eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
636 دنبال‌کننده
252 عکس
285 ویدیو
10 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۳۹ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا حالا وقتی که نگهبان علی حانوت با دمپائی محکم سیلی می‌زد توی صورت اُسرا ..صداش تا آخر آسایشگاه که من توی صف آمار بودم میومد 😢 عجیب بدنم به رعشه و لَرزه افتاده بود ..توی فکر و ذهنم بود که خدایا اگه من یکی از این سیلی هارو بخورم گوشم کر میشه و پدرم درمیاد😔 توی این افکار بودم فکر کنم علی حانوت دو ردیف ۵ نفری رو زده بود که اون نگهبان اُوس دلش بحال ما سوخت آخه خود نامردشم اومده بود که بزنه ..اما دید انگاری علی حانوت از خودش خیلی عوضی تر و نامردتره 🥴 شروع کرد سریع از آخر خودش سیلی بزنه و جوری میزد که مثلا دستش بخوره به صورت اسرا و صداشو علی حانوت بشنوه اما محکم نمی‌زد 🙃 بیشتر آسایشگاه رو اُوس زد خدا رحم کرد زیر دست علی حانوت نرفتم 🥴 وقتی همه رو زدند علی حانوت گفت بشینین ما نشستیم ..اما کسانی که کشیده با دمپائی خورده بودند دستشون به صورتشون بود😢 سید محمد خبر دار ایستاده بود و سرش پائین بود اما از این وضع خیلی ناراحت بود و دَمَق😔 این پدر نامردها اومدند بروند چشمشان به سید محمد افتاد😳 علی حانوت گفت ها محمد ناراحت شدی ؟؟ سید محمد فقط سرش پائین بود 😔 علی حانوت بی‌شرف نگاه به پشت سرش کرد یه چوب یک متری بود که دسته تِی بود برداشت و به سید محمد گفت کف دستهات رو بگیر😔 سید عزیز ما هر دو دستش رو گرفت ..الهی من بمیرم برای این سید بزرگوار😢 بدترین شکنجه روحی برای ما اسرا وقتی بود که می‌دیدیم بهترین عزیز و دوستمون جلوی چشم ما شکنجه میشه و گریه و ناله میکنه و ما هیچ کاری از دستمون بَر نمیامد😢😔 علی حانوت شروع کرد به زدن یکی به این دست یکی به اون دست سید بزرگوار__ ما هم بِر و بِر نگاه میکردیم ..من که داشتم دِق مرگ میشدم😳😢 آنقدر به کف دو دست سید زد که چوب شکست ..سید محمد فقط دو دستشو گرفته بود و هِق و هِق گریه میکرد الهی بمیرم برا گریه هاش😢 وقتی چوب شکست!!! اُوس به علی حانوت گف: کافی کافی خِلی وِلی دستشو گرفت و با هم رفتند..سید محمد استخوان یکی یا دو انگشتش فکر کنم شکست که تا چند وقت درمان میکرد😢 ادامه دارد....🌹 راوی : محمد علی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس 🌹 از سمت چپ من محمدعلی نوریان کنار بوته گل خطمی سال ۶۵ سد دز آموزش غواصی 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۴۰ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹 آقایی که شما باشید حالا زمانی که ما آسایشگاه ۷ بودیم فکر کنم فصل زمستانی بود که من پیش خودم به این نتیجه رسیدم ما که در این شرایط غذای دُرست و حسابی که نمیخوریم و معمولا همیشه گرسنه هستیم چه خوبه گه روزه بگیریم😊 یه روزی توی محوطه به محمدرضا حبیب الهی که همشهری من بود و توی آسایشگاه ۴ بود بهش گفتم محمدرضا من میخوام روزه بگیرم تو با من همراه میشی ؟؟ اونم خوشحال!! گفت بله ..بهش گفتم چون ما می‌خواهیم ناهارمون رو تا شب نگهداریم و افطار بخوریم و شام رو برای سحری بخوریم باید از عراقیها اجازه بگیریم!! بهش گفتم من میرم اجازه میگیرم 🥴 آقا دو نفری اومدیم پیش گروهبان اَمجد_که بعد سید کریم شده بود مسئول بند ۱ و۲ امجد جلوی آسایشگاه ۵ ایستاده بود پا کوبیدم خبردار ایستادم _ گفتم سیدی من یه درخواستی دارم😟 گفت بگو !!! البته سعید عرب زبان حرفهای منو ترجمه میکرد براش ..گفتم سیدی ما دو نفری می‌خواهیم روزه بگیریم !! روی خوش نشان داد و گفت مِیخالف..مُومشگل یعنی مخالفتی نیست و مشگلی نداره😊 آقا ماهم خوشحال من اومدم به سید محمد مسئول آسایشگاه گفتم من از امجد اجازه گرفتم و میخوام روزه بگیرم من خیلی روزه قضا بدهکارم🥴 گفت باشه اشگال نداره..آقا چون زمستان بود من صبحانه و ناهار و حتی چایی سهم خودمو نگه می‌داشتم و موقع افطار میخوردم ..