدیم برگرد بیچاره شدیم تماس گرفتم..... ..... ☆ مامااااان ماماااااان ~ فاطمه تو رو خدا اروم باش ببینم چی میگی؟؟؟؟ ☆ مامان مامان، زینب از دست رفت، زینبِ بابا مرد ~ فااااطمه مردم از نگرانی چرا انقدر بی سروته حرف میزنی؟؟ کجایید؟! چرا اونجا انقدر شلوغه؟؟ ☆ الو.... مریم ~ داداش شمایی؟؟ مامان چیزیشون شده؟؟ ☆ نه، همین الان بیا سمت قم ~ چیشده داداش؟؟؟بگو چیشده.... زینب کجاست؟ ☆ علی آقا تو مسیر تبلیغ تصادف کرده بیمارستانه حالش خوب نیست ~ علی بیمارستانه؟!علی!!! پس خونه ما چرا انقدر شلوغه؟؟ ☆زینب حالش بد شده، منو داداش مهدی اومدیم تا بیای.... ..... بلیط هواپیما گرفتم و برگشتم و دیدم چه خاکی به سرم شد..... پارچه مشکی روی نرده های مجتمع کافی بود تا همونجا کمرم از غصه بشکنه... دویدم جوری خوردم زمین که اومدن بلندم کردن..... علی تا صبح تو کما بود و برای همیشه ما رو گذاشت و رفت..... 😭😭 یادته چنروز زینب بیمارستان بستری بود فاطمه؟؟!! گفتم باید اتاق علی رو خالی کنیم که وقتی مرخص میشه دوباره کارش به بیمارستان نکشه! بار اول که از بیمارستان آوردیمش موقع نماز صبح با صدای جیغ بلندش رفتیم دیدیم تو اتاق بابات لباسشو بغل کرده و از هوش رفته.... داشتیم اتاق رو خالی میکردیم که این دفتر رو پیدا کردم «حرفهایی که نمیتونم به مریم بگم».... هیچ وقت تو خیالم هم نمیدیدم ستون زندگیم رو اینجوری از دست بدم، اون دفتر اون روز یه داغ جیگر سوز بود که هنوز با نگاه کردن به ورق ورقش تب میکنم.... ادامه دارد...... @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