eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
630 دنبال‌کننده
273 عکس
306 ویدیو
13 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۶۱ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا یه روزی یک نفر از آسایشگاه ۳ مریض شد و عراقیها به این نتیجه رسیدند که انتقالش بدهند به آسایشگاه ۴ که زیر نظر اسماعیل چاوشی (مُزَمد یعنی امدادگر) باشه من از پنجره آسایشگاه دیدم که یک اسیر همراه نگهبان سمت آسایشگاه ۴ دارند میاند درب آسایشگاه باز شد نگهبان به جلیل مسئول آسایشگاه گفت یک نفر رو با این مریض جابجا کن من سریع رفتم جلو و به جلیل گفتم منو بفرست🥴 جلیل چون رابطه خوبی با من داشت یه تاملی کرد و گفت باشه منم وسایل شخصی ام رو برداشتم و همراه نگهبان رفتم سمت آسایشگاه ۳ 😊 آرزوم داشت برآورده می‌شد اما خودم باور نداشتم ..اَسرای آسایشگاه ۳ هم از پنجره نگاه می‌کردند ببین حالا چه کسی داره جابجا میشه..درب آسایشگاه باز شد من رفتم داخل آسایشگاه حسین مبینی همان همرزم من در عملیات کربلای ۴ اومد به استقبالم و باهم دست رو بوسی کردیم 😘تعدادی از اُسرای دیگه هم اومدند با من احوالپرسی کردند ..حس کردم جوّ خوبی بر آسایشگاه ۳ حکم فرما هست 😊 وقت آزادباش و اومدن بیرون بود به اتفاق دیگر اُسرا اومدیم بیرون وقتی در حال قدم زدن بودم یکی از اُسرای شیرازی به اسم مسلم گلستان زاده که مسئول حمام بند ۱ بود اومد پیش من سلام و حال و احوال کرد و خیییلی منو تحویل گرفت😍 حس کردم یه چیزی هست که اینقدر منو تحویل میگیره..یه موقع به من گفت کاکو (برادر) تو پاسداری😳 خنده ام گرفت گفتم ن بابا😂 گفت کاکو (برادر) من پاسدارم باز خندیدم گفتم خُب من چکار کنم که تو پاسداری اما من بسیجی هستم متوجه شدم اینها همش زیر سر حسین مبینی هست 😂 اما باید خیلی مراقب باشم چون این ممکنه اولین کسی نباشه که بهم اطمینان میکنه و این جوری باهام حرف میزنه🙃 حالا باز نمیدونم همان روز بود یا روز بعدش یکی دیگه از اُسرای بوشهری به اسم یوسف از آسایشگاه ۱ اومد پیشم سلام و حال و احوال کرد و گفت برادر شما پاسداری ؟؟؟ خیلی سِفت و محکم و جدی گفتم ن من بسیجی هستم !! بهم گفت من پاسدارم حتی پدرم هم پاسداره توی این بند ۱ همه ميدونند من پاسدارم حتی عراقیها !! کتک پاسدار بودنم رو هم خوردم 😢 ببین روی اِتکت پیراهن جلوی اسمم نوشتم حَرَص یوسف (پاسدار یوسف) برام خیلی جالب بود از اعتمادی که بهم میکردند البته این تازه اول کار بود❤️🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
38.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطره خاص و ویژه آزادگان عزیز😔 عزتتان مستدام باد که باعث سربلندی ایران و پرچم ایران اسلامی بودید. 🌹 رزمندگان ایرانی بعد از عملیات بدر اسفند۱۳۶۳ 😢 پخش شده در تلویزیون عراق😔 چه بسا پدر و مادرانی بودند که با دیدن این تصاویر شبانه روز در خلوت خود اشک ریختن و....😢😢 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۶۲ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقایی که شما باشید حالا وقتی من اومدم آسایشگاه ۳ با یه سِری از اُسرا آشنا و دوست شدم از جمله : جعفر زمردیان 🌹 سید علی قمصری🌹 شهید حسین پیراینده🌹 آقای قاسمی معروف به شوجی🌹 مرحوم محمد دلال🌹 عین الله بچه شمال🌹 جواد و یاسین بچه های زنجان🌹محمدغلامی 🌹و........