یادم میاد حدود ۶۰ روزه پشت سرهم گرفتم آخه من ۷۲ روزه بدهکار بودم بابت مدت زمانی که توی جبهه جنگ بودم ( ۵۰ ماه ) ❤️🌹 البته چون ساعت در آسایشگاه ما اون موقع نبود منم وقت سحر رو دقیق نمی‌دونستم سرمو از لای پتو بیرون میاوردم میدیدم هنوز هوا تاریکه لای پتو سحری ام رو میخوردم 🥴 یادم میاد بعضی وقتها سحری نان نمک میخوردم یه کم نمک می‌ریختم کف دستم و لقمه نان رو میزدم رو نمک و میخوردم پیش خودم میگفتم حضرت علی نان نمک می‌خورده منم میخورم ببینم میشه یانه🙃 آقا یکی دو شب سحری نان نمک خوردم فردا روزش توی حیاط سرگیجه میگرفتم😂 بعدش اومدم آسایشگاه ۴ کنار محمدرضا حبیب الهی باهم روزه می‌گرفتیم آقا توی آسایشگاه ۴ یه اسیری بود سرباز ارتش _ کُرد زبان بود اهل کردستان از برادران اهل تسنن اسمش عُمَر بود 🌹 این هم‌وطن کُرد یه ظرف غذا مخصوص خودش داشت..که به هیچ کس نمیداد😏 حالا این ظرف چی بود؟؟ یه بوکه پلاستیکی ۵ لیتری رو نمیدونم از کجا پیدا کرده بود و یه مقدار از ته بوکه رو گذاشته بود و ما بقی رو بُریده بود و ازش یه کاسه درست کرده بود😂 من رفتم پیشش بهش گفتم عُمَر میشه یه خواهشی ازت بکنم؟؟ گفت بگو !! گفتم میشه این ظرف غذات رو بدی ماهم توش غذامون رو بخوریم؟؟ ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 از سمت چپ من محمدعلی نوریان و شهید اصقر حبیب الهی و برادر سیداصقر احمدی سال ۶۴ کردستان منطقه اشنویه قبل از عملیات قادر گردان فتح (هلی برن) @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هلی برن بخشی از یگانهای پیاده لشکر ۸ نجف اشرف در عملیات قادر شهریورماه ۶۴،شمال غرب(اشنویه) لازم به ذکر هست که فقط از لشگر ۸ نجف گردان فتح به فرماندهی ناصر فخار هلی برن شد🌹 فرماندهان گروهان این گردان عبارتند از : شهید محسن خدابنده = شهادت سال۶۴ شهید حسن منتظری = شهادت سال ۶۷ جانباز حسینعلی میرعباسی منم توی گروهان محسن خدابنده فرمانده دسته بودم🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هلی برن بخشی از یگانهای پیاده لشکر ۸ نجف اشرف در عملیات قادر شهریورماه ۶۴،شمال غرب(اشنویه) در این فیلم گردان ما هستش که هلی برن میشه توی منطقه دشمن و بخوبی صدای فرمانده گردان ما ناصر فخار بگوش میرسه که از پشت بی‌سیم حاج احمد رو صدا میزنه میگه : احمد احمد فخار🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۴۱ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹 آقا ما به هم‌وطن عزیزمون جناب عُمَر گفتیم ظرف غذات رو میدی ؟؟ یه مکثی کرد و گفت اول باید صبر کنید خودم غذامو بخورم بعدش میدمت😏 ما هم چاره ای نداشتیم بهش گفتم باشه صبر میکنیم ...حالا چرا ما به جناب عُمَر گفتیم ظرف غذات رو بده ..آخه ما دونفری هر کدوم یک یه بشقاب داشتیم کارمون هم با این بشقاب ها حل می‌شد...چون می‌خواستیم ناهار و شام دونفرمون رو در یک ظرف جا بدیم مجبور شدیم ظرف غذای عُمَر رو بگیریم 🥴 آقا ما هرشب بعد نماز مغرب و عشاء زبان روزه صبر میکردیم برادر عزیزمون جناب عُمَر غذاشو با صبر و حوصله میخورد😂 بعدش ظرف غذاشو میداد به ما ماهم ناهار که برنج و خورشت بود مثل خورشت بامیه یا بادمجان آب پز با پوست 🍆_ یا سیب زمینی آب پز🥔 _ یا برگ چقندر آب پز _ یا پیاز آب پز🧅 خب حالا این ناهار رو با شام که یا مرغ آب پز بود🐓 یا آب گوشت 🐂 که هر کدام در حد دو بند انگشت گوشت بود رو در ظرف جناب عُمَر می‌ریختم و با لذت تمام می‌خوردیم البته وقتی این ناهار و شام رو باهم مخلوط میکردیم یه معجون عَجَق وَ جَقی می‌شد 🥴😂 یادم میاد من خیلی شکمو بودم و تُند و تُند غذا میخورم اما محمدرضا حبیب الهی یواش یواش و باحوصله میخورد از این رو کمتر غذا گیرش میومد😞 من دیدم حقیقتش این رسم رفاقت نیست بهش گفتم محمدرضا میدونی چیه؟؟ گفت ها چیه؟؟ گفتم من شکمو هستم و تُند و تُند غذا میخورم و تو کمتر میخوری و این دُرستش نیست🥴 گفت اشگال نداره گفتم چرا داره!!! گفت خُب میخوای چکار کنی ؟؟ گفتم از امشب وسط ظرف غذا روی غذا رو یه خط میکشیم با قاشق هر کیی سمت و خودش و سهمشو بخوره🙃 گفت باشه من شکمو سریع سهممو میخوردم محمدرضا دوباره سهم خودشو توی ظرف پَهن میکرد و باز یه خط می‌کشید من ظاهراً اعتراض میکردم اما قلباً یه جوری بَدم نمیومد چون غذای بیشتری میخوردم حالا اینجا روی دیوار آسایشگاه جلوی توالت یه نقاشی به دیوار کشیده بودند با رنگ مشگی😂 حالا نقاشی چی بود؟؟ یه کلبه ای بود کنارش یه نهر آبی بود و چند درخت و چند پرنده در آسمان یه قطعه شعر هم نوشته بودند بر این مضمون که : یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور 🌹 کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور🌹 یه حدیث هم نوشته بودند : الوضو نورُ 🌹 الوضو علی الوضو نور علی نور🌹 یعنی اینکه : وضو نور هستش و وضو روی وضو نور علی نوره😊 یه روزی نگهبان مصطفی تُپُل 🥷اومد پشت پنجره آسایشگاه چشمش افتاد به نقاشی و اون منظره و شعر و اون حدیث 😳 مسئول آسایشگاه جلیل بود صداش کرد گفت تعال یعنی بیا جلیل اومد پشت پنجره گفت نعم سیدی (بله قربان) گفت : شینو _ های _ بعدش حدیث رو چون عربی هم نوشته شده بود درست نمیتونست بخونه 🥴 قاطی میکرد ..آقا کلی وقت جلیل براش توضیح داد باز متوجه نمیشد آخر سر چند تا حرف بار جلیل کرد و رفت😂 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 کلیپ یادگاری دفاع مقدس🌹 سال ۶۴ منطقه اشنویه🌹 انتظار جهت هلی برن شدن با هلیکوپتر شنوک( دوپروانه) جهت عملیات قادر گردان خط شکن فتح فرمانده گردان برادر جانباز ناصر فخار فرمانده گروهان شهید محسن خدابنده فرمانده دسته من محمدعلی نوریان که همگی در کلیپ بخوبی مشخص هستیم🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب 🌹 معرفی رزمندگان اسلام 🌹 لشگر ۸ نجف اشرف🌹 ⭕️ رزمندگان گردان ناصر لشکر8نجف در عملیات نصر5 🌹 ماموریت گردان ناصر تخلیه شهدا و مجروحین از میدان درگیری بود🌹 سلام این کلیپ رو ببینید داخلش مرحوم حاج علی شهرآشوب مصاحبه میکنه خودشو نعلبند قاطر معرفی میکنه و یه نعل قاطر دستشه گردان ناصر رو میگه گردان تانک😂😂 البته ظاهرا بچه ها بهش گفتند بگو گردان تانک😂البته درعملیاتهای کوهستانی چون قاطر جهت حمل آذوقه ومهمات نقش اساسی داشت مجبور بودند قاطرهارو تیمار یا نعل بزنند در شهرستان نجف آباد دو نفر متخصص این کار بودند یکی مرحوم حاج علی شهرآشوب که دراین فیلم مصاحبه میکنه و یکی مرحوم حاج ابوالقاسم کرباسی که خود هم سازنده نعل بود و هم نعلبند بود مرحوم کرباسی خود پدرشهید بود که فرزندش شهیدمهدی کرباسی درعملیات کربلای ۴ شهید شد هردو این بزرگواران مغازه هاشون محله حکیم روبرو مسجد حکیم نجف آباد بود روحشان شاد @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت۴۲🌹 موضوع :زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا حالا اینجا که ما آسایشگاه ۴ بودیم یه اسیری اینجا بود به اسم حسین معروف به حسین تهرانی آخه بچه تهران بود و سرباز ارتش😊 یه روزی یکی از اسرا به من گفت این حسین تهرانی رو می‌بینی🌹 گفتم آره!!! گفت پسر این دریکی از روزها ۱۵۰ الی ۲۰۰ سیلی از بچه های خودمون خورده😢 گفتم ن بابا!!! گفت به جان خودم 😔 گفتم آخه سر چی اونم از دیگر اُسرا ؟؟؟گفت این حسین تهرانی یکی از مسئولین غذای آسایشگاه بوده به همراه دیگران میره ناهار که برنج بوده می‌گیرند بیاند🥴 وقتی که میاند حسین تهرانی پاهاش گیر میکنه به پله آسایشگاه ۴ یه کم تعادلش رو از دست میده یه مقدار خیلی کم برنج میریزه زمین😩 نگهبان اون موقع عدنان بی‌شرفِ جلاد بوده ...می‌بینه که این مقدار کم برنج ریخته شده زمین ..میاد داخل آسایشگاه به دیگر اُسرا میگه این برنج هارو چه کسی ریخته زمین ؟؟؟ همه از ترسشون هیچی نمیگند و سکوت می‌کنند😔 آخه میدونستند عدنان چه سگ وحشی و جلادی هست... عدنان میگه اگه طرف خودش بلند نشه و خودشو معرفی نکنه همه آسایشگاه رو تنبیه میکنم😖 حسین تهرانی از سر ناچاری بلند میشه..عدنان بهش میگه چرا از اول بلند نشدی😖 یالا تَعال بیا جلو..حسین میاد جلو کنار عدنان و اول صف آمار قرار میگیره..عدنان به دیگر اُسرا میگه هر نفرتون باید ۱ سیلی محکم بزنید توی گوش حسین😢 دیگر اُسرا خب دلشون نمیومده که محکم بزنند توی گوش حسین هموطن شان یواش میزدند😔 عدنان می‌گفته ن اینجوری خوب نیست 😖..