سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۷۶ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
آقا جلوی توالت های بند ۱ و ۲ اُسرا یه گودالی حفر کرده بدند به عمق ۱/۲۰ و دهانه چیزی حدود ۱ متر که در فصل زمستان که بارندگی زیاد میشد آب رو به طرف این گودال هدایت میکردند و این آب رو با سطل به پُشت سیم خاردار میریختند که به خارج از اردوگاه بره..حالا یه روی از روزهای سرد زمستان سال ۶۸ بعد از ظهری بود وقت قدم زدن بند یک من دیدم یکی از نگهبانها دو نفر از اُسرای آسایشگاه ۱ رو آورد نزدیک این گودال و مجبورشون کرد تمام لباس هاشون رو در آوردند و لخت و عریان شدند😔 حالا هم بارون میومد هم هواخیلی سرد بود مجبورشون کرد دو نفری بروند داخل گودال آب بعد با پاهاش میگذاشت روی سر این دو اسیر و به اجبار میگفت بروید زیر آب و پاشو رو سر شون قرار میداد تا یه مدت این اسیران فلک زده زیر آب بمونند😢 بعدش وقتی اجازه میداد از زیر آب بیاند بیرون با کابل محکم میزد توی سرشون و بدنشون ..به این صورت اینهارو شکنجه میکرد جلوی چشم دیگر اُسرا 😢 من از بچه ها سوال کردم این مادر مُرده های فلک زده چکار کردند که اینجوری دارند شکنجه میشند ؟؟😔 بچه ها گفتند این دو نفر دیشب توی آسایشگاه ۱ اذان گفتند جاسوس ها هم خبرشو به عراقیها دادند..من خیییلی ناراحت شدم که عجب نامردهای هموطن فروشی هستند این جاسوس ها😖 حالا همین جور که اینها شکنجه میشدند چند متر اون طرف تر جلوی آسایشگاه نگهبان هاهم یه تعداد دیگه از اُسرا داشتند شکنجه میشدند و کتک میخوردند از دست گروهبان معروف که به تازگی مسئول بند ۱ و۲ شده بود و کُرد زبان بود فارسی هم خوب متوجه میشد 🥴 آقا یه موقع ماشین نان اومد و موقع تقسیم نان شد منم مسئول گرفتن نان آسایشگاه ۳ بودم اون روز ...صدا کردند که مسئول نان ها بیاند نان بگیرند منم یه ظرفی بود از جنس گونی پلاستیکی که اینو دوخته بودند و براش دسته از جنس خودش گذاشته بودند ..توی شهرما نجف آباد به این جور ظرفها میگویند( گالوار ) که معمولا جهت حمل سبزیجات ازش استفاده میشه.. منم اومدم دقیقاً جلوی آسایشگاه نگهبانها ایستادم تا نوبتم بشه نان بگیرم🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماندگاران تاریخ 🌹🌹
سنگر سازان بی سنگر 🌹🌹
رفتند تا نظام اسلامی ما بیمه شود🌹
@nurian_khaterat🌹🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۷۷ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹
آقا حالا وقتی من مقابل آسایشگاه نگهبانها ایستاده بودم و اون ظرف نان دستم بود تا نوبتم بشه ...سمت چپ من یکی از اُسرای آسایشگاه ۱ بنام عباس فلاح هم ایستاده بود.. من با اینکه میدونستم این دو نفر توی اون گودال آب چرا دارند شکنجه میشند!!! باز فضول شدم🥴 و از عباس فلاح یواشکی سوال کردم عباس چرا اینها دارند کتک میخورند ؟؟ عباس هم یواشکی در گوشم گفت دیشب توی آسایشگاه اذان گفتند!!! حالا اینجا مقابل ما یه نگهبان دیگه به اسم جَبار روی صندلی عزّا مرگش نشسته بود و مارو زیر نظر داشت🧐 یه موقع به من گفت ها وُلِک چی گفتی به این؟؟? من گفتم سیدی من حرفی نزدم!!! گفت چرا من دیدم که حرف زدی چی گفتی؟؟ من پیش خودم گفتم این مَردک میخواد گیر بده و منو بده زیر کتک☹️ گفتم سیدی من ازش سوال کردم اینها چکار کردند که دارند کتک میخورند؟؟؟ گفت مگه تو فضولی که اینها چکار کردند به تو چه!!! من دیدم عجب شد!! حالا بیا و دُرستش کن عجب گیری کردیم...بهش گفتم سیدی من میخواستم کاری که اینها انجام دادند رو من انجام ندم🤥 گفت باشه حالا بهت میگم...یالا روه عند سید معروف ( یالا برو پیش سید معروف ) حالا سید معروف بیشرف و پَست داشت چیکار میکرد؟؟؟ رفته بود روی یک صندلی ایستاده بود و یک باتوم چوبی هم دستش بود !!! حالا چرا روی صندلی ایستاده بود ؟؟ بخاطر اینکه قَدش بلند تر بشه که بهتر بتونه ضربه های باتوم رو فرود بیاره😢 خلاصه کلام حالا یه ۳ الی ۴ نفر اسیر بیچاره و فلک زده مثل من توی صف بودند که نوبت شون بشه که کتک بخورند😔 حالا چه جوری ؟؟ میگفت کف دستتون رو بگیرید ومحکم با اون باتوم میزد کف دست اون مادر مُرده ها😢 آقا جای شما خالی نوبت به من رسید!!! دید من توی آمارش نبودم بهم گفت ها چکار کردی ؟؟ گفتم سید جبار گفت بیام اینجا!!! گفت چرا ؟؟گفتم از بَغل دستی ام سوال کردم ببینم این دو نفر چکار کردند که دارند کتک میخورند🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
😰 بندها را آنقدر محكم بسته كه هنوز 👈 پاهايش در پوتين ها آماده #جهاد مانده است...
