🔆 #پندانه
✍ نامت را ماندگار کن
در یکی از روستاها، آموزگار دبستانی به نام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید:
اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در پنج کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانشآموزان:
آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم:
شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانشآموزان:
ما تابحال توت فرنگی ندیدهایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوا برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچهها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانشآموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
به جای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند، آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید. برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوهها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند. معلم میپرسد:
مزهشان چطور بود؟
بچهها میگویند:
چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخوردهایم.
معلم میخندد و میگوید:
همه شما نمره کامل را میگیرید. میتوانید بخورید.
و بچهها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
معلم بودن یعنی این. فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست. معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد.
پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم. بیاییم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم. کاری کنیم که ناممان ماندگار و یادمان فرحبخش باشد و دعای خیر همیشه ما را همراهی کند.
🔆 #پندانه
✍ گوزنی که به شاخهایش مغرور شد
🔹گوزنی بر لب آب چشمهای رفت تا آب بنوشد.
🔸عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد، غمگین شد اما شاخهای بلند و قشنگش را که دید، شادمان و مغرور شد.
🔹در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
🔸گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخهایش به شاخه درخت گیر کرد و نتوانست به تندی بگریزد.
🔹صیادان که همچنان به دنبالش بودند، سر رسیدند و او را گرفتند.
🔸گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ، پاهایم که از آنها ناخشنود بودم، نجاتم دادند اما شاخهایم که به زیبایی آنها میبالیدم، گرفتارم کردند.
🔹چه بسا چیزهایی که از آنها ناشکر و گلهمندیم پله صعودمان باشند و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم، مایه سقوطمان باشند.
🔆 #پندانه
✍ جیغ مردم
🔹دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپيما آمدند، زمانی که خلبانها وارد هواپیما شدند زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است.
🔸اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.
🔹هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود.
🔸هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
🔹در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
🔸یکی از خلبانان به دیگری گفت: "میترسم یکی از همین روزها مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن کنند و ما نفهمیم کی باید از زمین بلند شیم، اونوقت کارهمهمون تمومه !"
🔻این داستان، شیوه مدیریتی افراد نالایقی هست که عموما با جیغ مردم تازه میفهمن باید چیکار کنن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #پندانه
✍زندگی واقعی
🔹زندگی همیشه آن چیزی که رسانهها، مدلها و کتابها و بلاگرها نشان میدهند، نیست.
🔸زندگی در اکثر زمانها همین نشدنها و گیر کردنها و شکستها و افسوسهاست.
🔹و اگر در بین روزمرگیها جرات ادامه دادن داشته باشیم یعنی زندهایم…
🔆 #پندانه
روزگار، بهترین قاضی است
🔻اینقدر برای شناختن ﺁﺩمها ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ، ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ، ﺫﺍﺕ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺁﺩمها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮ میرﻧﺠﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻗﻀﺎﻭتهای ﻋﺠﻮﻻﻧﻪ ﺯﻭﺩﻫﻨﮕﺎﻣﺖ.
🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺁﺩمها ﻧﮕﺎﻩ میکنی ﻭ میبینی ﺁنهایی ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﺑﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ، براﯾﺖ ﺑﺰﺭگترﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ،
🔹ﻭ آنها ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺖ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ، ﺯﻣﯿﻨﺖ ﺯﺩﻩﺍﻧﺪ،
🔹ﺁنقدر ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ خرﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍنهاﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﯼ.
🔺ﺁﺩمها ﺭﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ، ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ خودش ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺎﺿﯽ است.
🔆 #پندانه
✍ عجب موجود عجیبی است، انسان
🔻ما ١ نفر از ٨ میلیارد نفر،
روی ١ سیاره از ٨ سیاره منظومه شمسی،
که دور ١ خورشید از ٣٠٠،٠٠٠،٠٠٠،٠٠٠ خورشید،
در ١ کهکشان از ٢،٠٠٠،٠٠٠،٠٠٠،٠٠٠ کهکشانِ در حال گردش هستیم!
🔻تصویر، بدون هیچ ادیتی، مربوط به رصد کهکشان راه شیری، بر فراز قصر ساسانیان در فیروزآباد استان فارس است.