خودش ۱ سیلی محکم میزده توی گوش طرف و می‌گفته ببین این جوری بزن😢 طرف از ترس اینکه دوباره از عدنان سیلی نخوره خودش خیلی محکم از دفعه قبل با سیلی میزده توی صورت حسین تهرانی😢 این روش ادامه داشته تا کُل آسایشگاه که تعدادشون ۱۰۰ نفر بوده همگی حسین رو میزنند😢 بعدش عدنان پدر نامرد باز وِل کُن معامله نبوده حسین رو مقابل دیگران قرار میده و یک لنگه دمپای میکنه توی دهان حسین تهرانی و بهش میگه یگ پا و دو دستت رو هم بالا بگیر😢😔 این داستان غم انگیر و فجیع توی ذهن و فکر من بود و همیشه هروقت چشمم به حسین می افتاد خیلی دلگیر و غصه میخوردم تا یه روزی نوبت تراشیدن موی سر و صورت ما رسید عراقیها به هر نفر یک تیغ ریش تراشی کامل دادند🥴 منو حسین تهرانی دونفری موهای سر و صورت همدیگه رو می‌زدیم ..من چون اون داستان غم انگیز ذهنم رو در گیر کرده بود 😔 همینطور که داشتم سر حسین رو با تیغ میتراشیدم بهش گفتم : حسین یه چیزی ازت بپرسم واقعیت رو میگی ؟؟؟ گفت چیه؟؟ آره بپرس!!! گفتم حسین این داستان سیلی خوردن تو چی بود؟؟ واقعیت داره؟؟😞😢 گفت آره پسر😫🥲 من از همه این اسرا به اجبار ۱ یا ۲ سیلی خوردم😔 بهش گفتم دردت هم اومد🥴 گفت درد!!! بهم گفت نوریان تا چند مدت طرف راست گوش و صورتم وَرَم کرده بود و شنوائی ام رو از دست داده بودم و سرگیجه داشتم😢❤️🌹 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۴۳ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقایی که شما باشید حالا زمانی که ما آسایشگاه ۴ بودیم یکی از روزها که فصل تابستان بود من از داخل پنجره آسایشگاه بیرون رو نگاه کردم دیدم توی حیاط اردوگاه جلوی اتاق نگهبانها 🥷 یکی از نگهبانها به نام قِیس چند نفر از اُسرا رو داره تنبیه میکنه اما به صورت خود زنی یعنی وادارشان میکرد که همدیگه رو بزنند😢 یه موقع من دیدم نگهبان عَبِد اومد پشت پنجره آسایشگاه به چشم خریداری یه نگاهی توی آسایشگاه کرد چشم نَحسِش به من افتاد و یه نفر دیگه به نام بهمن 🥴 گفت تَعال یعنی بیا منو بهمن رفتیم پیشش از پشت پنجره ..فهمیدیم نامرد های ناکس یه خواب شومی برا ما دیدند با نگهبان قِیس 🙃 نگهبان عَبِد به ما گفت چرا شما دو نفر جوراب پاتون کردید؟؟ مگه نمیدونید هوا گرمه و چشمهاتون ضعیف میشه😂 ما فهمیدیم داره گیر سه پیچ میده که مارو هم تنبیه کنند آخه نگهبان قِیس بهش گفته بود برو از هر آسایشگاه دو نفر رو بیار بیرون تا بزنیم 🥴 یه وقت گفت یالا اُخروج روه عِند سید قِیس گفت یالا بیا بیرون برو پیش سید قِیس😂 آقایی که شما باشید ما دونفری رفتیم جلوی آسایشگاه نگهبانها که چند اسیر دیگه داشتند تنبیه میشدند ..آقا من دیدم اینهارو دو نفری رو در رو قرار میده و میگه هرکدوم یک سیلی به همدیگه بزنید 😢 هر کدوم که یواش می‌زند خود قِیس نامرد جلاد یه سیلی محکم میزد توی صورت طرف و بهش میگفت ببین مثل من بزن😖 آقا من دیدم عجب شد!!! به بهمن که بچه اراک بود گفتم بهمن یکی محکم بزن یکی بخور😂 پسر اگه ما رفتیم زیر دست قِیس ناقص میشیم..بهمن گفت باشد🙃 آقا نوبت ما شد قیس یه نگاه به ما کرد و گفت یالا اُضرب بزنید ...من به بهمن گفتم میزنی یا بزنم ؟؟ گفت بزن🥴 آقا بهمن یه کم صورتش رو کج کرد که من بتونم خوب بزنم ...منم دستمو بُردم بالا (خاک بر سر من ) آنچنان زدم توی صورت بهمن ( روم سیاه) یه موقع دیدم بهمن از ضرب سیلی من خورد زمین😢 یه موقع قِیس بی‌شرف شروع کرد به کف زدن و گفت ها زیّن زیّن یعنی اینها خوب زدند شما هم مثل اینها بزنید😞 یه موقع بهمن از زمین بلند شد و دستش به صورتش بود و هِی صورتشو می‌مالید و منو نگاه میکرد😂 آقا من دیدم یکی زدم باید یکی بخورم😜 منم یه کم صورتم رو کج کردم و چشمهامو بستم که یه موقع پائین اومدن دست بهمن رو نبینم و صورتم رو بکشم _ آخه نامردی بود😂 آقا من یه موقع حس کردم مثل اینکه برق به گوش و صورتم وصل شد و روی حیاط اردوگاه محکم خوردم زمین 🥴😂 باز دوباره قِیس کف زد و خوشحالی کرد و گفت یالا روه روه یعنی برید برید ما اومدیم بیائیم یه موقع دیدم یکی از بچه های کاشان به اسم ابوالفضل‌ جاویدی فر شروع که به ما بَد و بیراه بگه که خاک برسرتون احمق ها چرا اينجوری زدید همدیگه رو؟؟