هرچند اسیر بودیم همگی... اما جَو غالب آسایشگاه مذهبی بود یادم میاد توی این آسایشگاه... ما اول نمازمون رو اول وقت میخوندیم بعدش ناهار یا شاممون رو میخوردیم 🥀 خوب یادم میاد توی این آسایشگاه خیلی از اُسرا اهل نماز شب بودند و این امر برام خیییلی جالب بود🌺😌 حالا چون این ایام مصادف بود با زمان آتش بس و دیگه نه جنگی بود و نه صلح واقعی بود... عراقیها یه کم پیچ فشار رو از روی ما شُل کردند 🥴 حالا مثلا چکار کردند؟؟ بند ۱ و ۲ رو موقع راحت باش و قدم زدن در نوبت صبح و بعد از ظهر اجازه دادند باهمدیگه ادغام بِشند و این کار از لحاظ روحی برای ما خیلی خوب و موثر بود😊 باز اجازه دادند مسئول هر دو بند یکی از خود اُسرا باشه که یادم میاد اول بار یکی از بچه های اهواز بود که اگه اشتباه نکنم فامیلش دَشتی یا دَشتی پور بود😳 حالا چون ما ۷ آسایشگاه موقع راحت باش ادغام می‌شدیم موقعی که افسر فرمانده اردوگاه میومد... یا آمار بود... توی فرمان نظام جَم فقط یه از جلو نظام خبردار...و عقب گرد بود که انجام میشد👮‍♂ من اینجا توی بند یک با یکی از اُسرا که بچه زنجان بود به اسم میکائیل علیجانی آشنا شدم میکائیل از غواصان عملیات کربلای ۴ از لشگر عاشورا بود که بعنوان گردان خط شکن در جزیره ماهی عمل کرده بودند😟 از خاطراتی که برام میگفت : که توی جزیره ماهی چه حماسه های که آفریدند و از کُشته های دشمن بعثی پُشته ساخته بودند اما متاسفانه خوب پشتیبانی نشدند که منجر به اسارت آنها میشه😒 نمیدونم چرا اینقدر من به میکائیل اعتماد میکردم مثلا : وقتی فهمید من موقع اسارت فرمانده گروهان بودم روی زمین یه منطقه کوهستانی رو می‌کشید و به من می‌گفت طرح عملیاتش رو بگو ببینم؟؟😳 یا توی دشت و صحرا یه طرح مفصل همراه با موانع می‌کشید روی زمین و به من می‌گفت طرح عملیاتش رو بگو🧐 واقعا توی اون شرایط خفقان نمیدونم چطور بهش اطمینان کردم ..وقتی درحَد تجربه ام براش میگفتم و سوالاتش رو جواب میدادم...اونم شروع کرد از اطلاعاتی که از فرماندهان لشگر و قرارگاه های سپاه که داشت بهم میگفت😳 حتی تمام اُسرای که پاسدار بودند یا در اردوگاه افراد موثری بودند و نفوذ داشتند رو بهم معرفی کرد ادامه دارد....🌹 راوی : محمد علی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
17.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 کلیپ دفاع مقدس : رزمندگان گردان غواص خط شکن انبیاء از لشگر ۸ نجف اشرف 🌹 اکثر رزمندگانی که خود را معرفی می‌کنند در عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ شهید شدند ❤️🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۶۳ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 حالا اینجا که من اومده بودم بند ۱ احساسم این بود که جوّ بند ۱ به مراتب خیلی بهتر از بندهای دیگر اردوگاه هستش علت هم این بود که اکثر اُسرای این بند یک دست بسیجی بودند که غالباً اُسرای عملیات های کربلای ۴ و ۵ بودند حالا دیگه یواش یواش این ایام مصادف می‌شد با مریضی حضرت امام که ما این اخبار رو از تلويزيون عراق پیگیر می‌شدیم چون هم برای ما و عراقیها مهم بود😔 خُب ما که ناراحت و دَمق بودیم 😕 اما عراقیها که دشمن درجه ۱ ما بودند خوشحال بودند اما واقعاً با این حال که ما اسیر آنها بودیم جرائت نمی‌کردند خوشحالیشون رو جلوی ما ابراز کنند🥴 چرا ؟؟؟ چون میدونستند ما واقعاً به امام خمینی و جمهوری اسلامی وفاداریم از این جهت نمی‌خواستند کوچکترین بی نظمی یا شورشی در اردوگاه ایجاد شود ...