💠يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَريمِ؛
ای انسان چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟
(سوره انفطار، آیه ۶)
🔆 #پندانه
✍ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢﺳﺘﯿﺰﯼ
🔹چهارشنبه بود که استاد ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ بهصورت ﺷﻔﺎﻫﯽ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ میگیرﻡ.
🔸ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﮔﻔﺖ:
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ میگیرم ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
🔹ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ اما استاد ﮔﻔﺖ:
همین ﮐﻪ ﻫﺴﺖ! ﻫﺮﮐﺲ نمیخوﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮی ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
🔸ﺍﺯ ۵۰ ﻧﻔﺮ فقط ۳ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ استاد ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!
🔹ﺑﻌﺪ از امتحان رو ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ۱۰ ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ میکنم!
🔸ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. استاد ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:
ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ۳ ﻧﻔﺮ را ﻫﻢ ۲۰ ﺭﺩ میکنم!
🔹ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ که چرا؟
🔸استاد ﮔﻔﺖ:
بهخاﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ. یاد بگیرید هیچوقت زیر بار حرف زور نروید.
🔹و آن استاد کسی جز دکتر حسابی نبود!
🔆 #پندانه
✍ هلاکتی آرام
🔻ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ میکنند:
🔹ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪﺍﯼ بُرنده مقداری ﺧﻮﻥ میریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ میکنند.
🔸ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ میبیند و یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ میزﻧﺪ.
🔹ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ میشود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بیحس شده ﮔﺮﮒ ﺭﺍ میبُرد.
🔸ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ میبیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ میزند.
🔹اما نمیداند یا نمیخواهد بداند که با آن حرص وصفناشدنی و شهوت سیریناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ میخورد!
🔸ﺁﻥﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبانبسته ﺧﻮﻥ میرود تا به دست خودش کشته میشود.
🔹نه گلولهای شلیک میشود و نه حتی نیزهای پرتاب! اما گرگ با همه غرورش سرنگون میشود.
🔸طمع، پول، قدرت، تكبر، فخرفروشی، حب جاه و مقام و احساس بىنيازى و بیمسئولیتی در قبال همنوع میتواند هر انسانى را به سرنوشت این گرگ قطب گرفتار كند.
💢 هلاکت به دست خودمان، نه گلولهای و نه نیزهای...
🔆 #پندانه
✍ شخصیتشناسی مرد نابینا
🔺مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهی نشسته بود. پادشاهی نزد او آمد، از اسب پیاده شد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
🔸پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسید و بدون ادای احترام گفت:
آقا، راهی که به پایتخت میرود کدام است؟
🔸سپس سربازی نزد نابینا آمد، ضربهای به سر او زد و پرسید:
احمق، راهی که به پایتخت میرود کدام است؟
🔸هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه میخندی؟
🔸نابینا پاسخ داد:
اولین مردی که از من سؤال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
🔸مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
🔸نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها. پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج میبرد که حتی مرا کتک زد.
🔰نحوۀ رفتار هرکس نشانه شخصیت اوست، شرافت انسان به اخلاقش است.
🔆 #پندانه
✍ بهجای تغییر دیگران، به فکر تغییر خودت باش
🔹در ژاپن مرد میلیونری برای درد چشمش درمانی پیدا نمیکرد.
🔸بعد از ناامیدشدن از اطبا، پیش راهبی رفت.
🔹راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند.
🔸وی پس از بازگشت، دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند. همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند.
🔹و چشمان او خوب شد.
🔸تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد.
🔹زمانی که راهب به محضر ميليونر میرسد، جویای حال وی میشود.
🔸مرد میلیونر میگوید:
خوب شدم، ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشتهام.
🔹راهب با تعجب گفت:
اتفاقا این ارزانترین نسخهای بود که تجویز کردهام. برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه میكرديد.
🔸برای درمان دردهايت، نمیتوانی دنیا را تغییر دهی بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری.
🔹تغییر دنیا کار هر کسی نیست. تغییر نگرش ارزانترین و مؤثرترین راه است.