#امام_خمینی (ره) 👇
💥 مذهب تشیع، مذهب شهادت است از اول با شهادت تحقق پیدا کرده است و با شهادت ادامه پیدا کرده است و امیدوارم که ادامهاش تا آخر ابد باشد انسان که باید برود از این جا هیچ انسانی جاودان نیست همه باید منتقل بشویم از این راه به مقصد بهتر که با #شهادت در راه اسلام و خدا، انسان منتقل بشود...
🌿هدیه کنیم صلواتی نثار ارواح مطهر شهدایی که گمنام در سرزمینهای خون و حماسه هنوز پیکرشان برنگشته
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی تکان دهنده و زیبا از ۶۰ سال بعد
تو کجا، من کجا، پدرو مادر و خواهر و برادر کجا هستند؟
شک ندارم این کلیپ از صدتا کتاب و فیلم هم بیشتر شما را تحت تاثیر قرار می دهد🌹🌹🌹!�
�
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت🌹
قسمت ۷۸ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹
آقایی که شما باشید وقتی نوبت به من رسید و سید معروف از من سوال وجواب کرد بهم گفت دستت رو بگیر تا بهت بِگم اینها چکار کردند🥴 حالا گروهبان معروف خودش قَدش حدود ۲ متری بود آخه غالباً نگهبانها قد بلند بودند..حالا این بیشرف پَست رفته بود روی یک صندلی ایستاده بود ..خُب این باعث شده بود حدود ۵۰ سانتی قَدش بلندتر بشه ...یه باتوم چوبی هم دستش بود که حدود یه ۸۰ سانتی میشد..شما حالا یه حسابی بکنید ببینید اون ضربه باتومی که روی دست اسیر مادر مُرده فرود میاد از چه مسافتی هست😢 وقتی من خواستم دستم رو باز بگیرم که این جلاد بزنه یادم اومد زمانی که مقطع ابتدایی رو در دبستان درس میخوندم 😉 من معمولا بخاطر درس نخواندن یا شیطنت کتک خُور خوبی داشتم 😜 معلم میگفت دستت رو بگیر که با چوب ارغوان بزنه وقتی چوب رو میبُرد بالا که بزنه کف دست من ..منم هنگام پائین آمدن چوب دستم رو میکشیدم معلم عصبانی میشد و باچوب میزد محکم روی بدن و دست وپای من😂 منم اینجا یه لحظه فکر کردم اگه ببینم این باتوم چه جوری از اون بالا میاد پائین ممکنه از ترس دستم رو بکشم اونوقت این گروهبان معروف مثل سگ هار بیشر منو بزنه🙃 از همین جهت من دستم رو باز گرفتم اما سَرم رو برگرداندم سمت دیگه که ضربه باتوم رو نبینم ...یه موقع حس کردم این بیشرف با ضربه باتوم زد رو مُچ دستم مثل اینکه برق منو بگیره دستم بی حس شد و از کار افتاد و آویزان بدنم شد😢 گفت اون دستت رو بگیر !! باز دستم رو به همون طریق گرفتم و سَرم رو برگرداندم باز این بی پدر و مادر محکم زد روی اون مُچ دستم هر دو دستم از کار افتاد 😔😢 آخه از سَر عَمد زد رو مچ دستم که منو ناقص کنه و گرنه میتونست بزنه کف دستم..بعد هم یه باتوم محکم زد توی کمرم یه چند تا فحش هم که در شاَن خودش و اجدادش بود بهم داد😂 بعد گفت یالا روه ( یالا برو ) منم دیگه توان نداشتم که نان بگیرم برای آسایشگاه همین طور که اومدم سمت آسایشگاه حالت ضعف و بیهوشی بهم دست داد😢 جعفر قربعلی رفیق و همشهریم بهم گفت چی شد که کتک خوردی ؟؟ گفتم زبانم کار دستم داد فضولی بیجا کردم😂
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🫵 اسرائیلی ها این فیلم عجیب از هنرنمایی نظامی این شهید مدافع حرم ایرانی و کهگیلویه و بویراحمدی رو ببینند تا بفهمند که قراره به زودی چه بلایی سرشون بیاد! فیلمی که جهانی شد!
⚘️فیلم فوق مربوط به تنها شهید مدافع حرم استان کهکیلویه و بویراحمد سردار حاج ستار اورنگ از مربیان برجسته دانشگاه تربیت پاسدار امام حسین (ع) تهران هست. همچنین بهترین تک تیرانداز تاریخ جنگ های جهان سردار شهید عبدالرسول زرین (به گفته شهید حسین خرازی گردان تک نفره) هم اصالتاً اهل شهرستان کهگیلویه و شهر دهدشت بود و از این رو قوم لر در تیراندازی زبانزد جهانیان است.
⚘️شهید آوینی: «ای شهیدان، برای ما حمدی بخوانید که شما زندهاید و ما مُرده!»
