eitaa logo
نــــــــورمـــــاه
6هزار دنبال‌کننده
411 عکس
105 ویدیو
6 فایل
🔻کانال هنری و ادبی #نـــــــــورمـــاه اینجا تنها آرشیو مطالبی است که می خوانم و گو‌ش می دهم. ارتباط با ادمین: @sarbbazzaman پیام ناشناس: https://daigo.ir/secret/51646155580
مشاهده در ایتا
دانلود
باده دَردِه چَند از این باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را ┈┄┅═✾ معنای کلمات ✾═┅┄┈ [ درده ] از ریشه ی "دردادن" یعنی عطا کردن، بخشیدن و "درده" یعنی عطا کن، بده، ببخش [ باد غرور ] باد تکبر، خودخواهی که البته این مضمون پیامبر اسلام است که فرمود: أعوذ بک من نفخة الکبر پناه می برم از باد کبر و غرور کبر و غرور را به "باد" تشبیه کرده که بسیار تشبیه زیبایی است چون غرور یک شخصیت کاذبی به آدمی می بخشد و او را در حقیقت متورم و باد می کند و نه بزرگ، مانند بادی که به درون مشک یا پوستی دمیده شده باشد که به ظاهر پُر است؛ ولی از درون تهی و خالی است [ خاک بر سر ] یک فعل محذوف دارد که در حقیقیت بوده: «خاک بر سر باد» - «خاک بر سر کن»؛ یعنی تحقیر و سبکش کن و اصلا مدفون زیر خاکش کن مثل مرده ای که زیر خاک می کنند [ نافرجام ] منفی "فرجام" و فرجام یعنی پایان، عاقبت، سرانجام و بنابراین "نافرجام" یعنی چیزی که عاقبت و پایان خوشی ندارد ┈┄┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ حافظ می گوید: تا کی و تا کجا این باد غرور در سَر من باشد؟ اگر من ذره ای از باده ی معرفت نوشیده بودم، ذره ای از این باد در سَر نداشتم؛ یعنی کبر و غرور ریشه در بی معرفتی آدمی است که آدمی اگر ذره ای معرفت و شعور داشته باشد، هرگز تکبر نمی کند. پس خدایا بیا و از این باده به من و امثال من بنوشان چون تنها همین باده ی معرفت است که می تواند ما را از خود بی خود کند و از شر خود و خودیت و خودخواهی نجات بدهد. خدایا بیا نفس پلید ما که پایان خوشی ندارد خاک به سر کن؛ یعنی آن را بمیران و مثل مرده زیر خاک مدفون کن تا اثری از او نباشد و نماند. ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
دود آه سینهٔ نالان من سوخت این افسردگان خام را ┈┄┅═✾ معنای کلمات ✾═┅┄┈ [ دود آه ] آهی که مثل دود می ماند؛ یعنی "آه" را تشبیه به دود کرده(آه دود مانند) [ سینه ی نالان ] دل بی تاب، دل بی قرار، دلی که از فراق حبیب و محبوب خود می نالد [ سوخت ] دو معنا دارد: ۱. سوزاندن ۲. رشک بردن و حسد ورزیدن که در اینجا معنای ثانی مقصود دست. در محاورات نیز گفته می شود: «فلانی می سوزد و آتش می گیرد از اینکه من چنین فرصت و موقعیتی را پیدا کردم» [ افسردگان ] پژمردگان، دل مردگان، یخ زدگان، کسانی که دل سرد اند؛ یعنی آدم های سست، بی حال، غیر مسئول، نادان [ خام ] بی تجربه، ناپخته ┈┄┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ حافظ می گوید: اطراف من آدم هایی هستند که مثل یخ سرد و فسرده اند و هیچ گرما و حرارتی ندارند و به همین خاطر هم خام و ناپخته اند و زندگی آنها طعم و مزه ای ندارد. نه هایی ! نه هویی ! نه حالی ! نه نالی ! نه اشکی ! نه شبی ! نه وردی ! نه ذکری ! هیچ و هیچ... و به همین خاطر می سوزند و آتش می گیرند وقتی که می بینند من و امثال من دل نالان و بی تاب و بی قراری داریم. وقتی که می شنوند ما برای چه آه می کشیم و آنها برای چه؟ ما حسرت چه می خوریم و آنها حسرت چه؟ این آه ما که مثال دود برآمده از آتش را دارد برای آنها کار آتش می کند و آتش می گیرند وقتی آه و ناله ی ما را می بینند یا به گوش آنها می رسد. این یک حقیقتی است که وقتی اطراف انسان کسانی باشند که غرق دنیا و دنیازدگی باشند، تاب نمی آورند که شما فارغ از آنها، اهل دین و دین داری باشید و اصلا نمی توانند تحمل کنند و به همین خاطر هزار برچسب می چسبانند و می گویند «اینها چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند» یا «کاسه ای زیر کاسه است» یا «مردم فریبی می کنند» یا «آدم های ریاکاری هستند» و از این دست حرف های تلخ و تیز می گویند. و حافظ به همین نکته اشاره دارد ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
