‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[🌼 •🌱]∞
﴾﷽﴿
•
.☔️🌻
∞ خاطراتشھید" محمدرضادهقانامیرۍ " قسمتدوازدهم! 📘🍃 (آگاهۍشدنازشھادتمحمدرضا)🦋💛 - پارتاول↯ [ ازآنروزۍڪہمحمدرضارفت، بہاعضاۍخانواده مۍگفتممنتظرمحمدرضانباشید، محمدرضا برنمۍگردد!..🙃 منهرسالبراۍمحمدرضایڪشالگردنمۍبافتم..🔗 امسالهمدخترمڪاموایۍخریدڪہبراۍمحمدرضا شالگردنببافم..😊 حدودا۵۰سانتازشالگردنرابافتمولۍاصلادلم نبود..😔 بہخودممۍگفتممناینرامۍبافمولۍبراۍمحمدرضا نیستوقلبمبہاینمسئلہآگاهۍمۍدادوتمامآن۵۰ سانتراشڪافتمڪہحتۍدخترمبھمناعتراض ڪردوگفت: محمدرضازودترازبقیہبرمۍگردد..😌 پیشخودمگفتممحمدرضاڪہبرنمۍگرددبراۍچہ برایششالگردنببافم!؟..🙂 اینیڪحسۍبودڪہمنداشتمودلیلشرانمۍدانستم..💔 ] 🌿'• . #شھیدمحمدرضادهقانامیرۍ✨🌱•. السلامعلیڪیااباعبداللهالحسین؏🌵☁️•°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[🌼 •🌱]∞
﴾﷽﴿
•
.☔️🌻∞
خاطراتشھید" محمدرضادهقانامیرۍ "
قسمتسیزدهم! 📘🍃
(آگاهۍشدنازشھادتمحمدرضا)🦋💛
- پارتدوم↯
[ صبحپنجشنبہدردانشگاهبودموآنقدرحالمبدبود
ڪہبراۍاولینباربعداز۴۵روزازرفتنمحمدرضا
داستانرفتنشبہسوریہرابراۍیڪۍازهمڪلاسۍ
هایمگفتم.. 😊
بعدازتعریفداستانهمڪلاسۍامشروعبھگریہ
ڪردومنهمراهاوگریہمۍڪردمواحساسمۍڪردم
ڪہیڪاتفاقاتۍدراینعالمدرحالرخدادناستوبا
تماموجودماینقضیہرااحساسڪردم..🙂
ساعت۲بعدازظھرڪہبہخانہآمدممشغولآماده
ڪردنوسایلناهاربودمڪہیڪلحظہحالعجیبۍ
بہمندستدادوناخودآگاهقلبمشڪستوشروعبہ
گریہڪردمواحساسڪردمدیگرمحمدرضارا
نمۍخواهموانرژۍعظیمۍازمنبیرونرفت..😔
اینحالتڪہبہمندستدادخیلۍمنقلبشدمورو
بہقبلہبرگشتمویڪسلامبہاباعبداللهدادموبایڪ
حالتعجیبۍگفتمخدایاراضۍامبہرضاۍتووگفتم
آنچہازدوسترسدنیڪوستونمۍدانمچرااین
حرفهاراباخودمزمزمہمۍڪردم..🤗 ] 🌿'
•
.
#شھیدمحمدرضادهقانامیرۍ✨🌱•.
السلامعلیڪیااباعبداللهالحسین؏🌵☁️•°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[🌼 •🌱]∞
﴾﷽﴿
•
.☔️🌻∞
خاطراتشھید" محمدرضادهقانامیرۍ "
قسمتچھاردهم! 📘🍃
(آگاهۍشدنازشھادتمحمدرضا)🦋💛
- پارتسوم↯
[ ازساعتحدودسہونیمبعدازظھربہبعدلحظہبہ
لحظہحالمبدترمۍشد..😔
ساعت۷بعدازظھرڪہشدمندرآشپزخانہبودمو
گریہمۍڪردمونمۍدانمچرااینحالتراداشتم..🍁
آنشب، شبخیلۍسختۍبودوخیلۍسختبہ
منگذشتوسعۍڪردمباخواندندعاۍڪمیلو
زیارتعاشوراخودمراآرامڪنمڪہحالتمن
بازخوردۍدرخانہنداشتہباشد..💔
همیشہهراتفاقخاصۍڪہمۍخواستدرخانہ
اتفاقبیفتداخوۍبزرگمآقامحمدعلۍڪہشھید
شدهقبلازوقوعآنبہمااطلامۍداد..✨
آنشبهمایشانبہخوابمنآمد..🙃 ] 🌿'
•
.
