eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
635 دنبال‌کننده
257 عکس
294 ویدیو
12 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۲۷🌹 موضوع: زندگی سخت و طاقت فرسا در زندان الرشید بغداد😔 آقایی که شما باشید حالا اینجا که ما توی زندان الرشید بودیم یه اسیر دیگه هم بود به اسم محمد که بسیجی بود و اهل تهران 🌹 آقا محمد انسانی سلیم النفسی بود خیلی با ادب مهربان و خوش اخلاق و کم حرفی بود..تا ازش چیزی سوال نمیکردی حرف نمی‌زد 🌹 قد بلند و چهار شونه بود .. آقا محمد توی ذکر گفتن با ما همراهی داشت ..معمولا توی لاک خودش و تنهایی خودش بود🌹 آقا محمد یه مریضی داشت که ما در اسارت متوجه شدیم...اونم مریضی تشنج بود😢 وقتی فشارهای روحی و روانی زیاد می‌شد محمد تشنج میکرد.. حالا چه جوری؟؟ مثلا یه موقع می‌دیدی ما نشسته بودیم محمد یه دفعه عجیب یه صدا از تمام وجودش بیرون میومد...مثل اینه بخواد داد بزنه...خییییلی وحشتناک😢 و پَس می افتاد زمین و بدنش شروع میکرد به لرزیدن😢 دست و پاهاش مثل چوب خشگ می‌شد..و دهانش قفل میکرد 😢 بعضی مواقع زبونش زیر دندانهاش میموند و دهانش کف میکرد😢 سریع دیگر اُسرا که کار امدادی بلد بودند میومدند بالاسرش و کمکش می‌کردند...تازه وقتی هوش میومد سردرد عجیب و شدیدی داشت😢 البته بیشتر مواقع هم خودشو خیس میکرد که بعد خودش خجالت زده می‌شد 😔😢 البته تا آخر اسارت این وضعیت رو داشت متاسفانه😔 یه روزی بهش گفتم پسر تو که این وضعیت رو داری چرا اومدی جبهه بجنگی ؟؟ که حالا هم اسیر شدی!!! در جوابم گفت اولاً من دارو مصرف میکردم و این مشگل که الان دارم توی جبهه نداشتم!!! بعدشم من وظیفه ام بود که بیام جبهه مثل بَقیه رزمندها❤️🌹 از سوالی که کرده بودم و جوابی که شنیدم خیلی خجالت زده شدم اما قلباً دوستش داشتم و هرموقع که نگاهش میکردم پیش خودم شرمنده میشدم 😔 پیش خودم میگفتم این یه رزمنده متم یکی !! محمد از من سَر تَره🌹 حالا یکی از روزها ما نیّت کردیم هزار ذکر برداریم شاید یه فرجی حاصل بشه یا یه خبر خوبی بهمون برسه حالا دقیق یادم نیست سوره کوثر بود یا اذا جاء نصرالله والفتح 🌹 آقا تقسیم کردیم بین خودمون از جمله آقا محمد و شروع کردیم به گفتن... یکی دو روز بعد یکی از اُسرا بهم گفت دیشب یکی از اُسرا در خواب یه شخص بزگوار و نورانی رو دیده که بهش گفته صبور باشید انشالله ۳ سال دیگه آزاد میشید❤️🌹 و همین هم شد🌹 حالا فکر کنم اوایل پائیز بود که ما دیدیم چند عراقی با یک لیست از اسامی اومدند داخل حیاط زندان و چند دستگاه اتوبوس هم اومد 🌹🌹 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 از راست نفر سوم ایستاده من محمدعلی نوریان سال ۶۴ منطقه آبادان قبل از عملیات والفجر ۸🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۲۸🌹 موضوع : انتقال به اردوگاه تکریت ۱۱ مفقودین🌹 آقایی که شما باشید وقتی عراقیها بعدازظهری با لیست اسامی اومدند داخل حیاط زندان ما متوجه شدیم که قراره بریم اردوگاه و به نوعی خوشحال بودیم که از این جهنم نجات پیدا می‌کنیم 🥴 آقا افسر عراقی گفت اسم هر کس رو که میخونم حاضریش رو بگه و سوار اتوبوس بشه .. شروع کرد به خواندن اسامی که طبق لیست سازمان استخبارات (اطلاعات) داشتند ...اول اسم طرف رو میخوند بعد اسم پدر میخوند بعد اسم پدربزرگ بعد فامیل طرف رو🥴 مثلا اسم منو که می‌خواست بخونه میگفت:: محمدعلی..محمود..ابراهیم.. نوریان ..آقا نوبت من که رسید سوار اتوبوس شدم تقریباً وسط اتوبوس جام شد .. اتوبوس که کامل شد یک نگهبان مسلح با اسلحه کلاشینکف اومد بالای اتوبوس و گفت پرده هارو بکشید و همه سرها پائین یعنی سرها لای صندلی🥴 بعد تهدید کرد اگه پرده هارو باز کنید یا سرتون رو بیارید بالا اَلواد وادیِکُم قَشامِر یعنی پدر پدرتون رو در میارم مسخره ها😂 آقا بهر جهت اتوبوس حرکت کرد و ما سر به زیر صندلی در انتظار یک آینده نامعلوم.. فکرکنم چند ساعتی اتوبوس حرکت کرد یعنی از بغداد تا شهر تکریت زادگاه صدام ملعون _ و از لحاظ جغرافیایی بدترین آب و هوا رو داشت و مردم آن منطقه اکثراً عضو حزب بعث بودند 🥴 اتوبوس یه جای توقف کرد ..