#حکایت_قدیمی
فرمان به ابرها !
فرزند شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آن عبد صالح خدا نقل مي کنند :
شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بوديم .
پدرم فرمودند : تا به بالاي بام بروم و استهلال کنم. چون ابر، دامن افق مغرب را پوشانده بود، چيزي نديدم و فرود آمدم و گفتم: رؤيت هلال با اين ابرها هرگز ممکن نيست .
با عتاب فرمودند :
بي عرضه چرا فرمان ندادي که ابرها کنار روند؟
گفتم: پدرجان من کي ام که به ابر دستور دهم؟
فرمودند :
بازگرد و با انگشت سبابه اشاره کن که ابرها از افق کنار روند .
ناچار به بام شدم، با انگشت اشاره نموده و چنانکه دستور داده بودند گفتم :
ابرها متفرق شويد
لحظه هايي نگذشته بود که افق را بدون ابر يافتم و هلال ماه شوال را آشکارا ديدم و پدرم را از رؤيت ماه آگاه ساختم رحمة الله عليه
.
•••••-------•••🍏🍎🍏•••-------•••••
https://eitaa.com/joinchat/1877999940Cd7477fe258🎞
#نوستالژی
#خاطرات
#دهه60
#حکایت_قدیمی
مردی خسیس تمام داراییاش را فروخت و طلا خرید.
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد.
مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.
همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت.
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت.
او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد.
رهگذری او را دید و پرسید:
«چه اتفاقی افتاده است؟»
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد.
رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست.
تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست
بلکه در استفاده از آن است.
چه بسیار افرادی هستند که پولدارند
اما ثروتمند نیستند
و چه بسیار افرادی که ثروتمندند
ولی پولدار نیستند.
.
•••••-------•••🍏🍎🍏•••-------•••••
https://eitaa.com/joinchat/1877999940Cd7477fe258🎞
#نوستالژی
#خاطرات
#دهه60
#حکایت_قدیمی
نصیحت شیطان به نوح نبى
بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت:
تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم.
نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟
شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم.
نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح، سخن او را بشنو؛ اگرچه که فاسق است.
نوح گفت: هرچه می خواهی بگو.
پس شیطان گفت: ای نوح از سه خصلت احتراز کن:
1- تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و رانده شدم.
2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید.
3- از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد...
📘برگرفته از هزار و یک حکایت اخلاقی
.
•••••-------•••🍏🍎🍏•••-------•••••
https://eitaa.com/joinchat/1877999940Cd7477fe258🎞
#نوستالژی
#خاطرات
#دهه60
#حکایت_قدیمی
گویند گوهرشاد خانم (همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد، بر ساخت بنا نظارت کامل داشت و همیشه جهت هدایت و سرکشی حاضر می شد و دستورات لازم را به معماران مسجد میداد.
از تعداد کارگران و میزان حقوق آنها اطلاع کامل داشت و حتی به کار حیوانات باربر رسیدگی میکرد و به کارفرمایان دستور داده بود از محل آوردن مصالح ساختمانی تا مسجد برای حیوانات باربر ظرفهای آب و علف بگذارند، مبادا حیوانی در حال گرسنگی و تشنگی بار بکشد. از زدن حیوانات پرهیز کنید، ساعات کار کارگران باید معین باشد و مزد مطابق زحمت داده شود و...
روزی هنگام سرکشی کارگر جوانی ناگهان چشمش به صورت او افتاد و در اثر همین نگاه، آتش عشق در وجودش شعله ور گشته و عاشق دلباخته ی او شد. اما در این باره نمی توانست چیزی بگوید تا اینکه غم و غصه ی فراوان او را مریض کرد.
به خانم گزارش دادند که یکی از کارگران بیمار و در منزل بستری است. گوهرشاد به عیادتش رفت و علّت را جویا شد.
مادر گفت او عاشق شما شده و از درد عشق بیمار است.
گوهرشاد فکری کرد و به مادر جوان گفت: باشد، من از همسرم جدا شده و با او ازدواج می کنم، به شرط اینکه مهریه مرا قبل از ازدواج بپردازد و آن این است که چهل شبانه روز در محراب این مسجد نیمه کاره عبادت کند.
جوان پذیرفت.
پس از چهل روز گوهرشاد از حالش جویا شد، جوان به فرستاده ی او گفت:
لذّتی در عبادت و مجالست با پروردگار یافتم که با هیچ انسانی معاوضه نخواهم کرد.