#شھیدمحمدرضادهقانامیرۍ✨🌱•.
السلامعلیڪیااباعبداللهالحسین؏🌵☁️•°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[🌼 •🌱]∞
﴾﷽﴿
•
.☔️🌻∞
خاطراتشھید" محمدرضادهقانامیرۍ "
قسمتپانزدهم! 📘🍃
•
(آگاهۍشدنازخبرشھادتمحمدرضا)🦋💛
•
.
[ بعد از نیمہهاۍ شب بود ڪہ خواب دیدم ڪہ خانہی ما خیلۍ روشن است💫 و حتۍ یڪ نقطہ تاریڪۍ وجود ندارد و من دنبال منبع نور مۍگردم ڪہ این منبع نور اصلا ڪجاست؟..🤔
بعد از پنجرهی آشپزخانہ بیرون را نگاه ڪردم و دیدم دستہدستہ شھدایۍ ڪہ من مۍشناسم با حالت نظامۍ و سربند و چفیہ درحال وارد شدن بہ خانہ هستند🚪 و من هم در شلوغۍ این همہ آدم دنبال منبع نور مۍگشتم..🌈
بعد برگشتم و دیدم ڪہ نور از عڪسهاۍ دو اخوۍهایم ڪہ روۍ دیوار بود از قاب عڪس اینها منتشر مۍشود🖼 و دیدم برادرم ایستاده و یڪ دشداشہ بلند حریر تنش است و یا یڪ خوشحالۍ و شعف فراوان و چھرهاۍ نورانۍ من را با اسم ڪوچڪ صدا زد و گفت:" اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است! " 😇✋🏻
و دو سہ بار این جملہ را تڪرار ڪرد..🙃
من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانہ راه مۍرفتم و اشڪ مۍریختم و دعا مۍخواندم..😔🤲🏻
تا ساعت هشت صبح ڪہ دیگر نت نتوانستم تحمل ڪنم!.. 😭💔 ] 🌿'
•
.
#شھیدمحمدرضادهقانامیرۍ✨🌱•.
السلامعلیڪیااباعبداللهالحسین؏🌵☁️•°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[🌼 •🌱]∞
﴾﷽﴿
•
.☔️🌻∞
خاطراتشھید" محمدرضادهقانامیرۍ "
قسمتشانزدهم 📘🍃
•
( وقتۍدیگرنیستۍبراۍچہبہعڪستنگاه
ڪنم!؟.. )💔🌼
•
.
[ آن روز جمعه بود و صبح زود همه را بیدار کردم و گفتم بلند شوید از خانه بروید بیرون و این برای خانواده خیلی عجیب بود..🙃
همه گفتن این موقع صبح کجا برویم؟😳
دخترم همان لحظه گفت برای شهید عبدالله باقری در بهشت زهرا مراسمی گرفتند برویم آنجا..😊
برای شوهرم خیلی عجیب بود گفت شما هم بیا..😌
من گفتم نمۍآیم شما خودتان بروید، میخواهم خانه را مرتب کنم و احساس میکردم ما در خانه میهمان خواهیم داشت..🙂
خانواده حدود ساعت ۹ صبح به بهشتزهراﷺ رفتند و من شروع به مرتب کردن خانه کردم..🦋
اتاق محمدرضا همان مدلی که قبل از رفتنش چیده بود همانگونه بود..😇
من احساس میکردم که باید خانه را خلوت کنیم..✨
حتی یادم هست که کیف پولش که کنار اتاق اتاق بود را برداشتم و دیدم کارت ملی محمدرضا داخل کیفش هست،📝 با دیدن کارتملیاش به محمدرضا گفتم تو دیگر نیستی برای چه به عکست نگاه کنم!؟..😔 ] 🌿'
•
.
#شھیدمحمدرضادهقانامیرۍ 🌸🌱
السلامعلیڪیااباعبداللهالحسین؏ ☁️○°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[🌼 •🌱]∞
﴾﷽﴿
•
.☔️🌻∞
خاطراتشھید" محمدرضادهقانامیرۍ "
قسمتهفدهم 📘🍃
•
( هرروزصبحپیراهنشرابومۍڪردم! )💔🌼
•
.