#شهدا
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۷۹ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
آقا یه روزی یه نگهبان جدید اومد بند ۱ و ۲ بعد آتش بس اون اواخر اسمش محمد بود بهش میگفتند سید محمد🙃 این جناب نگهبان محمد بچه شهر نبود فکر کنم روستایی هم نبود والا نمیدونم اهل کدام خراب شده عراق بود🥴 چرا من این حرفها رو میزنم؟؟ چون نگهبان محمد شوت شوت بود😤 باورتون نمیشه وقتی میخواست آب دهانشو تُف کنه محکم تُف نمیکرد اونوقت از نوک چانه اش میریخت😂 یا مثلا روز اولی که اومد اردوگاه اومد پشت هوا کش آسایشگاه ما یقه پیراهنشو باز کرد و هِی های های میکرد که مثلا خُنک شدم فکر میکرد هواکش هم مثل پنکه هست🤥 دیگر نگهبانها صداش کردند که نفهم این هواکشه ن پنکه چرا این کارو جلوی اُسرا انجام دادی☹️ یا مثلا وقتی که راه میرفت خیلی شُل و وِل راه میرفت و باتومی که دستش بود سر باتوم میکشید روزمین😂 خود نگهبانهای عراقی میگفتند سید محمد گاو چران بوده آخه اونها هم مسخرش میکردند..اما همین سید محمد در زدن و شکنجه از همه بی وجدانتر و عوضی و نامردتر و مثل سگ هار بود معمولا ما سعی میکردیم از کنارش رد نشیم یا گذرمون بهش نخوره چون پَرش مارو میگرفت و مثل سگ یه گاز به ما میگرفت😂 یه رفیقی من پیدا کردم آسایشگاه ۱ به نام امرالله سرباز ارتش بود و بچه اصفهان امرالله فکر میکرد من پاسدارم از این جهت سعی میکرد خیلی خودشو به من نزدیک کنه و اطمینان خودشو به من جلب کنه ❤️ حالا توی اون شرایط سخت سعی میکرد هرکار که از دستش میاد برام انجام بده حالا بهر قیمتی که باشه و توان اون باشه یادم میاد در نوشتن خط نستعلیق استاد ماهری بود که من خیلی تعجب میکردم 👏 یه روزی بهم گفت آقای نوریان اگه توی این اردوگاه از اُسرا کسی برات مزاحمت ایجاد کرد یه حرف بی ربطی بهت زد فقط به من بگو تا من پدرشو در بیارم😂 منم گفتم چشم اما قلباً خیلی خوشحال بودم که چنین رفیقی پیدا کردم چون اهل زدن و دعوا بود و سر نترسی داشت🌹❤️ یه روزی یکی از همشهری های من به من گفت محمدعلی فلانی به من حرف نامربوط و زشتی زده😏 گفتم کارت نباشه من پدرشو در میارم!! گفت تو ؟؟ گفتم آره صبر کن به وقتش ببین...اومدم به امرالله گفتم این فلانی توی آسایشگاه ۷ به همشهری من حرف زشت زده🙃 امرالله گفت غلط کرده که حرف زشت زده حالا پدرشو درمیارم و چیکارِ چیکارش میکنم 😂 آقا حالا منم توی دلم ذوق میکردم که توی اردوگاه یه چنین رفیق و پشتیبانی دارم ..موقع آزاد باش بهم گفت با همشهریت بیا دَم آسایشگاه ۷ مراقب نگهبانها باش تا من به یه بهانه بِکشَمِش داخل آسایشگاه و حسابشو بِرسَم 😂 آقا من یه وقت دیدم از داخل آسایشگاه صدای ضرب و شَتم میاد و آخ و اوخ و امرالله میگه فلان فلان شده به همشهری من حرف زشت زدی😂 وقتی کارش تمام شد اومد گفت آقای نوریان ترتیبشو دادم دلت قُرص باشه🌹
ادامه دارد...🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستند_جبهه
🍂 بازمانده
از سقایت
تا سوخترسانی به جبههها
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🍂@nurian_khaterat
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۰ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹
آقا در زمان جنگ مسئول اردوگاه ما البته بند ۱ و ۲ شخصی بود به نام گروهبان کریم که قدی نسبتاً بلند و یه سِبیلی داشت مثل دسته کِتری 😂 و شکمی بزرگ و وَرقُلمبیده بعدش در زمان آتش بس یعنی پایان جنگ شخصی بود به نام گروهبان اَمجد که دقیقاً مسئولیتش مصادف بود با رحلت امام خمینی😢 یادمه سرگرد عراقی فرمانده اردوگاه به گروهبان امجد موقعی که اُسرا بخاطر رحلت امام خمینی عزاداری و اعتصاب کرده بودند گفته بود خاک بر سَرت توچطور این دوتا زن هات رو مدیریت میکنی که زورت به این اُسرا نمیرسه😂 ما از اون موقع فهمیدیم عه جناب گروهبان اَمجد دو زنه هستش 🙃 بعد اَمجد شخصی اومد داخل اردوگاه اول بار چراغ خاموش و بدون سروصدا اومد..یعنی یه چند روزی بین اُسرا تاب میخورد باهاشون حرف میزد اصالتاً کُرد زبان بود و فارسی رو هم خوب میفهمید اما فارسی حرف نمیزد😏 یه موقع هم بعنوان مسئول بند ۱ و ۲ خودشو معرفی کرد به نام گروهبان معروف 🥷 از وقتی که این ملعون معرفی شد عجیب جوّ خفقانی اردوگاه رو فرا گرفت یعنی بدتر از زمان جنگ ...