گردن درد گرفته بودم از بس سَرم پائین بود.. یه لحظه سَرمو آوردم بالا پرده رو زدم کنار دیدم یاخداااااا یا حضرت عباس یااااا حسین... اتوبوس توی یه پادگان زرهی توقف کرده و تمام سربازان نظامی پادگان روی محوطه دارند چرخ میزنند و هرکسی دنبال یه چیزی میگرده😂 یکی میلگردآهنی دستش بود یکی دسته بیل دستش بود یکی نبشی آهنی دستش بود یکی رو دیدم یه کابل ۳فاز برق از زیر زمین داشت می‌کشید بیرون و با کلنگ میزد که قطعش کنه و باهاش مارو بزنند😢 یه عراقی دیگه دیدم روی محوطه پادگان بود و داشت پرتقال که پوستش سبز بود میخورد اما پرتقال رو با پوستش گاز میزد و میخورد 😂 پیش خودم گفتم یااااخدا یا ابوالفضل اینها که پرتقال رو با پوستش میخورند با ما چه رفتاری خواهند داشت😂 بهر جهت اتوبوس یواش یواش رفت جلو تا به درب ورودی اردوگاه ۱۱ تکریت رسید از بیرون سروصدا و داد وبیداد اُسرا میومد که یا ابوالفضل🌹 یا حسین🌹 یازهرا🌹 آخ آخ آخ 😢 آقا ما داخل اتوبوس جًفت کردیم 😂 بدن هامون به لرزه و رعشه افتاد که این سرنوشت ما هم هست اما به نوبت😂 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 کلیپ یادگاری دفاع مقدس🌹 سال ۶۴ منطقه اشنویه🌹 انتظار جهت هلی برن شدن با هلیکوپتر شنوک( دوپروانه) جهت عملیات قادر گردان خط شکن فتح فرمانده گردان برادر جانباز ناصر فخار فرمانده گروهان شهید محسن خدابنده فرمانده دسته من محمدعلی نوریان که همگی در کلیپ بخوبی مشخص هستیم🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس مقاومت دفاع مقدس🌹 مقاومت دریک روز از روزهای ۸ سال دفاع مقدس در یک کانال _درشلمچه کنار هم سنگرانی که تکه پاره شده اند ( امنیت وآسایش اینچنین برای ما باقی ماند یادشان گرامی باد🌷🌷🌷) @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۲۹ 🌹 موضوع : تونل مرگ یا وحشت😢 اردوگاه تکریت ۱۱ مفقودین 😔 آقایی که شما باشید نوبت اتوبوس ما شدحالا هم سروصدا و فریاد یا حسین یا ابوالفضل دیگر اُسرا به گوش میرسید😂 درب اتوبوس باز شد..یه گروهبان ۱ عراقی سِبیل کلفت و شکم وَرقُلمبیده و یک کابل برق ۳فاز به دستش اسمش کریم بود بهش می‌گفتند سید کریم (در ارتش عراق بجای جناب میگویند سید یا سیدی )که مسئول بند ۱و۲ بود ...گفت وِن مَجاریح ( کیا مجروح هستند) من فهمیدم آخ جون مجروح هارو نمی‌زنند 😂 من دستمو آوردم بالا و حالا خواستم یعنی زرنگی کنم که کتک نخورم!!! بهم گفت تَعال یعنی بیا .. رفتم جلو بهم گفت اِشبیک یعنی چِته ؟؟ گفتم سیدی مجروحم !! گفت کجا ؟؟ پیراهنمو زدم بالا جای جراحت کربلا ۵ که رو شکمم بود حدود ۳۰ بخیه رو نشانش دادم😂 حالا جای جراحت خوب خوب بود من میخواستم زرنگی گنم 🥴 گفت بَعد؟؟ یعنی دیگه کجات مجروحه؟؟ پام که رفته بوید رو مین رو نشونش دادم .. حالا جراحت پام هم توی این چندماه خوب شده بود🥴 گفت بعد؟؟ گفتم هیچی همین!! فهمید دارم بهش کلک میزنم😂 حالا اون جماعت عراقی که پائین بودند هر کدوم یه چیزی دستشون بود و مثل سگهای وحشی منتظر من بودند که از اتوبوس بیام پائین 😂 و همینطور چوب و کابل هاشون رو تکان می‌دادند یعنی بیا که منتظرت هستیم😂 آقا این گروهبان به اون نفرات پائین گفت : هذا اکبر کلوجی هذا کذاب یعنی این حُقه باز بزرگیه .. این دروغگو هست 😂 سفارش منو حسابی کرد!!!حالا من پدر مُرده اومده بودم زرنگی کنم از زیر کتک دَر برم 🥴 گفت یالا اِمشی : بی ادبانه یعنی برو .. من همین که پاهامو از کف اتوبوس گذاشتم روی پِله که بیام پائین _ یه وقت حس کردم گردنمو برق گرفت!! حالا نگو که این ناکِس اولین کابل رو خودش محکم زد توی گردنم😂 آقا من هَمی که از اتوبوس اومدم پائین مواجه شدم با حدود ۷۰ عراقی که یه تونل درست کرده بودند منم باید از وسط اینها عبور میکردم😢 یه دستم رو سپر سَرم قرار دادم و یه دستم رو سپر جاهای حساس بدنم قرار دادم چون از قبل همون گروهبان عباس که شیعه بود و نگهبان زندان الرشید بود به اُسرا تذکر داده بود که ورودی اردوگاه چنین برنامه ای هست و باید یه دست سپر سر قرار بدید و یه دست سپر جاهای حساستون و گرنه ناقص عضو میشید از شدت کتک😢 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 از راست نفر اول من (محمدعلی نوریان) نفر دوم شهید مسعود پورعبدالله و نفر سوم شهید محمود محمدی🌹 سال ۶۳ مَقر حصیر آباد قبل عملیات بدر🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۳۰ 🌹 موضوع: تونل مرگ یا وحشت😢 اردوگاه تکریت ۱۱ مفقودین😔 آقا من از داخل تونل بین این آدمهای وحشی شروع کردم به دویدن از چپ و راست کتک میخوردم از هرنفر حداقل دو ضربه میخوردم 😂 گیجِ گیج شده بودم باورکنید راه و مسیری که باید میرفتم رو گُم کرده بودم .. یه جای بین عراقیها تقریبا یه فاصله ۲ متری بود اومدم باز دوباره زرنگی کنم😂 از این فاصله ایجاد شده بِرم و عراقیها رو دور بزنم که کمتر کتک بخورم ...