eitaa logo
☆novel☆
121 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
756 ویدیو
0 فایل
(Welcome to my kanal) 🌚🖤
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشـہ آرزوی دختر مذهبیا این بود کہ با حفظ حجاب و حیـا نشون بدن میشه سربلند شد و متوجه کنن که دین اسلام مانع نیستا حافظه😍♥️ «برا این نوع دختر خانما جمیعا صلوات😂» خوشت اومد یـا نه؟« اگه شرکت کردی ادامشو بخون» خوشم اومد😍 نه خوشم نیومد🙂 آفرین گل که شرکت کردی ☺️ من توضیح نمیدم😑 یکم زحمت بکش بزن رو لینک دختتتر🤦‍♀😐 🌸https://eitaa.com/joinchat/3104178357Cff8423de50🌸
دورهمی نوجوونای دهه هشتادی ایتا✌️🏻 اینجا رفیق شهیدتون رو انتخاب کنید♥️ ๋࣭·࿐https://eitaa.com/joinchat/1425604807Cbb9f2aecd8 ๋࣭·࿐://eitaa.com/joinchat/1425604807Cbb9f2aecd8 با رفیق شهید زندگی تون رو عوض کنید🌱 🚶🏻‍♂
🕊✨ امام خامــــنه اے: براے آنان که اهل ارزش هاے اسلامے هستند تصاویر شهــدا از هر تصویرے دلرباتر است.🌱 "شهید‌آرمان‌علی‌وردی" آرمان عزیز🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨͜͡🕊 اسطوره بۍ بدیل دهہ هشتادۍها...❤️🌺
••♥️🌿•• خوبــها ... آســان می آیند بی رنـگ میماننـد و بیصدا میروند ، مثل شهید آرمان علی وردی آرمان عزیز🕊🌿
🔷 | آخریـن دیــدار |♥️🌿 آخرین باری که دیدمش، دوشنبه دوم آبان بود؛ دو روز قبل از شهادتش. آمده بودم خانه خواهرم، دیدم آرمان نیست. از مادرش پرسیدم: آرمان کجاست؟ گفت: مسجده، دارن کارای روز دانش‌آموز رو انجام می‌دن. به آرمان زنگ زدم و گفتم: آرمان بیا ببینمت تا نرفتم. یک ربع بعد آمد خانه و آخرین بار دیدمش. نمی‌دانستم دیدار آخر است؛ وگرنه از کنارش تکان نمی‌خوردم و سایه به سایه همراهش می‌رفتم... به روایت خاله ی شهید آرمان_عزیز 🕊🌱 "شهید_آرمان_علی_وردی" ----------
••🌿🕊•• عشق‌یــك‌سینــه‌وهفتآدو‌ ‌سرمــی‌خوآهـد‌ بچــه‌بآزیست‌مگــر‌عشق‌جـگرمــی‌خــواهــد! آرمان عزیز♥️🌿 "شهید آرمان علی وردی"
🌹 سربند یا زهرا(س) ◾️همراه نیروهای عراقی مشغول جستجو بودیم. فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی‌ها آب می‌خورند، حق آب خوردن ندارند. هم کلام شدن با ایرانی‌ها خشم این افسر را در پی داشت. روزی همین افسر به من التماس می‌کرد: «تو را به خدا این سربند را به من امانت بده. من همسرم بیماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر می‌گردونم.» روی سربند نوشته شده بود: «یا فاطمه الزهرا» سربند را داخل یک نایلون گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشمانش مالید. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش کشید و تحویلمان داد. از آن به بعد، سفره غذای عراقی‌ها با ما یکی شد. سر سفره دعا می‌کردیم، دعا را هم این افسر عراقی می‌خواند: «الهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.»
اهـل‌شوخـے‌بـود... بـسیاراهـل‌شـوخے‌بـودبراۍاین‌کہ‌ دیگران‌مخصوصاطلاب‌رابخنداند، هـرکارۍانجام‌می‌دادمثلابہ‌رفقاے هـم‌پـایـہ‌اےمـےگـفـت‌بـااوڪشتے بـگیرندواونـیـزدرحـیـن‌ڪشتےبـا حـالـتےڪہ‌دیـگـران‌رابـخـنـدانـد، خـودش‌رابہ‌زمـیـن‌مـےانـداخـت. ازبعدازاربعین‌هم‌ڪہ‌براۍکمک‌بہ‌ جـمـع‌شـدن‌اغـتشاشات‌مۍرفت، هـرگزباڪسےدرباره ڪارهایےکہ‌ انجام داده‌ بودصحبت‌نمےڪرد؛ امااگردرحـین‌خدمت‌ڪردن‌چیز خـنـده‌دارےدیده‌بودحـتـمابراے همہ‌تعریف‌مےڪرد...🌱 💔