تمام هسته های جاسوسی و آدم فروشی اردوگاه رو فعال کرد و تمام کسانی که به نوعی لیدر بودند و توی اردوگاه خط دهی میکردند توسط جاسوس ها لو رفتند و شکنجه شدند و از اردوگاه انتقال داده شدند به اردوگاه دیگه ..این بیشرف کاری کرده بود که بعضی مواقع ما به مرگ خودمون راضی بودیم 😔 درجه و جایگاه نظامی اش پائین بود اما یک روباه حیله گر و سگ وحشی بود عجیب مغزش کار میکرد در کنترل اردوگاه اما باز با این حیله گریش بعضی مواقع رودست میخورد از اُسرا😜 حالا یه روزی اومد داخل آسایشگاه ۳ به همراه یه مترجم به نام سعید که عرب زبان بود و سرباز ارتش ..ما هم توی صف آمار نشسته بودیم .. گفت شینو احتیاجات؟؟ یعنی چی احتیاج دارید؟؟ آقا منم قِرت و فضول شدم دستم رو بلند کردم ☝️ گفت بگو !! منم باهزار ترس و لرز گفتم سیدی ما شیشه هامون پنجره نداره یه چندتا پنجره برای شیشه های ما بیار😂 آقا من از ترسم و وحشتی که ازش داشتم حرف و کلامم رو جابجا گفتم !! اومدم بگم پنجره هامون شیشه نداره گفتم شیشه هامون پنجره نداره😂 سعید که مترجم بود فهمید که من قات زدم و اشتباه گفتم یه لبخند رو لبش اومد اما درست ترجمه کرد برا گروهبان معروف 🥴 دیگر اُسرا هم که سرشون پائین بود یواش یواش به حرف من میخندیدند اما من هنوز خودم متوجه نبودم که توی حرف زدن قات زدم🤥🤫 گروهبان معروف هم در جواب من گفت انشالله باجر یعنی ایشالا فردا درستش میکنم..اما الکی میگفت و زِر میزد 😂 وقتی گروهبان معروف به همراه سعید از آسایشگاه رفتند بیرون تمام آسایشگاه زدند زیر خنده 😂 که این چه جور حرف زدن بود🌹
ادامه دارد...🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
اینجاست که میگویند خواب مومن عبادت است
#عکس_یادگاری
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۱ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
آقا یه روزی یه مقدار هندوانه 🍉 آوردند داخل اردوگاه شاید کلاً ۵۰ عدد نبود برای ۷۰۰ نفر تازه همین مقدار کم رو هم ندادند گذاشتند توی باغچه جلوی آسایشگاه ۲ و گفتند باید صبر کنید..حالا صبر چی؟؟ میگفتند صلیب سرخ میخاد بیاد از اردوگاه سرکشی کنه🤥 آخه ما که چند سال بود مفقودالاثر بودیم میدونستیم این حرفها وعده الکی هست و دروغ میگند..یه موقع هم چند نفر لباس شخصی و چند افسر عراقی وارد اردوگاه شدند و یه سرکشی کلی کردند که شاید اصلا ۳۰ دقیقه هم طول نکشید🥴 بعد ما از خود نگهبانها فهمیدیم این لباس شخصی ها صلیب سرخ عراق هستند که خُب هیچ فرقی بجال ما نداشت..خر همان خر بود فقط پالان اون عوض شده بود 😂 چه صلیب سرخ عراق چه خود عراقیها هیچ فرقی نمیکردند.. بعد که هندوانه هارو تقسیم کردند به هر آسایشگاه ۱۰۰ نفری حدود ۷ الی ۸ هندوانه رسید ماهم از خجالت هندوانه ها در اومدیم و پوسته هاشون رو هم خوردیم🥴 آخه توی این چند سال ما هندوانه نخورده بودیم ..یادمه یکی دو بار هم خیار🥒 دادند که به هر نفر ۱ چهارم خیار رسید تازه اون خیارو ما زود نمیخوردیم یکی دو روز لای یه نایلون نگه میداشتیم و بو میکردیم و از بوی خیار لذت میبردیم 😂 بعدش که رو به خرابی میرفت میخوردیمش..آقا یه روزی هم نمیدونم چی شد آب اردوگاه از صبح کلاً قطع شد ..عصری که شد نگهبانها گفتند از هر آسایشگاه یکی دو تا سطل بیارید تا از بیرون اردوگاه آب بیاریم جهت خوردن خودتون 🥴 از هر آسایشگاه چند نفر رفتند بعد با سطل های آب برگشتند منم خیییلی تشنه بودم رفتم سمت آب ها دیدم انگار گل آلود هستش بعد خوب دقت کردم دیدم داخل آب یه چیزای کوچک هست که لول میخوره مثل کِرم به دیگر اُسرا گفتم اینها آب کشاورزی هستش از آنهای که آب آورده بودند سوال کردم این آبهارو از کجا آوردید ؟؟ گفتند نگهبان بیرون اردوگاه یه لوله بود والف اونو باز کرد سطل هارو آب کرد🥴😳 تعدادی از اُسرا گفتند ما از این آب نمیخوریم..آقا منِ شکمو طاقت نیاوردم یه لیوان خوردم رفع عطش شد اما چشمتون روز بَد نبینه یه ۲۰ دقیقه بعدش افتادم به استفراغ و سرگیجه کلاً مسموم شده بودم😔
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۲ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