پاهام گیر کرد به یه پله بود جلوی آسایشگاه ۴ خوردم زمین 😂 نَفَسم به شماره افتاده بود و بدنم میلرزید تا اینجای کار شاید یه ۱۰۰ ضربه کابل و دسته بیل و دسته کلنگ و میلگرد خوردم 😢 چشم در چشم عراقیها داشتم .. وقتی فهمیدند باز دوباره می‌خواستم کلک سوارکنم و دورشون بزنم بهم گفتند : یالا مِن اول یعنی برگرد دوباره از اول تونل بیا😂 ازمن التماس که من ادامه کارو برم !! از اونها که لا مِن اول کلب اِبن کلب یعنی نه برگرد از اول پدر سگ😂 من پدر مُرده اسیر فلک زده چاره نداشتم برگشتم کنار اتوبوس حالا در حال برگشت باز دوباره جاتون خالی کتک مفصلی خوردم😂 و شروع کردم به دویدن سمت جای که دیگر اسرا کتکشون رو خورده بودند و به صورت پنج نفر پنج نفر پشت سر هم نشسته بودند و سرشون پائین بود 🥴 شاید باورتون نشه توی این دومرحله رفت برگشت حداقل ۲۰۰ ضربه خوردم یعنی دو برابر دیگر اسرا😂 دیگه گیج بودم و نَفَسم بالا نمیومد..بدنم میلرزید ..بی ادبی هستش بد جوری دستشوی داشتم 😂 همینجور که سرم پائین بود دیدم یواشکی سَرک کشیدم دیدم سمت چپ من یه اسیری هست داره کتک میخوره و همین جور توی خاکها غلط میزنه و هِی میگه سیدی دَخیلک یعنی من متوسل به تو هستم نزن 😢 اون عراقیه بی‌شرف اسمش عدنان بود فارسی خوب مسلط بود هم فحش فارسی میداد هم بَد میزد یه موقع یه افسر عراقی اونجا بود اسمش نائب ضابط شلال بود(ستوانیار شلال) به عدنان گفت نزن نزن مگه نمی‌بینی میگه دَخیلک دَخیلک 😢 اون نامرد هم دیگه نزد ..اون اسیر فلک زده که داشت کتک میخورد اسمش اصقر رعیت زاده بود بچه مرودشت شیراز معروف بود به اصقر مرودشتی😢😔🌹 ادامه دارد....🌹 راوی :محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 از سمت نفر چهارم نشسته من محمدعلی نوریان سال ۶۴ منطقه آبادان قبل از عملیات والفجر ۸🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض و ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۳۱ 🌹 موضوع : تونل مرگ یا وحشت😢 اردوگاه تکریت ۱۱ مفقودین😔 آقا حالا وقتی که ما سَرمون پائین بود و درد امانمون رو بریده بود یه نفر جلوی من ایستاده بود و من پشت سرش نشسته بودم که ناخداگاه از بَس که سَرم پائین بود یه مقدار رفته بود لای پای نفر جلو ولی خودم متوجه نشده بودم😂 یه موقع حس کردم انگار یه شیر آبی باز شده و من دارم خیس میشم .. پیش خودم فکر کردم که انگاری اینجا شیر آب نبود ؟؟ پس من از کجا دارم خیس میشم؟؟😂 یه وقت به خودم اومدم دیدم نفر جلوی من در حال ایستاده داره از عدنان جلاد کتک میخوره!! حالا چرا؟؟ بخاطر قد بلند و رشیدش... حال این اسیر چه کسی بود؟؟ سرباز ارتش تیپ تکاور هوابُرد شیراز .. از برادران اهل تسنن بود بچه بندرترکمن اگه اشتباه نکنم...حالا از بس که کتک میخورد و گریه میکرد از شدت درد ادرار میکرد و ادرارش می ریخت به من🥴 و من فکر میکردم از شیر آب به من میپاشه🥴 عدنان نامرد هم همین جور که با کابل میزد توی شانه هاش به فارسی بهش میگفت بِشاش یالا بِشاش😂 حالا اسرای دیگه هم از تونل مرگ عبور میکردند و پشت سر من بصورت منظم ۵ نفر ۵ نفر می‌نشستند تا جمع ما شد ۲۰ ردیف ۵ نفری به ۱۰۰نفر بعد دستور دادند که برید داخل آسایشگاه ما باید میرفتیم آسایشگاه ۵ _ آسایشگاه ۵ و۶ درب های ورودیشون رو در روی همدیگه بود اما یه دریچه آهنی بود اول راهرو که باید دولا می‌شدی تا بتونی وارد راهرو بشی... آقای که شما باشید حالا یه نگهبان هم داخل راهرو ایستاده بود 🥷 نامرد ناکس وقتی ما این همه کتک رو خورده بودیم و حالا می‌خواستیم بریم داخل همین که دولا می‌شدیم وارد راهرو می‌شدیم محکم با سیلی میزد توی صورت ما😢 این ضربه آخری بود که از تونل مرگ نصیب ما می‌شد...باز رفتیم داخل آسایشگاه ۵ به صورت ردیف ۵ نفری نشستیم سرهامون پائین ..سید کریم اومد آمار گرفت بعدگفت سرها بالا..سرهامون رو گرفتیم بالا گفت این کتک امروز سرخط حساب شما باشه براهمیشه اگه تخلف کردید به این روز دوباره گرفتار میشید 😳 بعد گفت چه کسی درجه دار ارتش ایرانه یا افسر هست؟؟ یه نفر با ترس ولَرز بلند شد ..بهش گفت: شیسمک یعنی اسمت چیه؟؟ گفت ناصر !! گفت درجه ات چیه؟؟ گفت گروهبان ۱ ارتش ...بهش گفت از این به بعد تو مسئول آسایشگاه هستی🌹 ادامه دارد....🌹 راوی: محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۳۲ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقایی که شما باشید وقتی مسئول آسایشگاه گروهبان ناصر مشخص شد.. همان روز به هر نفر ۲ پتوی نو و تمیز سبز رنک و خط دارسفید ..و یک زیر انداز و یک بشقاب از جنس وَرشاب (نوعی فلز) گل دار قرمز🌹.. یک عدد قاشق 🥄جنس آلمینیوم یک عدد لیوان 🥛دسته دار جنس آلمینیوم ..و یک کوله جهت وسایل شخصی دادندحالا همان عصر روز اول داخل آسایشگاه یه سِری قوانین داخل آسایشگاه رو سید کریم عراقی مسئول بند به اُسرا تذکر دادند که توسط مسئول آسایشگاه ۴ شخصی بود به نام عبدالامیر عرب زبان بود اهل خوزستان ترجمه میکرد..یکی اینکه ساعت خواب مشخص کردند فکر کنم حدودای ۹ بود ...یکی اینکه حق ندارید در حالت ایستاده بروید دستشویی ..یا بروید آب بخورید ..باید به حالت چهاردست وپا حرکت کنید که بدنتون از داخل پنجره پیدا نباشه ...آخه ارتفاع پنجره تا زمین حدود ۱/۲۰متر بود ..یکی دیگه حق هیچ گونه حرف زدن رو ندارید ..یکی دیگه حق خواندن نماز حتی نماز صبح رو ندارید در حالت ایستاده بخونید .. البته بِماند که ما اون اوایل مُهر نداشتیم برای نماز خواندن بعد از یکی دو سال برای هر نفر یک مُهر کربلا آوردند😢 حالا همون شب ۳ عدد تَشت پلاستیکی به هر آسایشگاه دادند برای ظرف و لباس شُستن و همچنین ۲ سطل🪣 ۳۰ لیتری پلاستیکی دادند یکی جهت دستشویی یعنی ادار البته یه سطل ۳ لیتری هم دادند جهت مدفوع 🥴 فقط کسانی که اسهال داشتند میتونستند از سطل ۳ لیتری استفاده کنند..هرچند مدفوع کردن ممنوع بود.. یک سطل ۳۰ لیتری هم برای چایی که باید از آشپزخونه اردوگاه هرصبح باهاش چای میگرفتیم.... و حدود ۵ عدد ظرف غذا که قصعه نام داشت ظرفهای مستطیل شکل و توکود و دسته دار بود🌹حالا همون روز برای کل آسایشگاه که ۱۰۰ نفر بودیم ۱۰ تیغ ریش تراشی دادند با ۳ عدد پایه های تیغ 🪒و سید کریم گفت امشب باید همگی با این ۱۰ تیغ هم موهای سر و ریش و موهای زائد خودتون رو بزنید 😔 فردا صبح تَفتیش میکنم اگه کسی نزده بود الواد وادیکم یعنی پدر پدرتون رو در میارم به سرنوشت امروز (تونل مرگ) گرفتار میشید😢 حالا ما همگی موهامون بلند و کثیف بود... و ماهم که بسیجی بودیم نابَلد که بتونیم با تیغ ریش بزنیم😔 تیغ ها دست سربازهای ارتش بود اول خودشون استفاده می‌کردند.. خُب تیغ تیز بود نوبت ما که می‌شد تیغ کهنه و کُند شده بود😔 یادم میاد سر تَشت که نشسته بودم فقط گریه میکردم و اشگ می‌ریختم از درد تیغ که کُند بود دقیقاً تیغ مثل آره روی چوب بود خاراش خاراش صدا میکرد و سَر من خون آلود بود 😢 تمام سَرمو طرف بریده بود ..حالا همون تَشت هم پُر از خون بود😔 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 سال ۶۴ منطقه آبادان قبل عملیات والفجر۸🌹 گردان قمربنی هاشم من محمدعلی نوریان نفر دوم به همراه برادران محمودترک زاده وسیامک جعفری هرسه نفرمون فرمانده گروهان دراین مرحله از دفاع مقدس🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۳۳ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا به هر بدبختی و خاک برسری بود شب اول موهای سر و صورت و زائد رو زدیم ..اما چه زدنی🥴 تمام سرو صورتمان بر اثر کُند بودن تیغ ها زخم و زیلی و خون آلود بود..همان شبانه تیغ ها رو کامل تحویل گرفتند که مبادا اُسرا خودزنی کنند..😳 صبح که شد اومدیم بیرون حالا یک جفت دمپایی هم به هر نفرمان دادند چون ما پای برهَنه وارد اردوگاه شده بودیم ..وقتی اومدیم بیرون باز آمار گرفتند و گفتند کل لباسهاتون رو در بیارید و عریان برید حمام 😔 حالا هوا سرد آب حمام هم سرد بدن ما هم بر اثر ضربات کابل زخم و خون آلود همین که رفتیم زیر آب سرد درد و سوزش زخمها از روز اول در تونل مرگ بیشتر بود 😔 سریع یه آب کف صابون به خودمون زدیم و اومدیم بیرون ..حالا اینجای کار دیگه اون لباسهای کهنه رو اجازه ندادند بپوشیم به هر نفر یک دست لباس راحتی هم شکل مثل لباس زندانی ها بهمان دادند.. به اضافه یک زیر پیراهن سفید رنگ و یک شورت سفید و یک جفت جوراب مشگی ..