محرم راز دل شیدای خود کس نمی بینم ز خاص و عام را ┈┄┅═✾ معنای کلمات ✾═┅┄┈ [ محرم ] آشنا، نزدیک؛ ولی در اینجا به قرینه ی راز دل یعنی رازدار [ شیدا ] شیفته، مجنون، دیوانه، عاشق [ خاص ] اهل علم، عالمان [ عام ] مردم عادی، مردم معمولی، مردم غیر ممتاز [ خاص و عام ] یعنی همگان و همه ی مردم ┈┄┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ آدمی که عاشق حق باشد، کسی همدل و هم زبان و هم راز او نیست؛ یعنی سخن او به مذاق کسانی که عاشقان خود اند خوش نمی آید چون چنین کسانی همیشه تنها و غریب اند. حافظ هم از همین غربت می نالد چون در تمام عالم کسی را پیدا نمی کند که بتواند از راز های دل دیوانه ی خودش با او در میان بگذارد. یک هم راز و یک هم درد پیدا نمی کند تا از اسرار دل تنگ خودش با او در میان بگذارد تا بلکه اندکی از سنگینی بار غم و اندوه او کاسته بشود و به همین خاطر می گوید: مُهر بر لب زده، خون می‌خورم و خاموشم یا در جای دیگر می گوید: به طَرَب حمل مَکُن سرخیِ رویم که چو جام خونِ دل عکس برون می‌دهد از رخسارم این سرخی که در روی من می بینی و اگر می بینی صورت من گل انداخته، از شدت طرب و فرح نیست و بلکه این تصویر و انعکاسی از خون دل هایی است که خورده و می خورم و چه خون دلی تلخ تر از غربت و تنهایی و بی کسی؛ اینکه انسان خودش را وصله ی ناجور عالم ببیند و در هیچ کس درد دین نبیند و همه مست و مسحور دنیا طلبی باشند. هیچ کس از خدا نگوید، هیچ کس از خدا نشوند. همه سو هوس، همه سو هوا، همه بی خیال، همه خواب. نه کسی تو را درک کند، نه کسی تو را درمان کند. ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
کتیبه های ترک خورده خواندنش سخت است...
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
با دلارامی مرا خاطر خوش است کز دلم یک باره برد آرام را ┈┄┅═✾ معنای کلمات ✾═┅┄┈ [ دلارام ] محبوب، معشوق، کسی که حضور او در زندگی مایه ی آرامش دل است، مایه ی اطمینان خاطر است [ خاطر ] دل، ضمیر، فکر، اندیشه، خیال، حال ┈┄┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ این دختر بچه ها با یک عروسک آرام می شوند، با یک اسباب بازی آرام می شوند. همه ی اینها مایه ی آرامش آنها است از بس که کوچک و نادان اند؛ اما همین بچه ها با همه ی کوچکی و نادانی که دارند تا مادر از بازار می آید، همه ی این اسباب بازی ها که مایه ی آرامش آنها بود، یکباره رها می کنند و بلند می شدند و دوان و دوان می دوند و خود را به دامان مادر پرتاب می کنند و با این کار چه قراری پیدا می کنند؛ یعنی مادر دل آرام آنها می شود و با آمدنش همه ی آن چیز هایی که مایه ی آرام آنها بود، دیگر از چشم آنها می افتد و رنگ می بازد. شهریار خطاب به امام زمان می گفت: کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی گل بیچاره می شود، گل از رونق می افتد، گل خار و زار می شود، وقتی که تو رخ بنمایی یا سعدی می گفت و چقدر لطیف می گفت: تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم حافظ همین را با زبان خودش بیان می کند و چه زیبا بیان می کند: با دلارامی مرا خاطر خوش است کز دلم یک باره برد آرام را قصه ی ما و خدا، قصه ی همان طفل و مادر است و قصه ی ما و همه ی آن چیزی که مایه ی مشغولیت و سرگرمی ما است، مایه ی آرامش و آسودگی ما است، مثل: قدرت، شهرت، منصب و مانند اینها قصه ی همان طفل و اسباب بازی است و حالا حافظ می گوید: خاطره و دل من با یک دلارامی خوش است که از وقتی او به پا به زندگی من گذاشت، تمام آنچه که پیش از او برای