آقا یه روزی از روزهای ماه مبارک رمضان اردیبهشت سال ۶۸ توی اون گرمای طاقت فرسای عراق ما آسایشگاه ۴ بودیم نمیدونم چی شد که اون شب بعد افطار آب قطع شد و موقع سحری که ما خواستیم سحری بخوریم آب نبود 😔 خب توی اون شرایط سخت یک قطره آب هم برای ما غنیمت بود جهت روزه گرفتن..یادم میاد ما به نگهبان محمد گفتیم ما میخواهیم روزه بگیریم احتیاج به آب داریم 😔 نگهبان میگفت مای ماکو یعنی آب نیست ما اون روزه رو بدون خوردن آب در سَحَر و اون شرایط سخت گرفتیم..حالا یه روز از روزهای ( ۲۱ )ماه رمضان سال ۶۹ بعداز ظهری بود که خواستیم بیائیم بیرون از آسایشگاه ..نگهبانها گفتند آسایشگاه ۳ آمار تفتیش 🥴 ما روی حیاط جلوی آسایشگاه توی صف آمار نشسته بودیم ..چندنفر نگهبان رفتند داخل آسایشگاه یه چرخی زدند و با چند بشقاب خورشت برگ چقندر اومدند بیرون ..ما متوجه شدیم دارند گیر سه پیچ میدند که مارو بزنند😔 حالا توی آسایشگاه حدود ۴ الی ۵ نفر روزه نمیگرفتند این خورشت ها مال اونها بود..بعدش صداشون کردند اومدند بیرون اون بشقاب خورشت ها رو ریختند روی سرشون🤨 بعد ما همگی ( ۱۰۰ ) نفر رو هدایت کردند سمت حوض آب که جلوی آسایشگاه خودشون بود..بعد گفتند یالا برید داخل حوض آب🤔 حالا ماهم زبان روزه هم گرسنه هم تشنه.. ..آقا چند نگهبان اطراف حوض مارو دوره کردند و شروع کردند با کابل به زدن 😢 ما هم دو طبقه آدم روی هم سوار بودیم داخل حوض 🥴 نه راه پَس داشتیم نه راه پیش از هرطرف مارو میزدند..مسئول بند گروهبان معروف میگفت با شماره ۱ بشینید و با شماره ۲ بلند بشید حالا عمق حوض آب چیزی حدود ۱/۲۰ متر بود ما نمیدونستیم به اون نفرات زیر بخندیم که میرفتند لای آب 😂 یا بحال خودمون که رو سوار بودیم و کتک میخوردیم گریه کنیم😢 بعدش گفتند جا عوض کنید نفرات زیر بیایند رو و نفرات رو بروند داخل حوض آب باز دوباره شروع کردند به فرمان بشین پاشو با شماره ۱ و ۲ دادن و زدن ما🌹
ادامه دارد...🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹
عکس دفاع مقدس🌹
بسیجی غواص بزرگ قهرمان ایران زمین
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت : ۸۳ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
خُب وقتی که ما ۱۰۰ نفرو داخل حوض آب خوب خیس کردند و زدند گفتند بیائید بیرون و شروع کردند روی حیاط اردوگاه رو خاک ها غلط دادن و با کابل زدن حالا ماهم روز ۲۱ ماه رمضان زبان روزه هم گرسنه هم تشنه زیر این همه کتک ضعف عجیبی کرده بودیم😢 وقتی که خوب غلط دادند روی خاک ها گفتند یالا آمار ..مسئول آسایشگاه فرمان ازجلو نظام داد .. وقتی ما دست کشیدیم ..دیگه فرمان خبر دار رو نگهبان گفت نده ماهم دست کشیده🥴 بی شرف های نامرد جلاد شروع کردند با کابل محکم بزنند روی پُشت دستهای ما ..همین که ضربه کابل فرود میومد روی پُشت دست یا انگشتان ما ...مثل اینکه برق به ما وصل شده😢 یادم میاد در همین حال یکی از همشهریان من به نام جعفر قربعلی ضعف رفت و تِلو تِلو محکم خورد زمین😔 شاید حدود ۱/۵ الی ۲ ساعت ما همگی زیر کتک و شکنجه بودیم ...بعد دیگه یه ۲۰ دقیقه وقت به پایان بود بهمون گفتند برید حمام ..ما هم همگی خسته و ضعف گرفته 😔 سریع رفتیم حمام و برگشتیم خُب الان ن لباس بود برای پوشیدن و ن حوله برای خُشگ کردن خودمون ..دیگر اُسرای بند ۱ برامون لباس و حوله آوردند❤️ آخه اونها همگی داشتند شکنجه شدن مارو میدیدند و ناراحت بودند😔 حالا همین ایثارشون بد جوری عراقیها رو عصبانی کرده بود یادمه عراقیها سرشون داد فریاد میزدند و بهشون فحش میدادند که چرا به اینها حوله و لباس از خودتون میدید❤️🌹
ادامه دارد.....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
قهرمان ملت ایران ❤️❤️🌹🌹👏
آزاده سرافراز آقا روزعلی
شکنجه و سوزاندن با اتو برقی به اتهام فرار در اردوگاه تکریت ۱۱😢😔
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
♦️سوزاندن با اُتو به اتهام فرار
... ماجرا از آنجا آغاز شد که گزارشات کذبی توسط یکی از جاسوسهای معروف ، به بعثیها میرسد مبنی بر اینکه آشپزها قصد فرار دارند و با توجه به فراغت بالی که داشتند و بیشتر اوقات روز را خارج از آسایشگاه میگذرانند نقشه فرار را پی ریزی میکنند.