خیلی خوشحال بودیم که بهر جهت از اون جهنم زندان الرشید نجات پیدا کرده بودیم..حالا ما دو ساعت صبح و دوساعت عصر وقت داشتیم که بیائیم بیرون یا حمام و دستشویی بریم یا لباس بشوریم و قدم بزنیم🥴 حالا اینجا ما ۳۰۰ نفر اومدیم اردوگاه که در آسایشگاه های ۵و۶و۷ تقسیم شدیم که به اضافه آسایشگاه ۴ می‌شدیم بَند ۲ بند ۱ هم آسایشگاه های ۱و۲و۳ بودند🙃 حالا باز اینجا یه سِری مقررات داخل اردوگاه رو باز به ما گوشزد کردند ..از جمله اینکه بیش از دو نفر حق نداریم با همدیگه قدم بزنیم 🥴یا حق نداریم موقع قدم زدن بخندیم 🥴 یا حق نداریم موقع قدم زدن به آسمان نگاه کنیم🥴 هَمش گیر الکی😔 یا اینکه موقع قدم زدن اگه افسر اومد داخل اردوگاه مسئول یکی از آسایشگاها باید فرمان خبردار میداد (اردوگاه بجای خود خبر دار!!) ما هر کجا که بودیم باید رو به افسر می ایستادیم و محکم خبر دار پا میکوبیدیم زمین و بدون حرکت می ایستادیم و سرمون پائین🥴 بعضی مواقع هم باید می‌نشستیم و سر پائین باشیم🌹 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 عکس یادگاری رفاه مقدس🌹 از چپ نشسته نفر سوم من محمدعلی نوریان دراین عکس شهیدان فرج الله دیدبان و شهید محمد انصاری و شهیدعبدالله دیانی و شهید قیصری و شهیدرسول صالحی هستند🌹سال ۶۵ منطقه آبادان قبل عملیات کربلای ۴ @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۳۴ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقایی که شما باشید حالا یکی از ضوابط اردوگاه این بود که ما باید نظام جَمع رو یاد می‌گرفتیم🥴 چرا و برای چی؟؟؟ برای وقتی که افسر عراقی میومد و جهت احترام به او ..اگه افسر سمت چپ بود باید سمت چپ برمی‌گشتیم حالا سمت راست و پشت سر هم به همین منوال بود🥴 حالا نظام جَمع چی بود؟؟ ازجلو نظام(دست راست رو درصف آمار می‌کشیدیم و سرشانه نفر جلو قرار می‌دادیم ) خبر دار!! دستمون رو می انداختیم ..به چپ .چپ یعنی هماهنگ و منظم همگی به سمت چپ برمی‌گشتیم 🥴 به راست . راست همزمان و منظم به سمت راست برمی‌گشتیم 🙃 عقب گرد..همزمان و منظم به سمت عقب برمی‌گشتیم 😳 حالا این نظام جَمع برای ارتشی ها مثل آب خوردن بود به این راحتی... چون در مدت سربازیشون هر روز توی پادگان‌ها انجام می‌دادند و جزء قوانین ارتش بود ..اما برای ما بسیجیان خیلی سخت بود و ما زیاد آشنایی نداشتیم 😏 حالا چون با سربازان ارتش همزمان انجام می‌دادیم و ما بَلد نبودیم عراقیها فحش می‌دادند و می‌گفتند مگه شما نظامی نیستید؟؟ چرا درست انجام نمیدید؟؟ همگی کتک می‌خوردیم چون فکر می‌کردند قوانین بسیج و ارتش یکی هست 🥴 بدبختی وقتی شروع شد که گفتند باید به صورت عربی و قوانین ارتش عراق انجام بدید..حالا ما فارسی و ایرانیشو نمی‌توانستیم.. انتظار عربیشو داشتند😂 مثلا به چپ چپ (الی لیسار دور) به راست راست (الی الیمین دور) یا مثلا عقب گرد (الی وراء دور) یه پدری از ما در آوردند و کتک می‌خوردیم که عربی یاد بگيريم.. نَشد که نَشد😂 عراقیها گفتند باشه همون فارسی و ایرانی رو انجام بدید البته از قوانینی که اگه رعایت نمیکردی شکنجه سخت و زندان انفرادی داشت خواندن دعای دسته جمعی و نماز جماعت و برنامه های فرهنگی بود ...حالا متاسفانه بعضی مواقع بعضی اُسرا یا رعایت نمی‌کردند.. یا جاسوس‌ها آنها رو لو می‌دادند و به دردسر های سختی دچار می‌شدند 😢 البته نا گفته نماند هرچند که اسارت سخت و طاقت فرسا بود اما واقعا ما خودمون رو باشرایط وِفق داده بودیم و منظم بودیم 🥴 چه موقع خواب یا بیداری.. یا موقع دستشویی رفتن یا حمام کردن‌.. یا قدم زدن و لباس شستن ..یا صبحانه و ناهار وشام گرفتن یا نان گرفتن.. هر کدام مسئول خاص خودشو داشت همچنین شهردار آسایشگاه کسی که مسئول نظافت آسایشگاه می‌شد یا مسئول شستن ظرف های غذا که در آینده مفصل توضیح خواهم داد🌹 ادامه دارد.....🌹 راوی :محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 نفر اول از سمت چپ من محمدعلی نوریان ..سال ۶۳ منطقه آبادان @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بشنوید؛نغمه مشهور اربعین ♦️محمد جنامی مداح جوان دهه هفتادی و از عرب‌زبانان استان خوزستان است.جنامی سال‌هاست در هیئت‌های ایرانی و عراقی مداحی می‌کند. ♦️نوحه‌ای که سال گذشته در اربعین بسیار مورد استقبال گرفت «درب العشک» سروده حسین الکربلایی بود. 🔺برشی از این نوحه را با زیرنویس فارسی را ببینید