😖 بهش گفتم خب قِیس که بدتر میزد مارو حالا هم هیچ اتفاقی نیفتاده ما یکی زدیم یکی خوردیم😂🥴 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۴۴ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا حالا اینجایی که من آسایشگاه ۴ بودم ایام دهه فجر بود که بعضی از اُسرا زد به سرشون که یه برنامه فرهنگی شاد توی آسایشگاه برگزار کنند ..حالا اینها چه کسانی بودند🥴 بچه های شیراز اکثراُ این برنامه رو مدیریت میکردند از جمله ابراهیم تولایی و یکی به نام نعمت و چند نفر دیگه🙃 ابراهیم یه روزی اومد پیش من و گفت نوریان ما می‌خواهیم یک چنین برنامه ای رو اجرا کنیم توهم کمک میدی ؟؟ منِ بی عقل گفتم آره !!! گفت تو چکار میکنی ؟؟ من دیوانه قبول کردم بیام از جنگ و جبهه خاطره بگم🤥🤥 ابراهیم رفت برنامه هاشو با دیگران بست از جمله جلیل مسئول آسایشگاه که شاه کلید بود و باید یه جوری هم مهار می‌شد و هم دخیل می‌شد توی برنامه که به عراقیها گزارش نده☹️ آقا من یه رفیقی داشتم بند ۱ آسایشگاه ۱ به اسم میکائیل علیجانی از غواصان کربلای ۴ لشگر عاشورا بود که توی جزیره ماهی اسیر شده بود😘 من به عقلم رسید چه خوبه بِروم با میکائیل یه مشورتی بکنم در مورد برنامه فرهنگی....آقا من رفتم پیشش و بهش گفتم این بچه شیرازی ها که رئیس شان ابراهیم تولایی هست می‌خواند این برنامه رو اجرا کنند و از منم دعوت کردند قراره بروم خاطره بگم🥴 بهم گفت آقای نوریان توی بازجویی های اداره استخبارات ( اطلاعات ) عراق گفتی دفعه چَندُمته اومدی جبهه ؟؟؟ گفتم دفعه اول !! گفت خب تو که گفتی دفعه اول هست اومدی جبهه جنگ حالا خاطره چیو میخوای از جنگ بگی؟؟ 🙃 من یه مقدار قُفل مغزم باز شد پیش خودم گفتم عه میکائیل راست میگه ها بعدش گفت آقای نوریان مگه عقلتو از دست دادی پسر؟؟😞 این برنامه خواه نا خواه لو میره و به عراقیها گزارش میدند ...اونوقت میاند سراغ تو که تو توی جبهه جنگ چه ها که نکردی _ و سر از استخبارات (اطلاعات ) بغداد و روز از نو و روزی از نو و شکنجه و بازجویی که تو قبلا گفتی دفعه اولم هست اومدم جبهه پس ای خاطرات چیه؟؟😏 بهش گفتم میکائیل حالا چه کنم من قول دادم اینها برنامه ریزی کردند..گفت هیچی !!! ز کُل بزن زیر هر قولی که دادی و بگو من اصلاً جبهه نبودم و دفعه اولمه😂 ادامه دارد....🌹 راوی : محمد علی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
26.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 فتح فـــاو مستندی خاطره‌انگیز از منطقه عملیاتی والفجــر ۸ و حال و هوای رزمندگان اسلام در این عملیات. @nurian_khaterat
باعرض سلام وادب خدمت تمامی بزرگواران !!!! چنانچه بزرگواران درمورد خاطرات که درکانال بارگذاری میشود نظریا پیشنهادی دارند به بنده در شخصی تذکر دهند ۰۹۱۳۴۳۳۶۵۴۸محمدعلی نوریان🌷🌷🌷🌷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۴۵ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقایی که شما باشید آمار عصر شد ما اومدیم داخل آسایشگاه نماز مغرب و عشاء رو خوندیم جاتون خالی شام رو هم خوردیم حالا دیگه قراره برنامه طبق سینی که ابراهیم تولایی برنامه ریزی کرده بود اجرا بشه🥴 خب لازمه اولیه برنامه امنیت کامل بود که عراقی ها کوچکترین شکی رو نکنند آخه آسایشگاه ۴ جوری بود که از هر کجای بند ۱ و ۲ توی دید نگهبانان عرقی بود🥷 ابراهیم تولایی ۲ نگهبان از اُسرا گذاشته بود که یکی سمت راست و یکی سمت چپ رو مراقبت میکردند... حالا نگهبانها چه کسانی بودند ؟؟ همون کسانی که بیشترین شک رو بهشون داشتند یکی خود جلیل مسئول آسایشگاه که عرب زبان بود و یکی دیگه از اسرا به نام هَلیم که او هم عرب زبان بود 🙃 جلیل سمت چپ رو مراقب بود و هلیم سمت راست ..یادم میاد جلیل به هَلیم میگفت خیلی مراقب باش نگهبان نیاد ..