🔹مواجهه حضوری عدنان نگهبان بعثی با یکی از متهمین اصلی یعنی آزاده سرافراز حسن طاهری که حکم سرآشپز اردوگاه را داشت زمینه اتهامات را فراهم میسازد.
🔸ماجرا از این قرار است که آقای حسن طاهری به اتفاق دوستانش در محوطه در حال بیان خاطرات و گفتگوی روزمره بودند که عدنان شکنجهگر معروف از دور آنها را زیر نظر داشته و با نزدیک شدن به آنها می پرسد "با هم چه میگفتید؟ "
که آقای طاهری اظهار میدارد خاطرات گذشته را بیان میکردیم .
🔹عدنان که دنبال بهانه میگشته تا چند نفری را به اتهام فرار شکنجه کند و از همه زهر چشم بگیرد با توجه به اینکه خود را نیز یک سر و گردن بالاتر از بقیه بعثیها میدانست با اشاره به سایر نگهبانان بعثی میگوید ؛
اینها خر هستند من خر نیستم ، داشتید نقشه فرار میکشیدید دروغ میگویید.
یک زندانی در خواب هم در حال فرار است .میخواهید رد گم کنید.
🔸در ابتدا همه آشپزها که ۱۱ نفر بوده اند را احضار و مورد ضرب و شتم شدید قرار میدهند، عدنان که به فارسی تسلط دارد از آنها میخواهد که اعتراف کنند و سایر افراد مرتبطی که تلاش داشتهاند به اتفاق هم فرار کنند را معرفی و جزئیات ماجرا را تشریح نمایند .
🔹آشپزها که روحشان از ماجرا خبر نداشته حرفی برای گفتن ندارند و با تحمل شکنجهها بالاخره بعثیها به این نتیجه میرسند که بجز آقایان حسن طاهری و روزعلی کرمی که تقریبا حکم سرآشپز را داشتند بقیه به اصطلاح بیگناه هستند و لذا رهایشان میکنند.
🔸در ابتدا این دو نفر را در محوطه مورد ضرب و شتم قرار داده و داخل چاله فاضلاب میاندازند
چاله فاضلاب گودالی بود در اندازه دهانه چاه به عمق حدود ۱/۵ متر که آب حاصل از شستشویی دست و صورت بچههای بند یک و دو به آن هدایت میشد و اغلب شاهد انداختن بچهها داخل آن خصوصا در زمستان و سپس غلتاندن و سینه خیز در محوطه بودیم .
🔹سپس آن دو عزیز را به اتاق نگهبانی هدایت و عدنان از آنها میخواهد که باید اعتراف کنید و گرنه کشته خواهید شد.
البته اگر آنها به کار نکرده حتی به امید رهایی احتمالی از شکنجه اعتراف میکردند قطعا زیر شکنجه کشته میشدند.
و در واقع آنها خیلی علاقه داشتند در این پروژه یکی دو نفر قربانی شوند تا از بقیه بچهها زهر چشم گرفته شود .
🔸این دو عزیز که حرفی برای اعتراف نداشتند به قرآن قسم میخورند که روحشان از این قضیه بیخبر است ولی آن دو نگهبان بعثی به قرآن اعتقادی نداشتند.
🔹به هر حال اصرار از بعثیها و انکار از بچهها ، نهایتا پاهای این دو عزیز را به چوب فلک میبندند و با کابل به کف پاهایشان می زنند .
عدنان که تشنه شکنجه بود و از آه و ناله افراد زیر شکنجه لذت میبرد و بیمحابا به اتفاق علی آمریکایی این دو برادر عزیز را میزنند تا خسته می شوند و نهایتا با روشن کردن اتو کف پایشان را می سوزانند .
🔸از شدت درد و سوزش چندین مرتبه بیهوش شده و از حال می روند و هر بار با ریختن آب روی آنها به هوش می آمدند و مجددا این شکنجه دردناک تکرار میشد.
🔹بر اساس شواهد موجود تمام گوشت کف پای این دو عزیز سوزانده شد.
پس از شکنجه آنها را بمدت دو ماه داخل زندانی جداگانه که در بند معروف به آشپزخانه واقع است انداخته و در شرایط اسفباری زندانی شدند
دو ماه بدون حمام و دارو و استفاده از دستشویی.
🔸...کف پاها به علت سوختگی شدید و عدم رسیدگی در گرمای تیر و مرداد عفونت میکند و عفونت به عمق پا سرایت می کند.
آنها حتی اجازه استفاده از دستشویی هم نداشته و در این مدت برای قضای حاجت از قوطی استفاده میکردند.
مقدار کمی آب و غذا نیز از پنجره کوچک زندان تحویل میگرفتند.
🔹پس از دو ماه زندانی بودن در شرایط اسفناک با بدنی نحیف به بند منتقل و اعلام میشود هیچ کس حق ارتباط با آنها را ندارد ، تا مدتی برای رفت و آمد و انتقال به دستشویی و.. توسط بچهها با پتو جابجا میشدند ، مدتی نیز زیر بازوهایشان را میگرفتند و تا آخر اسارت امکان راه رفتن عادی خود را از دست دادند.
