eitaa logo
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
530 دنبال‌کننده
2هزار عکس
486 ویدیو
46 فایل
﷽ ⊱ . ‌‹ به‌دلِ‌خسته‌بگویید خداوندی‌هست . . . › • . ˼ أَلاٰبِذِڪࢪاللھ‌تَطمَئِنُّ‌القُلوب ‌! ˹ • ོ مۍشنودگوشِ‌جان!..⇩ @b_mim313 🌿` . براۍتبادل‌هم◡̈ @b_mim313
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[🌼 •🌱]∞ 
﴾﷽﴿ • .☔️🌻
∞
‌‌خاطرات‌شھید" محمدرضادهقان‌امیرۍ " 
قسمت‌دوازدهم! 📘🍃
(آگاهۍشدن‌ازشھادت‌محمدرضا)🦋💛
- پارت‌اول↯
[ ازآن‌روزۍڪہ‌محمدرضارفت‌، بہ‌اعضاۍ‌خانواده
مۍگفتم‌‌منتظرمحمدرضانباشید، محمدرضا
برنمۍگردد!..🙃
من‌هرسال‌براۍمحمدرضایڪ‌شال‌گردن‌مۍبافتم..🔗
امسال‌هم‌دخترم‌ڪاموایۍخریدڪہ‌براۍمحمدرضا
شال‌گردن‌ببافم..😊
حدودا۵۰‌سانت‌ازشال‌گردن‌رابافتم‌ولۍاصلادلم
نبود..😔
بہ‌خودم‌مۍگفتم‌من‌این‌رامۍبافم‌ولۍبراۍمحمدرضا
نیست‌وقلبم‌بہ‌این‌مسئلہ‌آگاهۍمۍدادوتمام‌آن۵۰
سانت‌راشڪافتم‌ڪہ‌حتۍدخترم‌بھ‌من‌اعتراض
ڪردوگفت: محمدرضازودترازبقیہ‌برمۍگردد..😌
پیش‌خودم‌گفتم‌محمدرضاڪہ‌برنمۍگرددبراۍچہ
برایش‌شال‌گردن‌ببافم!؟..🙂
این‌یڪ‌حسۍبودڪہ‌من‌داشتم‌ودلیلش‌رانمۍدانستم..💔 ] 🌿'
‌• . ✨🌱•. السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین؏🌵☁️•°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[🌼 •🌱]∞ 
﴾﷽﴿ • .☔️🌻∞ ‌‌خاطرات‌شھید" محمدرضادهقان‌امیرۍ " قسمت‌سیزدهم! 📘🍃 (آگاهۍشدن‌ازشھادت‌محمدرضا)🦋💛 - پارت‌دوم↯ [ صبح‌پنجشنبہ‌دردانشگاه‌بودم‌وآنقدرحالم‌بدبود ڪہ‌براۍاولین‌باربعداز۴۵روزازرفتن‌محمدرضا داستان‌رفتنش‌بہ‌سوریہ‌رابراۍیڪۍازهمڪلاسۍ هایم‌گفتم‌.. 😊 بعدازتعریف‌داستان‌همڪلاسۍ‌ام‌شرو‌ع‌بھ‌گریہ ڪردومن‌همراه‌اوگریہ‌مۍڪردم‌واحساس‌مۍڪردم ڪہ‌یڪ‌اتفاقاتۍدراین‌عالم‌درحال‌رخ‌دادن‌است‌وبا تمام‌وجودم‌این‌قضیہ‌رااحساس‌ڪردم..🙂 ساعت‌۲بعدازظھرڪہ‌بہ‌خانہ‌آمدم‌مشغول‌آماده ڪردن‌وسایل‌ناهاربودم‌ڪہ‌یڪ‌لحظہ‌حال‌عجیبۍ بہ‌من‌دست‌دادوناخودآگاه‌قلبم‌شڪست‌وشروع‌بہ گریہ‌ڪردم‌واحساس‌ڪردم‌دیگرمحمدرضارا نمۍخواهم‌‌وانرژۍعظیمۍازمن‌بیرون‌رفت..😔 این‌حالت‌ڪہ‌بہ‌من‌دست‌دادخیلۍمنقلب‌شدم‌ورو بہ‌قبلہ‌برگشتم‌ویڪ‌سلام‌بہ‌اباعبدالله‌دادم‌وبایڪ حالت‌عجیبۍگفتم‌خدایاراضۍام‌بہ‌رضاۍتووگفتم آنچہ‌ازدوست‌رسدنیڪوست‌ونمۍدانم‌چرااین‌ حرف‌هاراباخودم‌زمزمہ‌مۍڪردم..🤗 ] 🌿' ‌• . ✨🌱•. السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین؏🌵☁️•°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[🌼 •🌱]∞ 