من خوش بود و مرا آرام می کرد، یکباره از جلوه انداخت و بعد دیگر هیچ کدام جذبه و جاذبه ای برای من ندارد؛ یعنی همه در شعاع او گم شدند درست مثل گم شدن ستارگان شب در شعاع خورشید روز. و دلارام حافظ معلوم است که کیست، معلوم است که چیست. حافظی که حافظ قرآن است و بقول خودش اهل درس قرآن است، جزء خدا دلارامی را نمی شناسد: أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ خدا و خداست که مایه ی آرام دل هاست؛ یعنی اگر دل آرام می خواهی فقط خداست چقدر این دعا زیباست: إلهي بكَ هامَتِ القُلوبُ الوالِهَةُ خدای من ! دل ها حیران و پابسته ی عشق توست فَلا تَطمَئنُّ القُلوبُ إلاّ بِذِكراكَ خدای من ! دل ها جزء با یاد تو آرام نمی شود و لا تَسكُنُ النُّفوسُ إلاّ عِندَ رُؤياكَ خدای من ! جان ها بجزء وقت دیدار تو آرام نمی گیرند چون مایه ی آرام و دلارام تویی و جزء تو هر چه باشد آرامش خاطر دل را خواهد گرفت: غیر تو هر چه خوش است و ناخوش است آدمی سوز است و عین آتش است‌‌ ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن هر که دید آن سَرْوْ سیم اندام را ┈┄┅═✾ معنای کلمات ✾═┅┄┈ [ ننگرد ] نگاه نکند، توجه نکند [ دیگر ] هرگز، به هیچ وجه [ سرو ] نام درختی موزون، راست قامت، همیشه سبز است که غالبا بر لب جوی است و ثمر هم نمی دهد؛ اما همیشه تازه است. از ویژگی ها سرو این است که آرامش و آسایش خاطر به بینندگان خودش می بخشد و به همین خاطر است که در صحن بیمارستان ها گاها سرو می کارند که یک دلیلش همین است. سعدی یک اشاره ی لطیفی به این ویژگی دارد: طبیبی پری چهره در مرو بود که در باغ دل قامتش سرو بود سرو در غزلیات حافظ و همینطور در غزلیات سعدی به فراوانی بکار رفته [ چمن ] باغ، بستان، گلزار، زمین سبز و خرم [ سیم ] نقره و "زر و سیم" یعنی طلا و نقره [ سیم اندام ] یا "اندام سیمین" یعنی نقره ای رنگ، یعنی سفید چون نقره سپید رنگ است. پس "سیم اندام" یعنی سفید اندام ┈┄┅═✾ شرح ✾═┅┄┈ در آن زمان مردم شب خود را با فانوس، با چراغ نفتی روشن می کردند و این چراغ ها هم برای خودشون ارزش و بازاری داشتند و مردم برای اینها هزینه می کردند و شب هم دور تا دور آنها جمع می شوند و خیلی هم مراقب بودند؛ ولی الان از هیچ کدام از آنها خبری نیست چون پای چراغ امروزی به میان آمده است و به همین خاطر بازار آنها کساد شده و از رونق افتاده و دیگر ارزشی ندارد. حکایت خدا با دیگران حکایت چراغ و چراغ نفتی است. او که بیاید هر چیزی از سکه می افتد و دیگر بازار و خریدار ندارد و تمام فکر و ذکر آدمی او می شود. آدمی دیگر وقت خود را خرج و هزینه ی او می کند و دیگر دور و بر او می تابد و می گردد و دیگر تنها و تنها او را به رسمیت می شناسد. درست مثل زلیخا که وقتی پای یوسف به میان آمد، دیگر جزء یوسف نمی فهمید و جزء یوسف نامی بر زبانش نبود و اصلا هر چیزی را که می خواست صدا کند و بگوید آن عود را بده، می گفت آن یوسف را بده: آن زلیخا از سِپندان تا به عُود نامِ جملۀ چیز یوسف کرده بود درست مثل مجنون که وقتی پای لیلی به زندگی او باز شد، جزء لیلی هیچ چیز را به رسمیت نمی شناخت، جزء لیلی هیچ چیز دیگری نمی فهمید. روزی مجنون گوشه ای نشسته بود و با چوب روی زمین خط می کشید که کسی از او پرسید چه می کنی؟ گفت: مشق نام لیلی می کنم خاطر خود را تسلی می کنم چون میسر نیست من را کام او عشق بازی می کنم با نام او حالا حکایت خدا، حکایت لیلای مجنون و یوسف زلیخا است که اگر نام او به میان بیاید، دیگر همه جا را او پُر می کند. بقول خودش که در جای دیگر می گوید: دل ما به دور رویت ز چمن فَراغ دارد از وقتی تو آمدی دیگر هوس باغ رفتن ندارم که باغ من تویی در دعا هم می خوانیم: یــــا جــــنـــتـــــی ای باغ من یعنی وقتی تو بیایی جایی برای کسی و چیزی نمی ماند. همان که سعدی می گفت: ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام برفت رونق نسرین باغ و نسترنش یا حافظ در جای دیگری می گوید: هر سروقد که بر مَه و خور حسن می‌فروخت چون تو درآمدی پیِ کاری دگر گرفت یعنی تو که آمده هر کسی بدنبال کار خودش رفت با همه ی جمالی که در چشمان من داشت: به پیشِ آینهٔ دل هر آن چه می‌دارم بجز خیالِ جمالت نمی‌نماید باز و اینجا نیز حافظ با یک بیان دیگری به این موضوع اشاره دارد: ننگرد دیگر به سرو اندر چمن هر که دید آن سَرْوْ سیم اندام را "سرو" همیشه سبز است و به همین علت نماد جاودانگی و تداوم است. ارتفاع بسیار بالایی هم دارد و گاهی تا ۲۰ متر قَد می کشد. چوبی هم که دارد بسیار مقاوم است. معمولا هم در دل چمن زار کاشته می شود و اطراف این درخت چمن ها هستند که نسبت به آن سرو بسیار حقیر و ناچیز و سرخمیده اند. "چمن زار" در کلام حافظ یک نماد و رمزی برای این دنیا و آنچه که در این دنیاست؛ یعنی هر آنچه را که به چشم ما زیباست را تشبیه کرده به یک برگ چمن که وقتی با سرو مقایسه می کنید بسیار ناچیز است. "سرو" هم نماد یک وجود بالابلند و زیباروست که دل ها را ربوده و چشم ها را به خودش خیره کرده و هر کسی در زندگی خودش یک سروی دارد که آن سرو مجذوب و دل سپرده ی خودش ساخته؛ سرو یکی ممکن است یک انسان زیبارو باشد، سرو یکی ممکن است شهرت باشد، سرو یکی ممکن است دیانت و دین داری باشد که این بسیار خطرناک است؛ یعنی خیلی خطرناک است که انسان مجذوب دیانت خودش بشود و دل به نماز و روزه ی خودش ببندد و خیره در طاعات و عبادات خودش بشود که همین زمینه ی کبر او را فراهم می کند. سرو بعضی ها هم خودشون هستند؛ یعنی همان چیزی که از آن به "خود پرستی" و "خود برتر بینی" یاد می شود که این هم بسیار خطرناک است و منشأ آلودگی های فراوان می شود، گفت:
از تنور خود پسندی شد بلند َشعله کردار های ناپسند و حالا حافظ می گوید: تمام کسانی که اسیر و سرسپرده ی این سرو ها هستند، اگر یک روزی آن سرو سیم اندام را ببیند از همه چیز دست می کشند که در اینجا وجود خداوند سبحان منظور است چون از ویژگی ها و اسامی خداوند "رفیع بودن" است که به معنای بالا و بلند است و سرو هم بالا بلند است. دوم از ویژگی و نام های خداوند "جمیل" است که به معنای زیبا است و سرو هم زیباست. و از ویژگی های همین سرو حیات مدام است و در چهار فصل سبز است، خدا هم که "حی" است و حیاتش جاودانه است. و از آن طرف هم سیم اندام است؛ یعنی وجود سرو مثل برف سپید است که هیچ لک و نقصی ندارد، بقول قران: ســــــبــــــحــــــان منزه است و این منزه بودن را به "سیم بودن" تعبیر می کند و می گوید: هر کس آن حضرت رفیع و جمیل و حی و سبحان را ببیند، هرگز سرو های دیگر در نگاهش جلوه نمی کنند و بلکه مثال تار های چمن پیدا می کنند که ریز و حقیر و ناچیزاند. و این بسیار مهم و سرنوشت ساز است که انسان سرو خودش را چه چیزی انتخاب کند؟ تمام پیامبران مبعوث شدند تا بگویند: بیایید سرو خود را بشناسید و سرو شما چیز هایی نیستند که بهش دل بستید که اینها تار های چمن اند. سرو شما اوست که اگر بشناسید، دل خود را به او می بازید و او لیلا و یوسف شما می شود و بجایی می رسید که مثل حافظ فریاد می کنید: مردم دیدهٔ ما جز به رُخَت ناظر نیست دل سرگشتهٔ ما غیرِ تو را ذاکر نیست وقتی انسان مجذوب این گوهر و حقیقت شد، دیگر هیچ چیزی او را راضی نمی کند، وقتی که دل آدمی مجذوب جمال او شد دیگر هیچ سروی برای او جذب و جاذبه ای ندارد چون بقول سید الشهداء که خواجه عبدالله در قالب یک بیت بیاورد: هر که تو را داشت چه نداشت هر که تو را نداشت چه داشت حافظ می گوید: کسی که چشم دلش به آن سرو سیم اندام افتاد، دیگر به این زیبایی های ظاهری و مادی و عادی که نماد چمن را دارند توجهی نخواهد کرد ________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا