- دلدادھ مٺحول -
+ اینا رو برایِ چی داری میچینی وسط حیاط؟!
- تو درسامون بود که ابرها از بخار شدن آبهای
روی زمین درست میشن.
خب فکر کردم اینجوری آبها بخار میشن!
میشن ابر ، بعدش برف میاد بعد مدرسه تعطیل میشه.
بعد ما میایم کوچه شما تا شب برف بازی میکنیم...
میدونستم که تو بالاخره از پنجره یه نگاهی به کوچه میکنی!
heydoo_hedayati_gatare_khali.mp3
8.9M
بلندتر بخند یادِ خونه بیفتُـم.
- دلدادھ مٺحول -
"بجا مونده از کافه چرخ" ؛ مأمن، نجات، سکوت، سکوت، سکوت...
وقتی در سال ۱۹۱۱ تابلوی مونالیزا را از موزهی لوور دزدیدند فقط از آن چهار میخ باقی مانده بود.
ملت میآمدند جای خالی مونالیزا را ببینند. در حقیقت برای جاخالی میآمدند.
بازدیدکنندگان از موزه مدتها زل میزدند به جای خالی مونالیزا. وزن این غیبت سنگینتر از وزن حضورش بود. همیشه همینطور است، مثلا کافهای تعطیل میشود و حالا غیبت آدمها روی صندلیها و پشت میزها، همینجا که قبلا مینشستند و با هم حرف میزدند، بیشتر از قبل حضور و وجود دارد.
- خاطرات کتابی، احمد اخوت.
4_5942762860961596834.mp3
8.4M
چه بیرحمانه دوباره شب به صبح میرسد ؛
و صبح کسی برای همیشه رفته است.
- دلدادھ مٺحول -
و به هنگام خداحافظی ؛
آفتابگردانی را برایم به یادگار بگذار...
آفتابا چه خبر.mp3
894.5K
آفتابا چه خبر؟
این همه راه آمدهای
که به این خاكِ غریبی برسی؟
- دلدادھ مٺحول -
چشمهایش را بسته بود. شاید درونِ نتهای موسیقی چیزی را میدید که آدمهایِ معمولی نمیدیدند...
؛
شبهایِ به یاد موندنی.
۲ بهمن ماه صفر دو.
4_5877597559857353132.mp3
6.08M
من تو زندگیم آروم و خوشحالم،
با تو آرومتر شدم.
خرابش نکن. خب؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو فرق داشتی گُلی...
و به هنگام باز کردن آغوشش آرام زمزمه کرد :
"برگرد. برگرد به وطنـت."
روزایی که برف میاد انگار آدما خوشگلتر میشن، امروز همه خوشگلترن. همه.
- دلدادھ مٺحول -
هر آنچه میشنوید ؛ آخرین مکالمات افراد است. "شنیدن این پادکست به افرادی که مصدومیتِ روحی دارند، توص
No farewell 4_Default_1706813840.mp3
39.43M
هر آنچه میشنوید ؛
آخرین مکالمات افراد است.
"شنیدن این پادکست به افرادی که مصدومیتِ روحی دارند، توصیه نمیشود."
- قسمت چهارم.
آمده بود که این بار بماند و بخواند و بسازد و بنوازد و بچرخاند و ببوسد و به آغوش بکشاند ؛
اما دیر شده بود.
چمدانِ خاطراتش را پیشِ پایش بسته بودم و حالا دیگر چیزی نمانده بود جز یک غم منتهی به جادهیِ خاطرات.
دیر شده بود برای برگشتن. خیلی دیر.
برگههایش را که ورق میزدم ؛
انگار بوی رویا از آنها بلند میشد.
کلماتی که به جادو آغشته بودند و تصاویری که روی صفحه میدرخشیدند.
لبخند زدم. شاید مرزی بود فراتر از دنیای واقعی...
[ رمانهای زبان اصلی ]