﴾﷽﴿ • .☔️🌻∞ ‌‌خاطرات‌شھید" محمدرضادهقان‌امیرۍ " قسمت‌چھاردهم! 📘🍃 (آگاهۍشدن‌ازشھادت‌محمدرضا)🦋💛 - پارت‌سوم↯ [ ازساعت‌حدودسہ‌ونیم‌بعدازظھربہ‌بعدلحظہ‌بہ لحظہ‌‌حالم‌بدترمۍشد..😔 ساعت‌۷بعدازظھرڪہ‌شدمن‌درآشپزخانہ‌بودم‌و گریہ‌مۍڪردم‌ونمۍدانم‌چرااین‌حالت‌راداشتم..🍁 آن‌شب، شب‌خیلۍسختۍبودوخیلۍسخت‌بہ‌ من‌گذشت‌وسعۍڪردم‌باخواندن‌دعاۍڪمیل‌و زیارت‌عاشوراخودم‌راآرام‌ڪنم‌ڪہ‌حالت‌من‌ بازخوردۍدرخانہ‌نداشتہ‌باشد..💔 همیشہ‌هراتفاق‌خاصۍڪہ‌مۍخواست‌درخانہ اتفاق‌بیفتد‌اخوۍبزرگم‌آقامحمدعلۍڪہ‌شھید شده‌قبل‌ازوقوع‌آن‌بہ‌مااطلا‌مۍداد..✨ آن‌شب‌هم‌ایشان‌بہ‌خواب‌من‌آمد..🙃 ] 🌿' ‌• . ✨🌱•. السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین؏🌵☁️•°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[🌼 •🌱]∞ 
﴾﷽﴿ • .☔️🌻∞ ‌‌خاطرات‌شھید" محمدرضادهقان‌امیرۍ " قسمت‌پانزدهم! 📘🍃 • (آگاهۍشدن‌ازخبرشھادت‌محمدرضا)🦋💛 • . [ بعد از نیمہ‌هاۍ شب بود ڪہ خواب دیدم ڪہ خانہ‌ی ما خیلۍ رو‌شن است💫 و حتۍ یڪ نقطہ تاریڪۍ وجود ندارد و من دنبال منبع نور مۍگردم ڪہ این منبع نور اصلا ڪجاست؟..🤔 بعد از پنجره‌ی آشپزخانہ بیرون را نگاه ڪردم و دیدم دستہ‌دستہ شھدایۍ ڪہ من مۍ‌شناسم با حالت نظامۍ و سربند و چفیہ درحال وارد شدن بہ خانہ هستند🚪 و من هم در شلوغۍ این همہ آدم دنبال منبع نور مۍگشتم..🌈 بعد برگشتم و دیدم ڪہ نور از عڪس‌هاۍ دو اخوۍهایم ڪہ روۍ دیوار بود از قاب عڪس این‌ها منتشر مۍشود🖼 و دیدم برادرم ایستاده و یڪ دشداشہ بلند حریر تنش است و یا یڪ خوشحالۍ و شعف فراوان و چھره‌اۍ نورانۍ من را با اسم ڪوچڪ صدا زد و گفت:" اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است! " 😇✋🏻 و دو سہ بار این جملہ را تڪرار ڪرد..🙃 من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانہ راه مۍ‌رفتم و اشڪ مۍریختم و دعا مۍخواندم..😔🤲🏻 تا ساعت هشت صبح ڪہ دیگر نت نتوانستم تحمل ڪنم!.. 😭💔 ] 🌿' ‌• . ✨🌱•. السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین؏🌵☁️•°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[🌼 •🌱]∞ 
﴾﷽﴿ • .☔️🌻∞ ‌‌خاطرات‌شھید" محمدرضادهقان‌امیرۍ " قسمت‌شانزدهم 📘🍃 • ( وقتۍدیگرنیستۍبراۍچہ‌بہ‌عڪست‌نگاه ڪنم!؟.. )💔🌼 • . [ آن روز جمعه بود و صبح زود همه را بیدار کردم و گفتم بلند شوید از خانه بروید بیرون و این برای خانواده خیلی عجیب بود..🙃 همه گفتن این موقع صبح کجا برویم؟😳 دخترم همان لحظه گفت برای شهید عبدالله باقری در بهشت زهرا مراسمی گرفتند برویم آنجا..😊 برای شوهرم خیلی عجیب بود گفت شما هم بیا..