هَلیم در جوابش گفت من هواسم هست تو خودت بیشتر مراقب باش😂 آخه ابراهیم تولایی برای این دونفر (جلیل و هلیم )یه نانی پخته بود که هیچ جوری نمی‌توانستند هضمش کنند بد جوری درگیر کار بودند 😜 آقا برنامه با یه تاتر شروع شد و یه جایی از برنامه هم خود جلیل اومد یه مقدار برا اسرا شعر عربی خواند😝 نوبت به من رسید ابراهیم گفت بفرما بیا!! گفتم کجا بیام ؟؟ گفت بیا برنامه ات رو اجرا کن خاطره بگو!! گفتم من که جبهه نبودم من دفعه اولم هست اومدم جبهه آقا ز بیخ عرب شدم و همه چیو حاشا کردم😂 ابراهیم تولایی خیلی بهم چیز گفت و دیگه بیخیال من شد🙃 آقا این قضیه گذشت تا یکی دو روز بعدش گفتند یالا آسایشگاه ۴ آمار آخه اون آمار بد موقع بود ..ما نشستیم آمار نگهبانها یه کاغذ دستشون بود گفتند اسم هرکس رو که خوندیم بیاد بیرون 😇 اول اسم ابراهیم تولایی رو خوندند و یه ۷ الی ۸ نفر دیگه آقا این حضرات رفتند زیر کتک و شکنجه ...من تازه یادم اومد به نصیحت های میکائیل علیجانی🌹❤️ حالا جلیل چه کسی بود؟؟ عرب زبان بود اهل خوزستان حدود ۴۰ سال سن داشت یه لِنجی داشته با اون یه جورايی قاچاق می‌برده مثلاً این سری آخری حدود ۲۰ نفری رو میخواسته از راه دریا ببره کویت که توی دریا قطب نمای آنها خراب میشه و گرفتار نیروهای گشتی عراق در دریا میشند و به اسارت در میاند که یکی از اینها یه افسر ارتش افقانستان بوده که قاچاقی میخواسته بره کویت😖 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویر دلخراش 😭 به شهادت رسیدن بچه شیرهای سپاه که درخانطومان سوریه در چنین روزهایی مظلومانه درسجده خون به خاک افتادن تا ما در کنار خانواده درکمال آرامش بایستیم... 🚨هشدار : دارای صحنه های بسیار خشن و نامناسب برای کودکان قرار بود این هجم نفرت وکینه داعش به داخل کشورمون بیادکه نذاشتن...... بی معرفتیه فراموش کنیم امنیتمون رو مدیون چه کسانی هستیم و چه {{مسئولیت سنگینی}} رو دوشمونه.... خدایا مارو شرمنده این خونها نکن.😔😔😢 شادی روح شهدا صلوات و فاتحه @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۴۵ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقایی که شما باشید آمار عصر شد ما اومدیم داخل آسایشگاه نماز مغرب و عشاء رو خوندیم جاتون خالی شام رو هم خوردیم حالا دیگه قراره برنامه طبق سینی که ابراهیم تولایی برنامه ریزی کرده بود اجرا بشه🥴 خب لازمه اولیه برنامه امنیت کامل بود که عراقی ها کوچکترین شکی رو نکنند آخه آسایشگاه ۴ جوری بود که از هر کجای بند ۱ و ۲ توی دید نگهبانان عرقی بود🥷 ابراهیم تولایی ۲ نگهبان از اُسرا گذاشته بود که یکی سمت راست و یکی سمت چپ رو مراقبت میکردند... حالا نگهبانها چه کسانی بودند ؟؟ همون کسانی که بیشترین شک رو بهشون داشتند یکی خود جلیل مسئول آسایشگاه که عرب زبان بود و یکی دیگه از اسرا به نام هَلیم که او هم عرب زبان بود 🙃 جلیل سمت چپ رو مراقب بود و هلیم سمت راست ..یادم میاد جلیل به هَلیم میگفت خیلی مراقب باش نگهبان نیاد ..هَلیم در جوابش گفت من هواسم هست تو خودت بیشتر مراقب باش😂 آخه ابراهیم تولایی برای این دونفر (جلیل و هلیم )یه نانی پخته بود که هیچ جوری نمی‌توانستند هضمش کنند بد جوری درگیر کار بودند 😜 آقا برنامه با یه تاتر شروع شد و یه جایی از برنامه هم خود جلیل اومد یه مقدار برا اسرا شعر عربی خواند😝 نوبت به من رسید ابراهیم گفت بفرما بیا!! گفتم کجا بیام ؟؟ گفت بیا برنامه ات رو اجرا کن خاطره بگو!! گفتم من که جبهه نبودم من دفعه اولم هست اومدم جبهه آقا ز بیخ عرب شدم و همه چیو حاشا کردم😂 ابراهیم تولایی خیلی بهم چیز گفت و دیگه بیخیال من شد🙃 آقا این قضیه گذشت تا یکی دو روز بعدش گفتند یالا آسایشگاه ۴ آمار آخه اون آمار بد موقع بود ..ما نشستیم آمار نگهبانها یه کاغذ دستشون بود گفتند اسم هرکس رو که خوندیم بیاد بیرون 😇 اول اسم ابراهیم تولایی رو خوندند و یه ۷ الی ۸ نفر دیگه آقا این حضرات رفتند زیر کتک و شکنجه ...من تازه یادم اومد به نصیحت های میکائیل علیجانی🌹❤️ حالا جلیل چه کسی بود؟؟ عرب زبان بود اهل خوزستان حدود ۴۰ سال سن داشت یه لِنجی داشته با اون یه جورايی قاچاق می‌برده مثلاً این سری آخری حدود ۲۰ نفری رو میخواسته از راه دریا ببره کویت که توی دریا قطب نمای آنها خراب میشه و گرفتار نیروهای گشتی عراق در دریا میشند و به اسارت در میاند که یکی از اینها یه افسر ارتش افقانستان بوده که قاچاقی میخواسته بره کویت😖 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۴۶ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹 آقا حالا اینجا توی آسایشگاه ۴ که جلیل مسئولش بود به من خیییلی احترام میگذاشت هر وقت می‌خواست فامیل منو صدا بزنه میگفت : آقای نوریان یا مثلاُ هر وقت می‌خواست به من بگه بشین میگفت آقای نوریان بفرما بشین😊 حالا برای خودمم سوال بود که آخه چرا جلیل بامن چنین رفتاری رو داره؟؟ جلیل خودش توی آسایشگاه برای عراقیها با هسته خرما تسبیح درست میکرد اما در عوض ازشون سیگار یا نان می‌گرفت 🤨 حالا اینجا چند نفر از اُسرا هم کمکش می‌کردند آخه کار خیلی سختی بود ..باید چند روز هسته خرما رو درآب خوب خیس می‌دادند بعدش هسته خرما رو به هرشکلی که می‌خواستند دربیارند ساب می‌دادند..حالا یا روی زمین زِبر یا با سمباده که عراقیها در اختیار آنها قرار می‌دادند..بعدش مراحل سوراخ کاری رو انجام می‌دادند که از همه حساس‌تر بود..بعدش مراحل رنگ آمیزی که معمولا در چایی سردشده قرار می‌دادند که خیییلی خوش رنگ می‌شد...بعدشم نخ کردن دانه های تسبیح بود که عراقیها نخ تسبیح در اختیارشون قرار میدادند🥴 حالا یه روزی که اون دو سه نفر اسیری که کمک جلیل میکردند در ساخت تسبیح ..من رفتم پیش آنها و باهاشون خوش و بِش میکردم و می‌خندیدیم 😂 یه موقع یکی از اونها به من گفت اصفونیه (اصفهانیه) گفتم بله!!! گفت یه چیزی ازت بپرسم حقیقتش رو میگی ؟؟؟ گفتم آره بپرس!!! گفت تو کمیته ای هستی؟؟ من زدم زیر خنده 😂 و گفتم ن بابا کمیته ای دیگه چیه؟؟ گفت والا جلیل میگه این آقای نوریان کمیته ای هست😳 حالا کمیته ای چی بودش که جلیل به من نسبتشو داده بود...اول انقلاب نیروهای مسلح چند دسته بودند یکی ارتش یکی سپاه و بسیج یکی ژاندارمری یکی شهربانی یکی هم کمیته ای ها بودند🥷 حالا کمیته ای ها داخل شهرها وظیفه شان مبارزه با قاچاق مواد مخدر و منکرات بود🤨 که بعدها کمیته و شهربانی و ژاندارمری باهم ادغام شدند به اسم نیرو انتظامی🌹 آقا من زبیخ حاشا کردم که نه بابا من کمیته ای نیستم !!! اینها گفتند بهر جهت جلیل نظرش روی تو اینه🤥 گفتم آخه چرا نظرش اینه؟؟ گفتند جلیل میگه من یه روزی از مسیر اصفهان یه باری رو با خودم حمل میکردم آقای نوریان توی ایست و بازرسی منو زیرسبیلی رد کرده🧑‍✈️ گفتم نه به خدا جلیل منو با کسی دیگه اشتباه گرفته!! گفتند ما نمیدونیم جلیل میگه...بعدش پیش خودم فکر کردم عه این که جلیل اینقدر به من احترام میزاره مال همین هستش😜 ادامه دارد....🌹 راوی :محمدعلی نوریان🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۴۷ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹 آقا حالا این زمانی که ما آسایشگاه ۴ بودیم اسماعیل چاوشی که امدادگر(مُزَمد ) اردوگاه بود توی همین آسایشگاه با ما بود 🌹 اسماعیل بعضی وقتها یه کارهای عجیبی میکرد( جراحی) یه روزی دیدم یه اسیر رو سرپا نشانده جلوی باغچه آسایشگاه ۴ و با تیغ جراحی سرشو شکاف داده و یه کاری داره میکنه🥴 بهش گفتم اسماعیل داری چکار میکنی رو سر این بنده خدا ؟؟ گفت هیچی یه ترکش توی سرش هست عفونت کرده دارم دَرش میارم🧖 حالا این اسیر فلک زده داشت آخ و اوخ میکرد و هِی به اسماعیل میگفت درد داره!!! اسماعیل میگفت تحمل کن تا پیداش کنم دَرش میارم😂 یه موقع هم ترکش رو پیدا کرد با تیغ جراحی کرد زیرش و از داخل سرش کشید بیرون😳 یه کم دیتول( موادی که باهاش کف بیمارستانهارو ضدعفونی میکنند ) ریخت رو زخمش و یه پانسمان مختصری کرد🥴 آقا حالا منم موقع اسارت که مجروح شده بودم یه ترکش اندازه یه ناخن دست توی باسن سمت چپ من بود حالا توی این مدت زمان عفونت کرده بود و درد داشت😔 یه روزی به اسماعیل چاوشی (مُزَمد) گفتم اسماعیل این ترکش منو عذاب میده و درد داره!!! گفت خُب بیا بریم داخل آسایشگاه بخواب تا جراحی کنم درش بیارم😳 آقا من حالت دَمر خوابیدم اسماعیل دست به تیغ جراحی شد محل ترکش رو یه شکاف داد (حالا بدون بی حس کردن) همین که با تیغ جراحی کرد زیرش دَرش بیاره از شدت درد من بیهوش شدم😢 یه موقع حس کردم داره آب میپاشه توی صورتم و میزنه به صورتم و منو صدا میزنه ...چشمهامو باز کردم گفت ها چِته؟؟چی شد؟؟ گفتم هیچی ترکش رو در آوردی؟؟ گفت آره🌹❤️ ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