هر چند ما مفقودالاثر بودیم اما ایجاد بی نظمی و شورش برای آنها هم هزینه داشت😏 تا اینکه یه روزی نگهبان اومد پشت پنجره آسایشگاه و چند مرتبه با صدای بلند گفت : خمینی مُوت ..خمینی مُوت😔 اینجا بود که چوب مرگ توی سَر ما خورد و ما احساس یتیمی کردیم😢 جوّ اردوگاه مخصوصاً بند یک ۱۸۰ درجه عوض شد و اردوگاه ملتهب شد و چشم براه یک جرقه بود که آتشی برپا شود و عراقیها هم در این آتش بسوزند😔 اما ظاهراً فرماندهان ارشد عراقی خیلی عاقلتر از این حرفها بودند چون خوب وفاداری ما ایرانی ها رو در این چند سال محک زده بودند ❤️ از این رو هییییچ عکس‌العملی از خودشون نشان ندادند ... یادم میاد صبح نگهبان عراقی به مسئول آسایشگاه گفت بیا تیغ بگیرید جهت زدن موی سر و ریش هاتون ..مسئول آسایشگاه هم بچه زرنگی بود بِهش گفته بود سیدی این اُسرا الان عزادار هستند و ما ایرانی ها رسم داریم که موقع عزاداری موی صورتمان را نزنیم..اگه به اجبار تیغ دادید ممکنه دعوا و درگیری رخ بده و اُسرا از همین تیغ ها علیه خودشون یا شما استفاده کنند🥴 نگهبان بهش گفته بود جدی میگی؟؟؟ گفته بود آره سیدی!!! نگهبان هم از اینکه بهش خبر داده بود تشکر کرده بود ...بعد بهش گفته بود حالا تا چند روز شما عزادارید؟؟؟ بهش گفته بود حداقل ۱ هفته سیدی🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
21.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 کلیپ دفاع مقدس : رزمندگان گردان غواص خط شکن انبیاء از لشگر ۸ نجف اشرف 🌹 اکثر رزمندگانی که خود را معرفی می‌کنند در عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ شهید شدند ❤️🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۶۴ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 خب حالا وقتی متوجه شدیم خبر فوت حضرت امام خمینی صحت داره و تلویزیون عراق هم رسماً از شبکه خبرش اعلام کرد😢 بزرگان بند ۱ مخصوصاً آسایشگاه ۳ به این نتیجه رسیدند که تا یک هفته اصلاً از تیغ های ریش تراشی استفاده نکنند بعدشم همگی عزادار بودن خودمون رو به عراقی‌ها ثابت کنیم و سیاه پوش بشیم😔 آخه ما که لباس سیاه نداشتیم !! اما بعد آتش بس به هر اسیر یک دست لباس نظامی سبز رنگ داده بودند که این لباس رو ما در زمستان می پوشیدیم..آخه خود عراقیها هم در زمستان از این لباس می پوشیدند🥴 خُب حالا هم فصل خرداد و اوج گرما بود در عراق ...ما این لباس رو پوشیدیم البته بیش از ۷۰ درصد اسرا در بند ۱ این لباس رو پوشیدند..وقتی عراقیها متوجه شدند که انگار کار خیلی جدی هستش..شاخک هاشون حساس و فعال شد🧐 اونها هم بیکار ننشستند و شبکه جاسوس هارو در بین اسرا فعال کردند🤥 بعد باز به این نتجه رسیدیم که علناً در آسایشگاه ۳ عزاداری و سینه زنی برپا کنیم .. آخه باشنیدن این خبر ما دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتیم😢 این یک هفته رو برنامه ریزی کردیم و شبها برنامه عزاداری داشتیم😔 خب دقیقاً خبرها هم مو به مو به عراقیها میرسید تا اینکه بعد از یک هفته چشمتان روز بَد نبینه ما دیدیم درب اردوگاه باز شد و سرگردعراقی فرمانده اردوگاه به همراه حدود ۲۰ عراقی دیگه که هر کدام یک باتوم از چوب های جنگلی سِفت و محکم که طول آنها حدود ۱ متری میشد... بعضی شون هم باتوم برقی دستشون بود وارد اردوگاه شدند و فرمان دادند یالا آمار....ما نشستیم صف آمار گفتند یالا سریع داخل آسایشگاه...