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۳۵🌹 موضوع :زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا حالا اینجا که ما توی اردوگاه بودیم خُب وضع مان نسبتاً بعضی جهنم (زندان الرشید بود) اینجا زندگی کردن ما طبق قوانین و ضوابطی بود که عراقیها وضع کرده بودند ..این قوانین یه سِریشون مال داخل آسایشگاه بود مثلا: ما ۱۰۰ نفر ۱۰ گروه ۱۰ نفری بودیم که به نوبت... روزانه هر روز یک گروه مسئول نظافت آسایشگاه از قبیل : شستن ظروف غذا و گرفتن غذا سه وعده و گرفتن چایی از آشپزخونه و منظم کردن آنکارا پتوها که به صورت سه لا بود هرپتو و تخلیه کردن سطل های دستشویی داخل توالت و شُستن آنها و تِی کشیدن کف آسایشگاه با پارچه خیس و نَم دار 🥴 حالا بیرون آسایشگاه یعنی زمانی که در حد ۲ ساعت وقت داشتیم تقریباُ برنامه از این قرار بود: یکی صبح و یکی بعدازظهر: صبح ساعت ۸ درب آسایشگاه باز می‌شد و میومدیم بیرون و مقابل آسایشگاه می‌نشستیم صف آمار ..مجروحین صف های جلو و بقیه به صورت ردیف های ۵ نفری پُشت سرهم ..آمار رو که می‌گرفتند به نوبت آسایشگاه ...بصورت منظم جلوی دستشوی دوباره به صورت آمار می‌نشستیم و می‌رفتیم دستشویی ... ۸ عدد دستشوی مال بند ۲ که ۴۰۰ نفر بودیم یعنی ۴ آسایشگاه ... مدت وقت ۲ ساعت یعنی وقت برای هر اسیر حدود ۲ الی ۳ دقیقه جهت دستشویی این هم اگه نگهبان گیر سه پیچ نمی‌داد یا اذیت نمیکرد 🥴 حالا بعد توالت نوبت آسایشگاهی بود که باید میرفت حمام تقریباً هر آسایشگاه در هفته یک مرتبه نوبت حمام داشت این هم در حد یه کف صابون ۳ دقیقه ای... البته صابون هاشون از نوع دست ساز بود که ما قدیما قبل انقلاب میگفتیم صابون سِده ای (خمینی شهری)🥴 بعد که از حمام میومدیم نوبت لباس شستن بود ..یعنی ۳ تشت پلاستیکی مال ۱۰۰ نفر حالا به چه صورت؟؟؟: : ۳ تشت آب میکردیم ۱ تشت آب کف تایدبود که ۱۰ شورت یا زیر پوش رو همزمان داخل یک تَشت با کف تاید شُسته می‌شد که معمولا آب سیاه و کثیف و لَجَنی بود که همین آب کثیف رو بعد میپاشیدیم کف حیاط اردوگاه روی خاکها که بعدش خُشگ میشد همراه گردو غبار میرفت توی ریه های ما🥴 بعد اون ۱۰ شورت در تَشت بعدی یه کم آب کف اش گرفته می‌شد بعد در تَشت سوم یه مقدار آب کف بیشتر گرفته می‌شد..این یعنی می‌شد ۱۰ عدد شورت یا زیر پوش شُسته🥴 که مصیبت عُضما از همین جا یواش یواش شروع شد که در آینده خواهم گفت😔 ادامه دارد.....🌹 راوی :محمد علی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 نفر چهارم از چپ من محمدعلی نوریان سال ۶۶ مقر دیدگاه سنندج قبل از عملیات نصر ۵ و اسارت من🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۳۶🌹 موضوع: زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹 آقا حالا این قوانین و ضوابط بیرون متعلق به بند ۱ که آسایشگاه های ۱ و۲ و۳ هم می‌شد و همچنین بند ۳ شامل آسایشگاه های ۸ و ۹و ۱۰ و همچنین بند ۴ آسایشگاه های ۱۱ و ۱۲ و ۱۳ و ۱۴ که مجموعاً می‌شدیم اردوگاه تکریت ۱۱🌹 لازم به ذکر هست که اغلب اسرای تکریت ۱۱ متعلق به عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ و ۸ و تک عراق در جزایر مجنون و عملیات‌های ایزایی ارتش و سپاه در سال‌های ۶۶ و ۶۷ بودند بعضی هم شخصی بودند یا به عراقیها فروخته شده بودند که در آینده توضیح خواهم داد 🌹 حالا اون مصیبت عُضما که در خاطرات قبل توضیح دادم این بود که : ما احساس کردیم یواش یواش بدن هامون شروع به خارش کرد😔 اولش ما فکر می‌کردیم یه چیز طبیعی هست و شاید مال کثیفی بدن هامون باشه ..اما متاسفانه این خارش ها همه گیر شد و خیلی شدید یادم میاد از بَس شدت خارش ها زیاد بود من میرفتم زیر پتو و خودمو می‌مالید به زمین کف آسایشگاه 😢😔 یا بعضاً میرفتم کنار سطل دستشویی پُشت پرده و خودمون رو میمالیدیم به دیوار سیمانی که زِبر بود😢 اما افاغه نمیکرد و شدیدتر می‌شد خارش ها...یواش یواش متوجه شدیم که گال گرفته ایم نوعی بیماری پوستی واگیر دار که عراقی‌ها بهش می‌گفتند جَرب😔 متاسفانه تا زمانی هم که ما اینطوری لباسهامون رو میشستیم یا از تیغ های ریش تراشی مشترک استفاده میکردیم به این بلا گرفتار بودیم😔 اسرا به عراقیها گزارش این بیماری رو دادند.. دکتر اومد معاینه کرد و متوجه شد که یک بیماری خطرناک و جدی هست 😢 و ممکنه به خود عراقیها هم سرایت کنه ..