ذلت دشمن بعثی هنگام اسارت 👆 @nurian_khaterat 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عملیات کربلای ۵ از بزرگترین نبرد‌های زرهی تاریخ جنگ‌های کلاسیک جهان محسوب می‌شود که سال ۱۳۶۵ با رمز مبارک‌ یا زهرا (سلام الله علیها) در منطقه‌ شلمچه‌ و شرق بصره‌ آغاز و قدرت نظامی ایران به دنیا ثابت شد. فرماندهان و رزمندگان ایرانی در میانه تردید و امید، ۱۹ دی به خط شلمچه زدند و رژیم بعثی صدام را در جشن پیروزی‌شان در کربلای ۴ حسابی غافلگیر کردند. با انجام این عملیات بود که قطعنامه ۵۹۸ مطرح و برای نخستین بار درآن به نظرات ایران اهمیت داده شد. یاد حماسه سازان دفاع مقدس همیشه جاودان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۴۸ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹 آقا حالا اینجا که ما آسایشگاه ۴ بودیم توی آسایشگاه یه تلویزیون داشتیم که روی یک چهارپایه بلند قرار داشت که کلاً دو شبکه داشت یکی عربی که از صبح علی الطلوع بود و یکی هم شبکه فارسی که فقط شبها فکر کنم در حد دو یا سه ساعتی بود__ این شبکه هم توسط خود عراقیها برنامه فارسی داشت و هم توسط سازمان منحوس و کثیف منافقین یعنی دارو دسته مسعود و مریم رجوی😖 شبکه عربی که اغلب بزن و برقص بود و کُنسرت خواننده های معروف عراقی زن و مردشون برنامه داشتند ..حالا والا من نمیدونم چرا اینها اینقدر بِزن بِرقص داشتند😏 یکی از اُسرا میگفت این عراقیها اگه دو نفر باشند یکی میزنه یکیشون میرقصه..اگه یک نفر باشند خودش میزنه سایه اش میرقصه😂 توی شبکه فارسی هم اونجایی که توسط عراقیها برنامه داشت اخبار فارسی بود که همه اش دروغ و دَغَل بود یه جاهای هم به تمام مسئولین جمهوری اسلامی فحش و ناسزا می‌گفتند از جمله امام خمینی و هاشمی رفسنجانی یه قِسم برنامه هم خواننده های فارسی زبان بودند از جمله معین و هایده و حمیرا و گوگوش و جمیله 🙃 اونجایی که توسط منافقین برنامه داشت اونهم اخبار و یه سری برنامه هاشون و دعوت به همکاری و پخش بعضی از پیروزی هاشون در جبهه جنگ و همکاری با عراقیها بود 😖 اغلب اُسرا مایل به تماشای تلویزیون نبودند اما بعضی از نگهبانهای عراقی ما رو مجبور میکردند که تماشا کنیم منم معمولاُ زیر تلویزیون رو نگاه میکردم😂 البته هر وقت معین برنامه داشت بعضی از اُسرا داد و هَوار میکردند که اصفهانیه همشهریت اومد😉 من تا اون زمان نمیدونستم معین نجف آبادیه البته من اصلا اهل ترانه نبودم آخه من ۱۵ سال داشتم اومدم جبهه ۲۰ سالم بود که اسیر شدم 😔 قبل انقلاب هم یه تلویزیون ۱۴ اینج سیاه و سفید داشتیم که عَمه ام از کویت سوغات آورده بود هر وقت روشنش میکردم یه کتک مفصلی از مادر خدابیامرزم میخورم که خدا مرگت بده بچه اینها چیه که میبینی ؟؟ شب که پدرت از مغازه اومد بهش میگم!! حالا چیز بدی هم نبود بیشتر برنامه کودک بود یا مثلا فیلم سینمای _ برنامه کودکش هم تارزان سلطان جنگل بود یا مرد ۶ ملیون دولاری 😂 ادامه دارد...🌹 راوی : محمد علی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
36.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 وقتی این کلیپ از تلویزیون عراق پخش می‌شد ما هم به فارسی و تَمسخر یه شعری ساخته بودیم و میخوندیم و میخندیدیم: : 🌹سیدی وضعیت خرابه سیدی🌹 سیدی سَمون (نان) نداریم سیدی 🌹 سیدی شُورتت خرابه سیدی😂😂😂 البته من صدا و لحن حماسی این خواننده رو خیلی دوست داشتم😂 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب البته هر سه کلیپ بالا از نوع حماسی عراق هست در زمان جنگ