هزار و یک حکایت اخلاقی
.
•••••-------•••🍏🍎🍏•••-------•••••
https://eitaa.com/joinchat/1877999940Cd7477fe258🎞
#نوستالژی
#خاطرات
#دهه60
#حکایت_قدیمی
عاقبت زن نق نقو!
مرد کشاورزی زنی نق نقو داشت که از صبح تا شب از همه چیز شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه مشغول کار بود و زمین را شخم میزد. یک روز، وقتی همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایهای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. و دوباره همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیتگویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان میداد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: "خب، این زنان میآمدند، حرفهای خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر زیبا یا خوشلباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم."
کشیش پرسید: "پس مردها چه میگفتند؟"
کشاورز گفت: "آنها میخواستند بدانند که آیا حاضرم قاطر را بفروشم یا نه!؟"
.
•••••-------•••🍏🍎🍏•••-------•••••
https://eitaa.com/joinchat/1877999940Cd7477fe258🎞
#نوستالژی
#خاطرات
#دهه60
#حکایت_قدیمی
این حکایت رو بخونید و ببینید براتون آشنا نیست؟!
"ابن هرمه" شاعر مدح سرای حجازی به نزد منصور، خلیفه عباسی آمد، منصور وی را عزیز داشت و تکریم کرد و پرسید؛ چیزی از من بخواه! ابن هرمه گفت: به کارگزارت در مدینه بنویس که هر گاه مرا مست گرفتند، مرا شلاق نزنند!
منصور گفت: باید حد جاری شود، را راهی نیست، چیز دیگری بخواه و اصرار کرد. اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد!
سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسند: هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند وی را هشتاد تازیانه بزنید و آورنده اش را صد تازیانه!!
از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها میرفت و کسی از ترس شلاق خوردن معترضش نمیشد!
این حکایت منو یاد نحوه برخورد با افشا کنندگان مفاسد اقتصادی میندازه ...
.
•••••-------•••🍏🍎🍏•••-------•••••
https://eitaa.com/joinchat/1877999940Cd7477fe258🎞
#نوستالژی
#خاطرات
#دهه60
#حکایت_قدیمی
در مراسم ختمی مردان زیادی جمع شده بودند، شخصی از صاحب عزا پرسید: چه شده؟
گفت: الاغم جفتک زده زنم را کشت،
گفت: این همه جمعیت برای تسلیت آمدن؟
گفت: نه،برای خریدن الاغ آمدن
👤عبید زاکانی
.
•••••-------•••🍏🍎🍏•••-------•••••
https://eitaa.com/joinchat/1877999940Cd7477fe258🎞
#نوستالژی
#خاطرات
#دهه60
#حکایت_قدیمی
مرد رند 😁
مردي بود که به هر حمام که مي رفت، هنگام بيرون آمدن به گرمابه دار مي گفت که فلان لباس من گم شده، آن را پيدا کن يا تاوان بده! و به همين ترتيب سر و صدايي راه مي انداخت و آخر هم مزد حمامي را نمي داد و بيرون مي رفت، تا جايي که همه او را مي شناختند و از آن پس به هيچ حمامي راهش نمي داند، مرد بيچاره به حمامي رفت و در حضور مردم شرط کرد که مزد حمامي را بدهد و به هيچ کس تهمت دزدي نزند.
مرد لباس هاي خود را در آورد و به داخل حمام رفت و حمامي جامه هاي او را پنهان کرد. وقتي از حمام بيرون آمد به جز کمربند و شمشير اثري از لباس هاي خود نديد و چون شزط کرده بود که چيزي نگويد و به کسي تهمت دزدي نزند، حرفي نزد. آن گاه به ناچار کمربند به کمر بست و گفت: انصاف دهيد که من اين گونه به حمام آمده بودم!؟ حاضران بخنديدند و حمامي با او قرار گذاشت که هر هفته يکبار به حمام برود و مزد هم ندهد
.
•••••-------•••🍏🍎🍏•••-------•••••
https://eitaa.com/joinchat/1877999940Cd7477fe258🎞
#نوستالژی
#خاطرات
#دهه60
#حکایت_قدیمی
روزی روزگاری درویش فرتوتی که هنوز تاریخ انقضا قرارداد زندگی اش نگذشته بود و هنوز به خدا اجاره برای زندگی کردن میداد. از صحرایی تشنه میگذشت. درویش چندی پیش زندگیاش را به حراج در آورده بود تا بتواند لباسی گرم و نرم بخرد و در موش و گربه بازی مرگبار زمستان پیروز باشد .