🔸پس از آزادی علی رغم اینکه تحت درمان قرار گرفتند و دارو مصرف میکنند هنوز هم پس از گذشت بیش از سی سال از این جریان از سوزش کف پا و انتقال حرارتش به سایر نقاط بدن رنج می برند .
🔻ادامه دارد....
موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی
@nurian_khaterat🌹
در انتظار بودم
در آغوش کِشانمت
نه به خاک ...!
📸 مازندران_روستای قراخیل ۱۳۶۵
کودکانی که در انتظار تدفین پدر شهیدشان هستند
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت🌹
قسمت. ۸۴🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
وقتی که ما آسایشگاه ۳ بودیم چند نفر از اُسرای که توی آسایشگاه ما بود بچه شمال بودند و از همه مسن تر و پیرمرد بودند 👨🦳 اسم یکی شون عباس بود معروف به حاج عباس که زبان زد اسرا بود...یه روزی یکی از نکهبانها به اسم سعدی اومد پُشت پنجره آسایشگاه و از سر تمسخر گفت ها حاج عباس چند سالته؟؟ چند بچه داری؟؟ حاج عباس با جدیت در چند کلمه جوابشو داد!!!!! بهش گفت من کوچکترین فرزندم هم سن توهستش...نگهبان سعدی از این جواب چُپ و دَمق شد و راهشو کشید رفت😂 یه روزی دیگه یکی از بچه های شیراز که سرباز ارتش بود توی تیپ هوابرد شیراز برام یه خاطره تعریف کردکه : یه روزی توی منطقه من کنار جناب سرگرد فرمانده گردان مان بودم 🥷 یه روزی بهم گفت سوار ماشین جیپ شو تابریم قرارگاه ..بهش گفتم جناب سرگرد قرارگاه چه خبره؟؟؟ گفت مسابقه هست ..ما دو نفر هم میخواهیم توی مسابقه شرکت کنیم !!@ گفتم چه مسابقه ای ؟؟؟ گفت بُخور بُخور😂 گفتم بخور بخور چی؟؟ این دیگه چه جور مسابقه ای هست؟؟ گفت قراره سفره پهن کنند هر فرمانده یگان با یه سرباز بیاد هرکدم که بیشتر غذا خوردند و آخر از همه کنار نشستند یه گوسفند جایزه دارند😂 آقا این رفیق اسیر شیرازی من میگفت : حدود ۲۰ الی ۳۰ افسر ارشد مثل سرهنگ و سرگرد هر کدوم با یه سرباز نشستند سر سفره .. یه غذای مشخصی آوردند و اعلام مسابقه کردند🥴 گفت آقا ما هم شروع کردیم به خوردن ...گفت یواش یواش دیگران رفتند کنار جناب سرگرد بهم گفت بپا از خوردن کم نیاری..@ گفت آقا منم داشتم می ترکیدم و از چشمهام غذا میزد بیرون😂 گفت سرگرد صبر کرد وقتی همه رفتند کنار خودشم کنار کشید😜 گفت گوسفند رو عقب ماشین جیپ سوار کردیم خودمان هم سوار شدیم ..گفت آقا ماشین رفت توی چندتا دست انداز منم هرچه خورده بودم بالا آوردم و استفراغ کردم🙃 گفت جناب سرگرد بهم گفت خاک بر سرت تو چه تکاور ارتش هستی که یه کم غذا رو نمیتونی هضم کنی🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حرکت به سوی میدان نبرد
از بهترین نریشن های مستند خاطره انگیز «روایت فتح»
جملات گهربار شهید آوینی و صدای بهشتی اش، به همراه زیر صدای حاج صادق آهنگران غوغایی در دل های ما سربازان حاج قاسم برپا می کند...