دستور داد از این به بعد جهت نظافت به هر نفر یک تیغ ریش تراشی کامل دادند و پایه های تیغ ها🪒 رو هم اضافه کردند و باز دستور داد کسانی‌‌‌ که به این بیماری گرفتار شدند هفته ای چند مرتبه حمام آب گرم بروند 🥴 اما متاسفانه باز مشگل حل نشد هرچند هم که بیشتر شد.. باز به این نتیجه رسیدند که کل کسانی که به این بیماری گرفتار شدند رو در یک آسایشگاه جمع کنند شاید بتونند کنترل کنند که آسایشگاه ۵ رو تخلیه کردند و بین اون ۱۳ آسایشگاه تقسیم کردند.. و آسایشگاه ۵ شد جَرب خانه یا همون کسانی که گال داشتند ..اینجوری یه کم بیشتر رسیدگی میکردند باز فایده ای نداشت و مریضی کل اردوگاه رو گرفت 😔 یادمه یه روزی یه دکتری جدید اومد و یه حرف نا مربوط زد که مصیبت دو برابر شد برای کسانی که گال گرفته بودند.....😔😔🌹 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 من محمدعلی نوریان نفر چهارم از چپ در کنار بی‌سیم چی ام شهید علی رضا زینلی سال ۶۴ منطقه آبادان قبل از عملیات والفجر ۸🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۳۶ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹 آقایی که شما باشید وقتی اون دکتر اومد داخل اردوگاه یادمه روی پله آسایشگاه ۴ ایستاده بود و اون حرفهای مُزخرف رو زد و شد اول بدبختی روی بدبختی های ما اون نفهم بی‌شعور گفت شما اهل قوم لوط هستید که به این بیماری گال (جَرب) دچار شدید 😔😢 نگهبانان عراقی هم بعضی هاشون احمق و خوش باور بودند.. از اون روز به بعد هرکس گال می‌گرفت اول یه کتک مفصل میخورد بعدش می‌رفت قرنطینه پیش گالی ها 😔 یادمه کسی که خیییلی بد میزد علی کابلی نامَرد جلاد بود ..علی کابلی اسرا رو به سَبک قصاب ها که گوسفند رو می‌خواند ذبح کنند می خوابانید به حالت دَمر و پاهاشو می‌گذاشت روی گردن اسرا و دِ بزن خیلی دیوانه وار میزد 😢 تازه این اول گرفتاری بود بعدش کلاً عراقی‌ها به این نتیجه رسیدند که کسانی که گال (جرب) دارند رو از دیگر اسرا جدا کنند حتی حمام و توالت شون رو .. گالی ها رو آوردند بین بند۲ و ۳ مقابل آشپزخونه کنار بهداری یه اطاقی بود بدون هیچ امکاناتی جا دادند😔 حالا اینجا درمان به چه صورت بود؟؟ روم سیاه 😔 واقعا شرمم میشه بگم😢 اما واقعیات تلخ اسارت رو باید گفت😔 نمی‌دانم این نظر و طرح چه کسی بود ..البته من خودم یک دوره در این درمان قرار گرفتم🥴 به اجبار باید تمام لباسهامون رو در می‌آوردیم حتی شورت _ و یه دارو دست ساز بود که باید میمالیدیم به بدنمان 🥴 حالا این دارو چی بود؟؟؟ روغن وازلین رو توی حلب های ۲۰ لیتری ریخته بودند و سر اجاق گرم کرده بودند بعدش گوگرد(نوعی ماده شیمیایی ) که ما در نجف آباد ازش بعنوان سَم درخت انگور استفاده میکنیم😔 رو بهش اضافه کرده بودند .. بعدش به ما می‌گفتند این به اصطلاح روغن ها رو بمالید به بدن های همدیگه (که این خودش نوعی شکنجه روحی بود) بعد می‌گفتند منظم در ردیف های ۵ نفری بایستید توی آفتاب😢 توی اون هوای گرم عراق مقابل نورخورشید از صبح ساعت ۸ الی ساعت ۶ عصر یادمه ناهارمون رو هم توی اون آفتاب داغ میخوردیم باور کنید از شدت گرما و تابش نور خورشید مغز ما پُوک می‌شد 😢😔 ادامه: دارد...🌹 راوی :محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 من محمدعلی نوریان نفر اول ایستاده از سمت چپ در کنار شهیدان نشسته از چپ عبدالحسین عبدالهی و عبدالله دیانی و ابراهیم ریاضی سال ۶۵ سَد دز آموزش غواصی @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۳۷🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ آقا حالا که ما مقابل نور خورشید قرار می‌گرفتیم توی اون شرایط سخت روحی و روانی 😔 خب همگی لخت و عریان 😔 نمی‌شد که برای همیشه چشمهامون رو ببندیم..از این لحاظ بدترین شکنجه روحی بود برای ما😢 چیزی که ما در اسارت اصلاً فکرشو نمی‌کردیم..خب حالا ما بخاطر خارش بدنمون در این شرایط سخت قرار داشتیم😔 حالا هم که از این داروهای ساختگی استفاده میکردیم باز بدنمون رو میخاروندیم مثلاً پاهامون رو میخاروندیم بعدش صورتمان رو .. خب بدنمون هم عرق میکرد و از سر و صورت میومد توی چشمها و دهانمون ...