😌 من گفتم نمۍآیم شما خودتان بروید، می‌خواهم خانه را مرتب کنم و احساس می‌کردم ما در خانه میهمان خواهیم داشت..🙂 خانواده حدود ساعت ۹ صبح به بهشت‌زهراﷺ رفتند و من شروع به مرتب کردن خانه کردم..🦋 اتاق محمدرضا همان مدلی که قبل از رفتنش چیده بود همان‌گونه بود..😇 من احساس می‌کردم که باید خانه را خلوت کنیم..✨ حتی یادم هست که کیف پولش که کنار اتاق اتاق بود را برداشتم و دیدم کارت ملی محمدرضا داخل کیفش هست،📝 با دیدن‌ کارت‌ملی‌اش به محمدرضا گفتم تو دیگر نیستی برای چه به عکست نگاه کنم!؟..😔 ] 🌿' ‌• . 🌸🌱 السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین؏ ☁️○°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[🌼 •🌱]∞ 
﴾﷽﴿ • .☔️🌻∞ ‌‌خاطرات‌شھید" محمدرضادهقان‌امیرۍ " قسمت‌هفدهم 📘🍃 • ( هرروزصبح‌پیراهنش‌رابومۍڪردم! )💔🌼 • . [ برای اینکه بهتر بتوانم دوری‌اش را تحمل کنم یکی از پیراهن‌هایش را روی چوب‌لباسی اتاق آویزان کرده بودم👕 و هر روز صبح پیراهنش را بو می‌کردم و گریه می‌کردم😭 که شوهرم و دخترم می‌گفتند:"مامان چقدر سوسول شدی که پیراهن محمدرضا را بو می‌کنی! 😅" ولی من با این چیزها ۴۵ روز را طاقت آوردم اما آن روز همه‌ی این‌ها را جمع کرده بودم..🙃 اتفاقا در آن روز تلفن خانه نیز خیلی زنگ می‌زد می‌خواستم آن خبری را که می‌دانستم به آن‌ها بگویم اما می‌گفتم این خبر موثق‌ نیست!🙂 و اگر بگویم ممکن است نگران شوند.. 🍂 برگشت خانواده خیلی طول کشید حدود ساعت ۲ بعد از ظهر برگشتند!..⏰ سریع سفره‌ی ناهار را پهن کردم و سریع آن را جمع کردم چون به خودم می‌گفتم که هیچ‌چیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم!..😇 ] 🌿' ‌• . 🌸🌱 السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین؏ ☁️○°
• . ♥️✌️🏼 • ‌「بھ‌قولِ‌آقامحمدرضا ⇩ سربازِآقابایدسالم‌باشہ‌وبدنۍقوۍداشتہ‌باشہ :) ڪہ‌وقتۍآقا﴿؏﴾ ظھورڪنہ، بھترین‌هاروبراۍ سپاهش‌‌انتخاب‌ڪنہ!..」✋🏼🌱` • ☔️  °
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[ •🌱]∞ 
﴾﷽﴿ • .☔️∞ ‌‌خاطرات‌شھید" محمدرضادهقان‌امیرۍ " قسمت‌هجدهم 📘🍃 • ( خبرشھادت‌محمدرضارامۍخواهندبدهند! )💔✋🏻 • . [ درحین جمع کردن وسایل شوهرم زنگ زد و من بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم کی است، آقامصطفۍ است تا این را گفت گفتم:" علۍ! خبر شهادت محمدرضا را می‌خواهد بهت بدهد! "🍁 شوهرم با شنیدن این حرف شوکه شده بود و گفت این چه حرفی است می‌زنی و بعد رفت در اتاق و صحبت کرد..