[ برای اینکه بهتر بتوانم دوریاش را تحمل کنم یکی از پیراهنهایش را روی چوبلباسی اتاق آویزان کرده بودم👕 و هر روز صبح پیراهنش را بو میکردم و گریه میکردم😭 که شوهرم و دخترم میگفتند:"مامان چقدر سوسول شدی که پیراهن محمدرضا را بو میکنی! 😅"
ولی من با این چیزها ۴۵ روز را طاقت آوردم اما آن روز همهی اینها را جمع کرده بودم..🙃
اتفاقا در آن روز تلفن خانه نیز خیلی زنگ میزد میخواستم آن خبری را که میدانستم به آنها بگویم اما میگفتم این خبر موثق نیست!🙂 و اگر بگویم ممکن است نگران شوند.. 🍂
برگشت خانواده خیلی طول کشید حدود ساعت ۲ بعد از ظهر برگشتند!..⏰
سریع سفرهی ناهار را پهن کردم و سریع آن را جمع کردم چون به خودم میگفتم که هیچچیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم!..😇 ] 🌿'
•
.
#شھیدمحمدرضادهقانامیرۍ 🌸🌱
السلامعلیڪیااباعبداللهالحسین؏ ☁️○°
•
.
#دلانھ ♥️✌️🏼
•
「بھقولِآقامحمدرضا ⇩
سربازِآقابایدسالمباشہوبدنۍقوۍداشتہباشہ :)
ڪہوقتۍآقا﴿؏﴾ ظھورڪنہ، بھترینهاروبراۍ
سپاهشانتخابڪنہ!..」✋🏼🌱`
•
#شھیدمحمدرضادهقانامیرۍ ☔️
°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[ •🌱]∞
﴾﷽﴿
•
.☔️∞
خاطراتشھید" محمدرضادهقانامیرۍ "
قسمتهجدهم 📘🍃
•
( خبرشھادتمحمدرضارامۍخواهندبدهند! )💔✋🏻
•
.
[ درحین جمع کردن وسایل شوهرم زنگ زد و من بدون هیچ مقدمهای به او گفتم کی است، آقامصطفۍ است تا این را گفت گفتم:" علۍ! خبر شهادت محمدرضا را میخواهد بهت بدهد! "🍁
شوهرم با شنیدن این حرف شوکه شده بود و گفت این چه حرفی است میزنی و بعد رفت در اتاق و صحبت کرد..🚪
آقامصطفی به شوهرم گفته بود که علیآقا لباست را بپوش و جلوی در خانه بیا! ⭐️
وقتۍ صحبتش تمام شد، لباسش را پوشید و رفت!.. 🌻
من به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا را میخواهند بدهند و حالت در کوچه بد نشود..😔
چند دقیقه گذشت و من کوچه را نگاه کردم و دیدم خبری نیست.. 🙃
به دخترم و محسن گفتم آماده شوید که وقتی شوهرم به خانه برگشت ما آماده بودیم..🌕
به او گفتم چی شد؟ گفت" چیزی نشده محمدرضا پایش تیر خورده🔫 و قرار است به ملاقاتش برویم و رفت سمت درب ورودی تا کفشها را برایمان آماده کند..👞 من گفتم" اصلا این کارها مهم نیست، محمدرضا شهید شده مگه نه؟ 🤗
شوهرم به من نگاهی کرد و گفت" بله ک حالش بد شد و به طرف کوچه رفت..!😇 ] 🌿'
•
.
#شھیدمحمدرضادهقانامیرۍ 🌸🌱
السلامعلیڪیااباعبداللهالحسین؏ ☁️○°
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[ •🌱]∞
﴾﷽﴿
•
.☔️∞
خاطراتشھید" محمدرضادهقانامیرۍ "
قسمتنوزدهم 📘🍃
•
( برایچهگریهمیکنیداینکهازدامادیخیلیبهتراست! )💔✋🏻
•
.
[ همهی دوستان و همسایگان در کوچه منتظر بودند که از خانهی ما صدای جیغ و فریاد بیاید که یکی از دوستان گفته بود مادر محمدرضا حتما غش کرده..🙂 ایشان وقتی وارد خانه شد و دید ما آماده هستیم، شروع به شیون و گریهوزاری کرد..🍁 من گفتم برای چه گریه میکنی محمدرضا را میخواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است.. محمدرضا به آرزویش رسید.. 🙃
اما همسایه به ما میگفت:" شما کوهی.. گریه کن، داد بزن، شما چرا مثل کوه میمانی؟!.. 😔
و من اصلا گریه نمیکردم.. 🤗
قبل از ورود آقایان به منزل وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و عبارت" إِنّاٰللّٰهوَإِنّاٰإِلَیهِراجِعوݩ " را خواندم و در آن لحظه تمام آرامشم به تمام کردن نماز بود..📿
وقتی که و از اتاق بیرون آمدم دیدم که خانه جای سوزن انداختن نیست و کوچه و خانه پر از جمعیت شده بود..😭
آقایی از سپاه قدس آمده بود و خبر شهادت محمدرضا تأیید کرد و پاکتی از جیبش درآورد و گفت" این وصیتنامهی شهید است و میخواهیم خوانده شود!.. 📝🌿` ] ☂∞
•
.
