eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
2.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
81 فایل
ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan تبادل و تبلیغات: @sadrjahad رزرو بلیط: @yarafegh هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت مجموعه نورالهدی: noorolhodaeeha.ir صفحه روبیکا: Rubika.ir/noorolhodaa_ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام جابرم سلام عزیز برادرم دیروز سه شهید گمنام رو به شهرمون آوردن و دیروز و امروز براشون مراسم گرفتن من دیروز نرفتم ولی امروز با اصرار مادرم و قولی که به من داد که بعد از مراسم من رو جایی ببره که به من نگفت کجا همراه مادرم به مراسم رفتم حس و حال عجیبی داشت برای خودش تئاتر جابری بود که حالم را خوب کرد و من با فرستادگان برادرم جابر تجدید بیعت کردم آن شهیدان فرستاده ی برادرم جابر بودند که با دعای مادرم به شهر ما آمدند که برادرم به من ثابت کند حواسش به من است و اونبوده که از من دور شده من بودم که خودم را از او دور کردم چون جاذبه ی جابر یک جاذبه ی عجیب با قدرت بی نهایت است و به هیچ وجه تو را ول نمیکند آری عجیب است اما جابر برادی را در حقم تمام ساخت جابر آسمونیم ببخش اگه ناراحتت کردم دوستدارت،فاطمه زهرا
جابـر زمانه ام... اینجا... خط مقدم... بچـه ها زخـمی تیـر خودی اند... چراکه تنهـاخودی هاهستند... که می توانند... دقیـق نشانه گیری کنند... وبرای خاموشی نورهدایت... نزدیک بیایند... آنچنان نزدیک که... يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ... غافل ازاینکه... بعد ازآن خاموشی... اولین قربانی تاریکی... خودشان هستند... که باصورت برزمین خواهند خورد... وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ...
باز هم دلم را هوایی کردی گویا قرار است که یلدایم را هر دم با یادت سپری کنم آخر این چه دلتنگی است که وقتی میبینمت بیشتر میشود شاید دلم ، دلش به حال خودش میسوزد که باز قرار است با لبخند هایت غنج برود یا چشمهایم ... چگونه نگاه سنگینت را تاب بیاورم خدا خدا میکنم که فرمانده در مقابل بی قراری هایت توان نفس کشیدن داشته باشد تا برای بار هزارم، قاطعانه بگوید: نه؛ تمام آخر کار انقلاب روی زمین است اما هم تو راست میگویی هم فرمانده تو امیدواری به رویش های جدید اما رویشی به زیبایی تو نیست مانده ام بین دوراهی عشق ... زیباست ... به زیبایی تابوتت ... رنگین است ... به سرخی خونت ریحانه عادت دارد به این دلتنگی اما دلت میاید که ابوالفضل را تنها بگذاری؟؟؟ دلت میاید حلقه هایت را بدون حضورت ... نه نمیشود ... بچه های حلقه بعد از تو دیگر تاب نفس کشیدن ندارند ... سید محمد جواد بعد از تو از چه کسی یاد بگیرد سوریه رفتن را.. از چه کسی یاد بگیرد بی تاب حرم بودن را... فقط این را به تو بگویم که: فرمانده من! بعداز تو به جایت به سوریه میروم و خدمت میکنم ولی بعد از تو چگونه به پایگاه بیایم؟ چگونه نبودنت را تحمل کنم؟ الگوی من! فرمانده من! چقدر شهادت به تو می آید.. علی بدون تو ... فرمانده بدون تو ... پایگاه بدون تو ... دیدن ندارد این صحنه های دلگیر بدون تو ...
Z@hra: سلام و خسته نباشید عرض میکنم خدمتتون تئاتر تون خیلی خوب بود.... کاشکی زودتر میفهمیدم و تمام اجرا ها رو میدیدم... جابر.... اسم تکان دهنده ایست... جابر درست زندگی کرد..و خدا عاشقش شد...❤ همه ی رفتار هاش زیر نظرم بود چقدر احترام..، چقدر ادب...، چقدر مهربان...، چقدر عاشق...، چقدر دقیق...، چقدر منظم...، چقدر تواضع...، چقدر‌اهل خنده...، و چقدر‌هایی که فقط برازنده ی است. خیلی دلم میخواد منم یه روزی مثل ایشون شهید بشم... عزمم رو جذب میکنم برای شهادت... دم همتون گرم ان شالله خداوند بهترین ها که لایقش هستید بهتون عطا کند خیلی التماس دعا...
امروز ساعتی که صحنه درگیری بود توی مدرسه نوشتمش استاد...