عاقبت درویش به سمت بازار میرفت که ناگاه پایش به تکه سنگی خورد و با صورت زمین خشک و داغ صحرا را بوسید . نالهاش ابر های اسمان را فراری میداد ولی نمیدانست که شانس او را محکم در آغوش گرفته بود . القصه درویش به زحمت خود را حرکت داد و سپس سنگ بد ذات و سنگدل را از خاک جدا کرد. باورش نمیشد چه میدید آن چیز سنگ نبود بلکه یک کوزه پر از جواهرات متفاوت از یا قوت گرفته تا الماس های کوچک و بزرگ بود . از خوشحالی اشک هایش روی گونه هایش سر میخوردند. درویش خوش اقبال دستهایش را به سمت آسمان آبی که خورشید بر آن حکمرانی می کرد بالا برد و گفت خداوندا سپاسگزار تو هستم ای مهربانترین مهربانها.
چند عدد سکه طلا برداشت تا با آن یک پوستین گرم تهیه کند سپس کوزه را از چشم خلق پنهان کرد و به سمت شهر راه افتاد . درویش مدام شکر خدا را زمزه میکرد و از اقبال خویش بسیار خرسند بود ، هنوز چند قدمی به شهر وارد نشده بود که طفلی 6 ساله را که در گوشه ای بس نشسته بود و مدام با لباس پینه زده اش ور میرفت، مشاهده کرد . یاد خودش افتاد که زندگی همیشه با او نزاع و جنگ داشته بود .
دل درویش که دریایی بی کران بود از آن طفل نگذشت و به سمت او رفت . دستی به سرش کشید و گفت اکنون من لبیک را گفتم و خداوند اقبال مرا به من هدیه کرده حال می خواهم با تو شریک شوم بیا این
سکه های طلا را بگیر و زندگی خودت را آباد کن را . پسرک از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید درویش خوش قلب را در اغوش گرفت و سپس به سمت نانوایی حرکت کرد .
درویش که مدتی لبخند روی صورتش آشیانه ساخته بود دوباره به صحرا برگشت و به سمت کوزه جواهرات رفت.
اما هرچه گشت نتوانست کوزه را پیدا کند . بعد از مدتی درویش که از زندگی بريده بود به روی تکه سنگی نشست تا سفره دلش را برای سنگ باز کند که سنگ صدای عجیب غریبی داد درویش از روی سنگ بلند شد وبه سختی سنگ را از دل خاک بیرون کشید اما آنچه را که می کشید سنگ نبود بلکه یک صندوق پر از طلا و جواهرات مختلف بود . درویش که دیگر قادر به حرف زدن نبود بریده بریده گفت راست است که میگویند:
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز.
.
•••••-------•••🍏🍎🍏•••-------•••••
https://eitaa.com/joinchat/1877999940Cd7477fe258🎞
#نوستالژی
#خاطرات
#دهه60
#حکایت_قدیمی
داستان حسین قلی خان چوپان که به مقام ملکالتجار رسید
پسر چوپانى بود که یک گاو داشت. هر روز گوسفندهاى مردم را مىچراند پسر و مادر از شیر گاو معاش مىکردند….
ادامه در پست بعد.....
.
•••••-------•••🍏🍎🍏•••-------•••••
https://eitaa.com/joinchat/1877999940Cd7477fe258🎞
#نوستالژی
#خاطرات
#دهه60
#حکایت_قدیمی
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و…
با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
.
•••••-------•••🍏🍎🍏•••-------•••••
https://eitaa.com/joinchat/1877999940Cd7477fe258🎞
#نوستالژی
#خاطرات
#دهه60
#حکایت_قدیمی
حكيمی به دهی سفر کرد …
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد.
حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت :
این زن، هرزه است به خانهی او نروید !حكيم به کدخدا گفت :
یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت.
آنگاه حكيم گفت :
حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:
هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!
شیخ لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند!
.
•••••-------•••🍏🍎🍏•••-------•••••
https://eitaa.com/joinchat/1877999940Cd7477fe258🎞
#نوستالژی
#خاطرات
#دهه60