🔆 #پندانه
✍ مثل تختی باشیم
🔸تختی يک ماشين بنز ۱۷۰ سبزرنگ داشت. هميشه برای تعمير به تعمیرگاه نادر میآمد که مالکانش دو شريک بودند. مردمی که گرفتاری يا مشکلی داشتند، برای تختی نامه مینوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه میدادند تا به دست تختی برسانند.
🔹يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم که تختی بدون ماشینش آمد.
🔸گفتيم:
ماشين کو؟
🔹آقا تختی گفت:
ديشب ماشين را دزديدند.
🔸آوانس با شنيدن اين حرف گفت:
آقا موقع رفتن ماشين منو ببر تا ببينم چه خواهد شد.
🔹يک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بوديم که چند نامه به تختی دادند. پهلوان در حالی که یکی از نامهها را میخواند، يک دفعه خنده بلندی کرد و گفت:
نامه آقا دزده است! نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه پارک شده و شرمندهام که ماشینت رو دزدیدم.
🔸به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود، رفتيم. ماشین آنجا بود، تختی دور ماشين چرخيد و گفت:
لاستيکها، تودوزی، ضبط و همه چيز ماشین نو شده!
🔹سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی را دزدیده از کارش پشیمان شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین را نو کرده بود.
🔸بعد که سوار ماشین شدیم، تختی گفت:
عمو حيدر! بيا مبلغی که برای ماشين من خرج شده رو به خيريه بديم.
🔹در واقع تختی هر وقت میتوانست به مردم خدمت میکرد. حتی زمانی که چنين اتفاقی برای او افتاد. در يک کلمه بگويم تختی قهرمانی مردمی بود.
🔅#پندانه
✍️ بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
🔹چوپانی را فرزندی بود زیرک و کاردان. این پسر به پدر در شمارش و آمارگیری از گوسفندان کمک میکرد.
🔸هر غروب پسر گوسفندان را میشمرد و چند و چون کار را به پدر گزارش میداد تا پدر از نتیجه کارش باخبر شود.
🔹تا اینکه پسر بزرگ شد و بهدنبال کسب مدرک راهی شهر شد.
🔸بعد از چند سال تلاش و کوشش بالاخره پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت.
🔹پدر در کمال مسرت روزی از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او کمک کند. فرزند هم با تمام اشتیاق قبول کرد.
🔸گوسفندان وارد آغل شدند، اما گویی کار پسر به انجام نرسیده بود، چون معلوم بود که هنوز نتوانسته آنها را بشمرد.
🔹به همین دلیل از پدر خواهش کرد که بار دیگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل کند؛ ولی مثل اینکه پسر نتوانست برای بار دوم و... هم موفق شود و نصفِ شب شد.
🔸پدر که تا آن موقع حوصله کرده و چیزی نگفته بود از کوره در رفت.
🔹با عصبانیت از پسرش پرسید:
قبلاً بار اول گوسفندان را دقیق می شمردی و آمارش را به من تحویل میدادی، اما الان تا نصفِ شب هم از عهده این کار بر نیامدهای! علت چیست؟!
🔸پسر گفت:
قبلاً که باسواد نبودم و ضربوتقسیم و توان نمیدانستم، کله گوسفندان را میشمردم، اما الان که باسواد شدهام، پای گوسفندان را میشمرم و تقسیم بر چهار میکنم ولی نمیدانم چرا جور درنمیآید.
💢گاهی انسان بهعلت داشتن یک سری اطلاعات سطحی فکر میکند که با این اطلاعات باید تمام سوالات را جواب دهد یا آنها را به گونهای پیچیده و در هم کند!
🔺اما همیشه به یاد داشته باشیم که هر سوال جواب آسانی دارد و نیازی نیست آن را عجیبوغریبتر کنیم!
🔺چون شما بارها تجربه کردهاید که جواب سوالات بعد از حل آنها چهقدر آسان بوده است.
🔺پس یادمان باشد؛ علم و سواد قدمی است رو به جلو، نه پیچیدهکردن دانستههای قبلی!
🔺بدانیم که برای موفق شدن تنها باسواد بودن کافی نیست باید اطلاعات و تجربه کافی کسب کرد.