🚪 آقامصطفی به شوهرم گفته بود که علی‌آقا لباست را بپوش و جلوی در خانه‌ بیا! ⭐️ وقتۍ صحبتش تمام شد، لباسش را پوشید و رفت!.. 🌻 من به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا را می‌خواهند بدهند و حالت در کوچه بد نشود..😔 چند دقیقه گذشت و من کوچه را نگاه کردم و دیدم خبری نیست.. 🙃 به دخترم و محسن گفتم آماده شوید که وقتی شوهرم به خانه برگشت ما آماده بودیم..🌕 به او گفتم چی شد؟ گفت" چیزی نشده محمدرضا پایش تیر خورده🔫 و قرار است به ملاقاتش برویم و رفت سمت درب ورودی تا کفش‌ها را برایمان آماده کند..👞 من گفتم" اصلا این کارها مهم نیست، محمدرضا شهید شده مگه نه؟ 🤗 شوهرم به من نگاهی کرد و گفت" بله ک حالش بد شد و به طرف کوچه رفت..!😇 ] 🌿' ‌• . 🌸🌱 السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین؏ ☁️○°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[ •🌱]∞ 
﴾﷽﴿ • .☔️∞ ‌‌خاطرات‌شھید" محمدرضادهقان‌امیرۍ " قسمت‌نوزدهم 📘🍃 • ( برای‌چه‌گریه‌می‌کنیداینکه‌ازدامادی‌خیلی‌بهتراست! )💔✋🏻 • . [ همه‌ی دوستان و همسایگان در کوچه منتظر بودند که از خانه‌ی ما صدای جیغ و فریاد بیاید که یکی از دوستان گفته بود مادر محمدرضا حتما غش کرده..🙂 ایشان وقتی وارد خانه شد و دید ما آماده هستیم، ‌شروع به شیون و گریه‌وزاری کرد..🍁 من گفتم برای چه گریه میکنی محمدرضا را می‌خو‌استیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است.. محمدرضا به آرزویش رسید.. 🙃 اما همسایه به ما می‌گفت:" شما کوهی.. گریه کن، داد بزن، شما چرا مثل کوه می‌مانی؟!.. 😔 و من اصلا گریه نمی‌کردم.. 🤗 قبل از ورود آقایان به منزل وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و عبارت" إِنّاٰللّٰه‌وَإِنّاٰإِلَیهِ‌‌راجِعوݩ " را خواندم و در آن لحظه تمام آرامشم به تمام کردن نماز بود..📿 وقتی که و از اتاق بیرون آمدم دیدم که خانه جای سوزن انداختن نیست و کوچه و خانه پر از جمعیت شده بود..😭 آقایی از سپاه قدس آمده بود و خبر شهادت محمدرضا تأیید کرد و پاکتی از جیبش درآورد و گفت" این وصیت‌نامه‌ی شهید است و می‌خواهیم خوانده شود!.. 📝🌿` ] ☂∞ ‌• . 🌸🌱 السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین؏ ☁️✋🏼
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[ •🌱]∞ 
﴾﷽﴿ • .☔️∞ ‌‌خاطرات‌شھید" محمدرضادهقان‌امیرۍ " قسمت‌بیستم📘🍃 • ( خواندنِ‌وصیت‌نامہ )📑⛈ • . [ من‌ گفتم اجازه دهید وصیت‌نامه‌اش را اول ما بخوانیم و همراه خانواده به داخل اتاق رفتیم و وصیت‌نامه‌اش را خواندیم..📝 وصیت‌نامه حاوی ۵_۶ صفحه بود که ۳ صفحه‌اش عمومی بود و بقیه‌اش به صورت خصوصی است که مثلا گفت نماز و روزه‌هایم را این شکلی بخوانید و مراسم‌هایم را اینطوری برگزار کنید.. 🤗 وقتی ما ۳ صفحه اصلی وصیت‌نامه را خواندیم محمدرضا با حالتی آن را نوشته بود که از نوشته‌های محمدرضا خنده‌مان گرفت..😅 آن‌قدر آرامش در وجود ما بود که من رو کردم به آن آقا و گفتم خبر شهادت را شما نیاوردید، خبر شهادت را برادرم به من داد..🙂🌿 ] ☂∞ ‌• . 🌸🌱 السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین؏ ☁️✋🏼
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[ •🌱]∞ 
﴾﷽﴿ • .☔️∞ ‌‌خاطرات‌شھید" محمدرضادهقان‌امیرۍ " قسمت‌بیست‌ویکم📘🍃 • ( چراباسرآمدی!؟.. )😭⛈ • . [ آن روز که این خبر را به ما دادند، گذر ساعت را اصلا احساس نکردم و به معراج شهدا رفتیم..🌹 آن لحظه دوست داشتم دوستانِ محمدرضا را ببینم برای اینکه یک عشق و علاقه خاصی بین محمدرضا و دوستانش بود و برای من خیلی جذاب بود🤗و در این جمعیت دنبال دوستان محمدرضا و همش دوست داشتم آن‌ها را ببینم و آماده‌شان کنم و بیشتر از اینکه بخواهم محمدرضا را ببینم، دوست داشتم عکس‌العمل دوستانش را ببینم..🙃 ما با محمدرضا خیلی کوچه معراج می‌رفتیم و هر شهیدی را که می‌آوردند می‌رفتیم و می‌دیدیم!.. 🙂 آن روز جای خالی محمدرضا مشخص بود.. 😔 وقتی وارد شدیم دیدیم دوستان محمدرضا ایستاده‌اند حالت‌های خیلی ناراحتیدارند که من احساس می‌کردم که همه‌ی آن‌ها از درون درحال منفجر شدن هستند و یک حالت عجیب و غریبی دارند!..🌵🥀 ] ☂∞ ‌• . 🌸🌱 السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین؏ ☁️✋🏼
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[ •🌱]∞ 
﴾﷽﴿ • .☔️∞ ‌‌خاطرات‌شھید" محمدرضادهقان‌امیرۍ " قسمت‌بیست‌ودوم📘🍃 • ( چراباسرآمدی!؟.. )😭⛈ • . [ پیکر را که آوردند من نگران بودم که پیکر بی‌سر باشد😭 و به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بی‌سر برگردم افتادم و به خودم می‌گفتم حتما الان بدون سر است..😔 وقتی صورتش را دیدم، خیالم راحت شد و در اولین جمله به او گفتم" محمدرضا چرا با سر آمدی؟ "💔 درصورتی که وقتی فرماندهان نحوه‌ی شهادت محمدرضا را توضیح دادند فهمیدیم که محمدرضا واقعا بی‌سر بوده و فقط یک لایه صورتش را آوردند و همانطوری که خودش می‌خواسته شهید شد و فقط صورتش را برای ما آوردند که با دیدن صورتش آرام بگیریم!.. 🙃🍂 ] ☂∞ ‌• . 🌸🌱 السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین؏ ☁️✋🏼