#شھیدمحمدرضادهقانامیرۍ 🌸🌱
السلامعلیڪیااباعبداللهالحسین؏ ☁️✋🏼
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[ •🌱]∞
﴾﷽﴿
•
.☔️∞
خاطراتشھید" محمدرضادهقانامیرۍ "
قسمتبیستم📘🍃
•
( خواندنِوصیتنامہ )📑⛈
•
.
[ من گفتم اجازه دهید وصیتنامهاش را اول ما بخوانیم و همراه خانواده به داخل اتاق رفتیم و وصیتنامهاش را خواندیم..📝
وصیتنامه حاوی ۵_۶ صفحه بود که ۳ صفحهاش عمومی بود و بقیهاش به صورت خصوصی است که مثلا گفت نماز و روزههایم را این شکلی بخوانید و مراسمهایم را اینطوری برگزار کنید.. 🤗
وقتی ما ۳ صفحه اصلی وصیتنامه را خواندیم محمدرضا با حالتی آن را نوشته بود که از نوشتههای محمدرضا خندهمان گرفت..😅
آنقدر آرامش در وجود ما بود که من رو کردم به آن آقا و گفتم خبر شهادت را شما نیاوردید، خبر شهادت را برادرم به من داد..🙂🌿 ] ☂∞
•
.
#شھیدمحمدرضادهقانامیرۍ 🌸🌱
السلامعلیڪیااباعبداللهالحسین؏ ☁️✋🏼
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[ •🌱]∞
﴾﷽﴿
•
.☔️∞
خاطراتشھید" محمدرضادهقانامیرۍ "
قسمتبیستویکم📘🍃
•
( چراباسرآمدی!؟.. )😭⛈
•
.
[ آن روز که این خبر را به ما دادند، گذر ساعت را اصلا احساس نکردم و به معراج شهدا رفتیم..🌹
آن لحظه دوست داشتم دوستانِ محمدرضا را ببینم برای اینکه یک عشق و علاقه خاصی بین محمدرضا و دوستانش بود و برای من خیلی جذاب بود🤗و در این جمعیت دنبال دوستان محمدرضا و همش دوست داشتم آنها را ببینم و آمادهشان کنم و بیشتر از اینکه بخواهم محمدرضا را ببینم، دوست داشتم عکسالعمل دوستانش را ببینم..🙃 ما با محمدرضا خیلی کوچه معراج میرفتیم و هر شهیدی را که میآوردند میرفتیم و میدیدیم!.. 🙂 آن روز جای خالی محمدرضا مشخص بود.. 😔 وقتی وارد شدیم دیدیم دوستان محمدرضا ایستادهاند حالتهای خیلی ناراحتیدارند که من احساس میکردم که همهی آنها از درون درحال منفجر شدن هستند و یک حالت عجیب و غریبی دارند!..🌵🥀 ] ☂∞
•
.
#شھیدمحمدرضادهقانامیرۍ 🌸🌱
السلامعلیڪیااباعبداللهالحسین؏ ☁️✋🏼
‹ نوࢪالسَّماٰوٰات ›
[ •🌱]∞
﴾﷽﴿
•
.☔️∞
خاطراتشھید" محمدرضادهقانامیرۍ "
قسمتبیستودوم📘🍃
•
( چراباسرآمدی!؟.. )😭⛈
•
.
[ پیکر را که آوردند من نگران بودم که پیکر بیسر باشد😭 و به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بیسر برگردم افتادم و به خودم میگفتم حتما الان بدون سر است..😔
وقتی صورتش را دیدم، خیالم راحت شد و در اولین جمله به او گفتم" محمدرضا چرا با سر آمدی؟ "💔 درصورتی که وقتی فرماندهان نحوهی شهادت محمدرضا را توضیح دادند فهمیدیم که محمدرضا واقعا بیسر بوده و فقط یک لایه صورتش را آوردند و همانطوری که خودش میخواسته شهید شد و فقط صورتش را برای ما آوردند که با دیدن صورتش آرام بگیریم!.. 🙃🍂 ] ☂∞
•
.
#شھیدمحمدرضادهقانامیرۍ 🌸🌱
السلامعلیڪیااباعبداللهالحسین؏ ☁️✋🏼