موبایلم زنگ خورد...به صفحه اش نگاه کردم..."داداش جابرم♡"...بازم نگران شده بود...جواب دادم... -جانم داداشم؟ +کجایی خواهر من؟ -تو راهم دیگه دارم میام... +دیر کردی نگرانت شدم... -ترافیکه،تا یه ربع دیگه میرسم... +زهرای من... -جانم داداش؟ +حواست به چادرت باشه ها...یه وقت تو شلوغی از دستت نره... -چشم داداشم... +چشمت منور به جمال آقا خواهری...منتظرتم... تماس رو قطع میکنم و لبخند میزنم...چادرم رو جلوتر میکشم و سربند یا زهرا(س) زیرش رو محکم میکنم...تسبیح فیروزه ای داداشمو از کیفم درمیارم و ذکر میگم...دفعه پیش تو اتاقم جا گذاشت ...برای من شد... :) -خانوم رسیدیم پول تاکسی رو حساب میکنم و پیاده میشم...باد چادرم رو به بازی میگیره...سعی میکنم جمعش کنم ولی کیفم خیلی سنگینه...یهو داداشمو میبینم که از اون طرف خیابون داره میاد سمتم... -تو چرا اومدی داداش؟ +دیدم باد میاد نگران شدم چادرت بره کنار ... تو دلم کلی قربون صدقه غیرتش رفتم...کیفم رو گرفت و با هم به سمت مزار شهید محسن حججی رفتیم...وقتی نشستیم شروع کرد زیر لب حرف زدن...همیشه کارش همین بود...یکم که گذشت دیدم چشمای مشکیش خیسه...طاقت نیاوردم...رفتم کنارش و سرمو گذاشتم روی شونه اش...چادرمو گرفت توی دستش...بویید...بوسیدش...اشک چشماش رو باهاش پاک کرد... +زهرای من... -جانم داداش جابرم...؟ +عاشق چادرتم... _منم عاشق توام... +عاشقمی...؟کادوش کنم...؟با یه پرچم...؟ -...♡
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
امام زمان عج_۱۰۸.mp3
4.87M
۱۰۸ 💚 درد فراق؛ تنها جانِ عاشق را می گزد! یک سؤال؛ تــو...چند حبّه درد، قورت داده ای؟ @Ostad_Shojae
فاطمه زهرا: سلام خدمت دست اندرکاران جابر.. راستش تئاتر شما صرفا یک تئاتر نبود زندگی بود سیر اعتقادات بود.. خیلی تاثیرگذار بود... واقعا دیدن این تئاتر باعث سعادت من بود... کاش دوباره نصیبم بشه... التماس دعا..
سادات: سلام داداش جابرم! وقتی روی صحنه اومدی صرفا جابر نبودی تموم زندگیم شدی..فکرمو درگیر افکارت کردی... وقتی نگاهت میکردم خیلی آرامش داشتم.. ولی امان از صحنه درگیری نفسم با نفست بالا و پایین می شد...قلبم با هر ضربه به بدنت مچاله میشد..با شهید شدنت نفسمو بریدی...قلبمو کندی..خوش به حالت...خوش به حالت که مادر رو دیدی..اربابو دیدی...خوش به حالت داداش که روسفید شدی...تا آخر عمرم به یادت میمونم نازنینم...یاعلی جابرم!
یازینب: سلام جابر.... سلام داداشم.... تو امروز منو کشوندی به سمت روضه حضرت عباس... روضه ای که آقا مصطفی هم بالاسر تابوتت خوند.... قوت قلب من... هیبت لشگرم.... طاقتتو برید.... العطش حرم..... با ذره ذره اش اشک ریختم و یادت رو کردم.... قوت قلب آقا مصطفی بودی.... لشگر که نه ولی تا وقتی تو بودی پایگاه علمدار داشت... جابر... نمیدونم چرا امروز لحظه لحظه تو منو یاد عباس حسین می انداختی... حتی صورت خونیت تو تابوت.... داداش... منو تنها نذار... نذار بدون تو سر کنم.... همون طور که امروز لحظه به لحظه کنارم بودی... جابر... برادر.... حواست به دلم باشد... مراقبم باش... مراقبتی از جنس 🌹 احساس 🌹و 🌹عشق 🌹 واقعی یه برادرِ واقعی نسبت به خواهرش❤️🌹😭😭😭😭😭 علمدار من... سلام منو به ارباب و علمدارش برسون....
دوست دارم شبیه تو باشم شبیه کلمه ای که خدا دوست دارد ❤️ #شهید ... #جابر ...
آسمان: اصلا فکرشم نمیکردم که بیننده یک تیاتر که نه یک زندگی باشم یک داستان که من رو غرق میکرد در سیر افکار یک جوان طراز انقلاب که دغدغه ای بجز آرمان ها و منویات آقا نداشت از اولین صحنه خدا خدا میکردم که تمام نشود و مرا تا آخر با خود همراه کند اما حیف که زود تمام شدی و من در انتظارت تا میهمانی بعدی میمانم دوستت دارم ای بهترین برادرم ❤️
آسمان: به نام جابر ترین ❤️ مینویسم برای دلم از آسمانی ترین فرمانده ی زمینیم: چشمانت مرا غرق میکند در آرامش طوفانی ات و آگاهم میکند از آشوبی که از دلهره ی رفتن یادگار عزیز ترین رفیقت بر قلبت نقش بسته با صدای باصلابتت چونان پدری که فرزندش را در عین محبت مواخذه میکند، تنبیه میکنی او را وقتی که به او یادآوری میکنی که بماند اما او تاب نفس کشیدن در این هوای دلگیر را ندارد هر کس راز دل بزرگت را نداند من خوب میدانم که غم رفیق چه کرد با دل آرامت که ناگهان به تکاپو افتادی که جابر نه ... دیگر توان ندارم ... نمیخواهی که برود ... اما او اهل ماندن نیست، دل کنده از تمام تعلقات دنیوی و نگاهی دارد به فراسوی آسمان ... به خدا ... تمام فکر و ذکرش شده منویات رهبری که اورا مثل نور میبیند در تاریکی افکارش میتواند دنیا را تکان دهد و صدایی ایجاد کند به بلندی یک فریاد اما میرود و به امانت میگذارد تمام اهدافش را برای من ... برای تو ... زیرا امیدوار است به رویش هایی که رهبرش را به لبخند وا میدارد هر چه کردی نشد ... هر چه گفتی نشنید ... چون جاذبه ای فرا زمینی میکشیدش به اعماق آسمان ... این را همان موقع فهمیدم که پرچم را با افتخار از روی تابوتش کنار زدی و ناگهان ... غرق شدی در عظمت جنازه ی به خون نشسته ... و همان جا فهمیدی که او اهل ماندن نبود و گذاشت و گذشت از هر آنچه که هست ... 😭
پیام پر از احساس محمد حسن به محمدحسین( ۴ ساله شونه)