ما متوجه شدیم یه خواب شُومی برای ما دیدند و جهنمی از شکنجه و عذاب در انتظار ماست🌹 ادامه...دارد 🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره‌ای عجیب از رزمنده‌ی جانباز دفاع مقدس حاج مصطفی باغبانی این خاطره یکی از عجیب‌ترین خاطرات تاریخ جنگ است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۶۵🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹 آقایی که شما باشید کل بند ۱ رفتند داخل آسایشگاه ها سرگرد فرمانده اردوگاه طبق گزارش های که به دستش رسیده بود توسط جاسوس ها به این نتیجه رسیده بود که اُم الفتنه از نظرخودشون آسایشگاه ۳ هستش😂 و به قول معروف باید سَر این مار در آسایشگاه ۳ زده بشه تا تجربه بشه برای دیگر اُسرا🥴 ما داخل آسایشگاه باز دوباره نشستیم آمار یه موقع دیدیم سرگرد عراقی اومد داخل آسایشگاه مسئول آسایشگاه فرمان برپا ..خبردار داد.. سرگرد عراقی و همراهانش مثل سگ های هار بودند که یه تعداد آهو فلک زده رو به چنگ آورده بودند و آماده بودند که آنها رو تیکه پاره کنند😢 ما هم چشممان که به عراقیها افتاد ضربان قلب مان شروع کرد تُند تُند به زدن از شما چه پنهان من یکی هم می‌ترسیدم هم میلرزیدم 😢 سرگرد گفت بشینید و سرهاتون بالا اول یه مقدار فحش و حرفهای رکیک که در شان خودش و خانواده و طایفه اش بود به ما داد و شروع کرد به تهدید کردن ( ما در شهرمون نجف آباد یه ضرب المثلی داریم که هرکه خربوزه رو میخوره پای لرزش هم میشینه😂 ) یه موقع ما دیدیم چند نفر از همین هم‌وطن های خودمون پدر نامردها از آخر صف آمار بلند شدند و تمام کسانی که در این یک هفته برنامه عزاداری رو مدیریت میکردند رو به سرگرد عراقی معرفی کرد و گفت سیدی اینها هستند😖 من پیش خودم گفتم عجب نامرد و بیشرفی هستند اینها که هموطن خودشون رو به دشمن می‌فروشند 😞 همراهان سرگرد هم چشم براه و معطل چنین فرصت و زمانی بودند که حسابی دِق و دِلی از کتک و شکنجه در بیارند آخه همه شون که از بیرون اردوگاه اومده بودند بعثی و از وفاداران به صدام بودند 🥴 هر کدوم از اُسرا که توسط جاسوس ها معرفی می‌شدند بعثی ها مثل سگ هار بهشون حمله میکردند و از آسایشگاه می‌بردند شون بیرون فکر کنم حدود ۱۰ الی ۱۵ نفری رو جدا کردند بردند بیرون ما فقط صدای یا ابوالفضل یا حسین یا زهرا آخ آخ آخ آخ رو می‌شنیدیم و صدای گریه هاشون رو😢😔 وقتی آنها رو خوب زدند اومدند سراغ ما...بخاطر خوش خدمتی جاسوس ها اونها رو یه کنار آسایشگاه نگه داشتند و تمام آسایشگاه که تقریباً بیش از ۸۰ نفر می‌شدیم چِپاندند تَه آسایشگاه و دِ بزن😂 حدود ۲۰ سرباز بعثی از سر شوق نمی‌دانستند چه جوری مارو بزنند فقط باتوم ها چوبی و برقی بود که بالا و پائین می‌رفت و توی سَر دست و پا و بدن ما اصابت میکرد😂 از بس که ما روی هم دیگه چِپیده بودیم سه طبقه رو همدیگه سوار بودیم فقط آخ و اوخ و ناله میکردیم و دستهامون رو سپر سَر و صورت خودمون قرار داده بودیم شاید حدود یک ساعتی جاتون خالی یه کتک مفصلی خوردیم😂 اینقدر زدند که خودشون خسته شدند که به هِن هِن و نَفس زنان افتادند دیگه از فرط خستگی خودشون دست از سر ما برداشتند😂 حالا اونهای هم که بیرون بودند رو آوردند داخل آسایشگاه وقتی ما چشممان به اونها افتاد به کتکی که خودمون خورده بودیم راضی شدیم😂 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