نمیدونم اون شرایط رو چه جوری وصف کنم 😔 باز بدتر از این شرایط وقتی بود که ما می‌خواستیم در آن حالت دور هم بشینیم سَر یک ظرف غذا و ناهار یا صبحانه مون رو بخوریم😢 یادمه یکی از بچه های تهران که بسیجی بود به نام رضا این بنده خدا خیلی مُعذب بود هنگام غذا خوردن😢 می‌خواست یه جوری خودشو بپوشونه آخه خییییلی خجالت می‌کشید... بهش گفتم برادر ما همه اسیرم هیچ چاره ای هم نداریم زیاد خودتو اذیت نکن😔 آخه بلای که اینجا داشت سر ما می آمد درهیچ کدام از اردوگاه های عراق نبود... ما هم مفقودالاثر بودیم و جز خدا کسی به داد ما نمی‌رسید 😢 ولله قسم من در این شرایط روحی آنقدر بهم فشار اومده بود که فراموشی گرفته بودم... اگه کسی از من جوان ۲۲ ساله سوال میکرد چند خواهر و برادر داری از یاد بُرده بودم😔 آخه مدت قرنطینه در این مکان فکر کنم برای هر نفر حدود یک هفته بود هر روز باید بدن همدیگه رو روغن میمالیدیم و از حمام هم خبری نبود تا بیائیم توی بند خودمون بریم حمام فقط شبها اجازه داشتیم موقع خواب لباس بپوشیم😔 یادمه یه سرباز عراقی بود که از بیرون اردوگاه میومد معمولا شبها پُست نگهبانی او بود میومد پشت پنجره با ما حرف می‌زد میگفت : من شیعه هستم اهل زرباطیه عراق... پدرم عالم روحانی هست ...خیلی خوش برخورد بود ..به ما سلام میکرد یادمه میگفت من فدای شما بشم 🌹❤️ میگفت من ۱۱ سال هست که سربازم میگفت من دارم پایان خدمتم رو میگرم و پسرم داره میاد سربازی 🥴 صبح ها که میومد درب اتاق مارو باز کنه اول سلام میکرد بعد میگفت بفرمائید بیرون🌹❤️ بعد نگهبانهای دیگه متوجه شدند که این سرباز داره با ما خوش رفتاری میکنه گزارشش رو دادند از اردوگاه بردندش بیرون دیگه ما هم ازش بی خبر بودیم😔 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 نفر دوم نشسته از راست من محمدعلی نوریان سال ۶۵ سد دز آموزش غواصی @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۳۸ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا من تقریباً یک هفته ای توی قرنطینه بودم با اون شرایط سخت ..اما ظاهراً یه کم بهتر شده بودم اما خیییلی عجیب بدنم بر اثر تابش نور خورشید سیاه شده بود و از بابت اون مواد شيميايي(گوگرد) که در روغن وازلین ها بود بوی گوگرد میدادم🥴 دکتر اومد معاینه کرد و اجازه داد بروم توی بند پیش دیگر اسرا ..احساس کردم از جهنم اومدم توی بهشت..اما باز عراقیها وِل کُن معامله نبودند و هر هفته تمام آسایشگاه هارو تفتیش و معاینه گال (جرب ) میکردند 🥴 اما این کار رو سپرده بودند به یکی از اسرا به اسم اسماعیل چاوشی که بچه نجف آباد بود و امدادگر اردوگاه ..خوب یادمه یکی دو مرتبه اسماعیل در معاینه کردن‌ها منو زیر سبیلی رد کرد 🥴 یعنی باز گال (جرب) داشتم اما منو خوشبختانه نفرستاد توی اون جهنم (قرنطینه) حالا اینجا من رفتم آسایشگاه ۷ مسئول آسایشگاه یکی از بچه های مشهد بود اسمش سید محمد.. میگفت من بسیجی ام اما الکی میگفت🥴 پاسدار بود ..آخه نوع رفتارش داد میزد که پاسداره..جاتون خالی سال ۸۳ حج عمره کوه صفا و مروه دیدمش❤️ داد زدم سید سید نگاهم کرد باهاش حال و احوال کردم بهش گفتم چکاره ای ؟؟ کجا کار میکنی؟؟ گفت پاسدارم😂 بهش گفتم سید یادته چه کتکی از نگهبان علی حانوت (فروشگاه) خوردی؟؟ خندید گفت آره ..خوب یادته!!! حالا جریان کتک خوردن سید محمد چی بود؟؟ آقا یه روزی نگهبان علی حانوت با نگهبان اُوس آمدند داخل آسایشگاه ۷ ..نمیدونم علی حانوت چه مرگش بود مثل سگ هار بود 😖 گفت چرا سقف آسایشگاه کثیفه؟؟😂🥴 مردک بی‌شعور گیر سه پیچ داده بود ..آخه فاصله سقف تا زمین حدود ۴ متر بود بعدشم ما باچی و چجوری میتونستیم سقف رو تمیز کنیم🥴 گفت یالا آمار ..ما فهمیدیم این بی‌شرف ها یه خوابی وحشتناک برا ما دیدند😢 من آخر ردیف آمار بودم یه موقع دیدم یاخدااا یاحضرت عباس به فریاد ما بِرس 😔 علی حانوت از توی راهرو یه دونه دمپائی بزرگ برداشت پاشنه دمپائی رو گذاشت لای حوله ..خدایا رحم کن😢 با دمپائی محکم سیلی میزد توی صورت اسرا ..بی‌شرف قَدش بلند بود دستهاش هم بلند_ همین امر سبب می‌شد ضربه سیلی با دمپائی خیلی شدت داشته باشه😢 کیی باورش میشه اسیر اینجوری شکنجه بشه😢 ادامه دارد....🌹 راوی :محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 من محمدعلی نوریان در حال تقسیم چایی در صبحانه وحدت بین گردان های خط شکن انبیا ( استان اصفهان ) و گردان محمدرسوالله( استان قزوین ) سال ۶۵ سد دز آموزش غواصی 🌹 @nurian_khaterat🌹