#یاد_شهدا
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۵🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹
آقا زمانی که ما بند ۱ و ۲ بودیم بعضی وقتها از لحاظ نظافت و بهداشت دچار مشگل حاد میشدیم مثلاً چی ؟؟ حمام و توالت های ما یه چاله فاضلاب داشت که این هم مشترک بود و به صورت حوضچه بود 🥴 وقتی که این حوضچه پُر میشد با تانکر تخلیه میکردند حالا بعضی مواقع نمیدونم چی میشد که این تانکر سر وقت نمیآمد تخلیه کنه و ۲ الی ۳ روزی عقب می افتاد از این رو اون حوضچه بالا میزد و از داخل خود توالت ها سر ریز میکرد که ما مجبور بودیم محل نشستن داخل توالت رو ۲ عدد بلوک بزاریم و روی بلوک ها بشینیم جهت دستشویی کردن😖 خب همین امر باعث میشد که ما اغلب کثیف بشیم یا کثیف کاری کنیم... باز دوباره همین فاضلاب میومد توی راهرو توالت و خیلی شرایط سخت و فجیعی بود😏 حالا برای خود عراقیها هم چیز خیلی مهمی نبود و براشون عادی بود..یادم میاد یه نگهبانی بود به اسم عَبِد که اواخر خدمتش مسئول بند شد این نگهبان هروقت دست و صورتش رو با آب و صابون میشست با همون کف صابون که به صورتش بود بعنوان خمیر دندان استفاده میکرد و دندانهاشو مسواک میکرد😂 و با انگشتش بعنوان خود مسواک استفاده میکرد بعدش اون آب کف داخل دهانشو پورتی میباشید بیرون دقیقاً مثل مرغی که اسهال گرفته باشه😂 همین گروهبان عَبِد آخر خدمتش مسئول بند شده بود اونوقت میخواست یه جوری دل اُسرا رو بدست بیاره موقع آمار خروجی از آسایشگاه آمار رو جلوی آسایشگاه نگهبانها میگرفت و خودش روی صندلی مینشست و چایی یا شیر کاکائو میخورد اونوقت بدون اینکه آمار بگیره اگه کسی عجله ای دستشویی داشت دست بلند میکرد میگفت سیدی من برم مرافق( توالت ) گروهبان عَبِد بدون اینکه حرفی بزنه بعنوان رضایت سرشو حرکت میداد که یعنی برو 😂 ما واقعاً توی کف عَبِد مانده بودیم که چقدر ریلکس و راحت شده آخر خدمتش.. آخه اّسرا بهش موتور گازی هم میگفتند از سر تمسخر 😂 چرا ؟؟ چون سبیلش مثل فرمان موتور گازی های قدیم بود یا مثل دسته کتری🥴😂🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت پل ایثار توسط رزمندگان لشکر۸نجف قبل از عملیات بدر گردان محرم به فرماندهی شهید ربیعی
#مستند_جبهه
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت🌹
قسمت ۸۶ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹
آقا بعد از آتش بس که یه مقدار فشارهای روحی روانی عراقیها کمتر شد یه جُورایی همچین بِفهمی نَفهمی 😂 اجازه بعضی ورزش های جمعی رو دادند مثل فوتبال گل بزگ و گل کوچک و والیبال🤾 خب لازمه همه اینها همون لوازمات اولیه بود مثل دروازه و تور والیبال و توپ🏐 عراقیها یه توپ دادند که هم برا فوتبال استفاده میشد هم برای والیبال اما برای گل کوچک چون باید توپش هم کوچکتر باشه این توپ رو عراقیها ندادند بچه های ماهم مجبور شدند چند تکه پارچه رو محکم دور هم بپیچند و بحالت توپ دَرش بیارند⚾️ و باهاش گل کوچک بازی کنند ..خب دروازه های گل کوچک رو با میلگرد ساخته بودند و دروازه های فوتبال رو با لوله و یه تور والیبال با میله هاش هم روی حیاط اردوگاه بین بند ۱ و ۲ نصب کرده بودند... حالا بعد آتش بس فرمانده کل اردوگاه عوض شد و یه سرهنگ عراقی بود اگه اشتباه نکنم اسمش علی بود و ظاهراً شیعه هم بود ...چون هم خوش برخورد بود هم اجازه نمیداد عراقیها زیاد اذیت و آزار بدهند حتی وقتی وارد اردوگاه میشد خیلی زود فرمان آزادباش میداد... یادم یه روزی اُسرا داشتند فوتبال بازی میکردند سرهنگ علی وارد اردوگاه شد اُسرا خبردار ایستادند و کسی بازی نکرد سرهنگ علی گفت میخالف مو مشگل( مخالفتی نیست اشکالی نداره) بازی تان رو بکنید ...آقا یه موقع اُسرا شروع کردن به بازی کردن یکی از اُسرا توپ رو محکم شوت کرد خورد به پای سرهنگ علی همه میخکوب شدند و حرکتی نکردند نگهبان شروع کرد به فحش دادن و بد وبیراه گفتن 😖سرهنگ گفت اشگالی نداره بهشون چیزی نگو بعد هم به اُسرا گفت بازی تان رو بکنید و سرکشی اش رو کرد و از اردوگاه رفت بیرون حالا این رفتار سرهنگ علی برای ما خیلی عجیب بود🤫 حالا سرهنگ علی شاید یه ۵ ماهی بیشتر نبود که فرمانده اردوگاه شده بود ...یه موقع هم غیب شد و دیگه نیومد اردوگاه که بجای اون یه سرگرد عراقی دیگه اومد که مثل سگ هار بود 🐩 حالا یه شایعه ای بین اُسرا پخش شد که من واقعاً نمیدونم چقدر صحت و سُقم داشت 🙁 میگفتند سرهنگ علی با یه تعداد از افسران عراقی قرار بوده یه کودتا توی عراق راه اندازی کنند که سرهنگ علی قرار بوده از اُسرا استفاده کنه و اونهارو مسلح کنه و حتی در تدارک بوده که یه سری از موانع داخلی اردوگاه : از جمله دریچه های ورودی آسایشگاها رو برداره.. و موتوری پادگان رو بیاره نزدیک اردوگاه که بتونه جابجایی اُسرا رو راحتر انجام بده 🥴 بعدش کودتاشون لو میره و تمامشون و سرهنگ علی اعدام میشند البته میگم من این مطلب رو در حد شایعه شنیدم که : اُسرا میگفتند نگهبانها این مطالب رو گفتند ...🌹الله اعلم..🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حرکت به سوی میدان نبرد
از بهترین نریشن های مستند خاطره انگیز «روایت فتح»
جملات گهربار شهید آوینی و صدای بهشتی اش، به همراه زیر صدای حاج صادق آهنگران غوغایی در دل های ما سربازان حاج قاسم برپا می کند...
#یاد_شهدا
@nurian_khaterat 🇮🇷