💔 جسمی که ذوب شد.... شهید علی عرب 🌷 کوله پشتی اش پر از گلوله آتیش گرفت نتونستند کوله رو ازش جدا کنند از بچه هاخواست به راه خودشون ادامه دهند و با چفیه دهان خودش رو بست تا عملیات لو نرود... تنها کف پوتینهاش که نسوز بود باقی ماند ... استاد شهید مرتضی مطهری: چه معنی کنم شهید را؟! اگر شور یک عارفِ عاشقِ پروردگار را با منطق یک نفر مصلح با همدیگر ترکیب کنید از آنها "منطق شهید" در می آید.. شادی روح صلوات ٱللَّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺 @nurian_khaterat 🇮🇷
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ واقعیات تاریخ در چند کلام یک فرمانده بسیجی 🤔 دسته بندی رزمنده ها بعد از جنگ @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۶۶🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹 آقا ما وقتی همگی در آسایشگاه ۳ جاتون خالی کتک مفصلی خوردیم عراقیها درب آسایشگاه رو بستند و رفتند..حالا دیگه از قول خودشون با این زرنگی که اِدعاشو داشتند اینجا خِفت خوردند و رو دست🥴 ما توی آسایشگاه با جاسوس ها تنها شدیم حالا یه تعدادی هم که بهشون شک داشتیم اینجا توی این برنامه لُو رفتند و رسوا شدند ما هم یه کم که چشمهامون باز شد و از شدت کتک ها از گیجی خارج شدیم به جاسوس ها گفتیم فُلان فُلان شده ها آدم فروشی میکنید؟؟😂 حالا اینها حدود ۱۰ الی ۱۵ نفر ماهم حدود ۸۰ نفر و عصبی آقا یه موقع مثل جرقه بود که به یک منبع بنزین بیفته آسایشگاه منفجر شد ما هم دِ بزن به قصد کشتن میزدیمشون 😂 این پدر نامرد ها هم میله های پنجره رو گرفته بودند و فریاد می‌زدند سیدی سیدی نگهبانها رو جهت کمک صدا میزدند 😂 سرگرد تازه رسیده بود دَم درب اردوگاه که بِره بیرون.. نگهبان بهش گفته بود آسایشگاه ۳ دوباره شورش شده یه موقع مادیدیم سرگرد با همراهان وحشی اش مثل اَجل مُعلق رسیدند پشت پنجره ها دیدند عجب بزن بزنی شده 😂 حالا ماهم قبلش که کتک خورده بودیم پیش خودمون فکر می‌کردیم که دیگه بدتر از این اش مرگ هست پس چه بهتر اول جاسوس ها بمیرند🥴 سرگردعراقی بنا کرد از بیرون فحش و ناسزا بده و مارو تهدید به مرگ کنه ...اما دید نخیر اگه زود اقدامی نکنه ممکنه چند جنازه روی دستش بمونه اینم توسط خود اُسرا که شورش کرده بودند و همدیگه رو زده بودند🙄 آقا ما یه موقع دیدیم درب آسایشگاه باز شد و سرگرد و همراهان وحشی اش وارد آسایشگاه شدند اما خیییلی مراقب خودشون بودند 🥸گفت یالا آمار...ما دوباره نشستیم سر آمار ...جاسوس ها هم وِلو روی زمین و زخمی و خون آلود اگه شاید یک دقیقه دیگه عراقیها به موقع نرسیده بودند اُسرا تمام جاسوس هارو کُشته بودند😜 یه موقع سرگرد دوباره به یکی از جاسوس ها گفت کدومشون شمارو زدند؟؟؟ گفت سیدی همشون😂 آقا جاتون خالی دوباره سربازان بعثی مثل سگ هار افتادند به جان ما و دِ بزن حالا ماهم توی صف آمار سرپا نشسته بودیم و سرهامون پائین آنقدر زدند و زدند و زدند تا خسته شدند 😢😔 سرگرد فرمانده اردوگاه دید اگه باز دوباره این جاسوس ها توی آسایشگاه بمانند همین دردسر هست تصمیم گرفت جاسوس‌ها رو از ما جدا کنه آقا جاسوس ها رو بردند بند۴ آسایشگاه ۱۴ خُب حالا آسایشگاه ۳ شد یک دستِ یک دست ما مطمئن شدیم دیگه جاسوسی وجود نداره و هر کاری که خواستیم بکنیم راحت بودیم یه ضرب المثلی هست که میگه خدایا یه شَرّی برسان که خیّر ما توش باشه😂😂 ادامه دارد.....🌹 روای : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