eitaa logo
افق انقلاب
179 دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
330 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
10.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ نماهنگ جدید KHAMENEI.IR | مثل خورشید ☝ بشارت رهبر انقلاب درباره پیروزی نهایی جبهه مقاومت و حزب‌الله در نبرد امروز، علی‌رغم شهادت عناصر ارزنده و مؤثر 🔸 💻 Farsi.Khamenei.ir
❤️ | و این راه همچنان ادامه خواهد یافت... ✏️ سیّد مقاومت، یک شخص نبود، یک راه و یک مکتب بود، و این راه همچنان ادامه خواهد یافت. ✏️ خون شهید سید عباس موسوی بر زمین نماند، خون شهید سید حسن هم بر زمین نخواهد ماند. 📝 بخشی از پیام رهبر انقلاب به مناسبت شهادت جناب سیدحسن نصرالله رضوان‌الله‌علیه دبیرکل شهید حزب‌الله لبنان. ۱۴۰۳/۷/۷ 📥 نسخه قابل چاپ 💻 Farsi.Khamenei.ir
🔰 | شهید نصرالله: بسم الله الرحمن الرحیم به شما وصیت می‌کنم که ایمانتان به رهبری حضرت امام خامنه‌ای (دام ظله) محکم و قوی باشد، که خیر دنیا و آخرتتان در این است. @Farsna
شهیدی که دیر به سیدحسن رسید اما رسید... این آقاکه عکسش اینجاست اسمش علاء است وکسیکه از سرنوشت علاء بعداز شهادت سیدحسن میگوید،محمداست. محمدمیگوید میخواهد قصه‌ی علاء را برایتان بگویدو اینکه علاء چطورسعی کرد سیدرا نجات دهداما کناراو شهیدشد. علاء یکی ازافرادی‌ست که که درتیم پزشکی برای نجات جان مردم بعد ازبمباران‌ها حضورداشت. آنها آن روز درمحل بمباران‌ حضورپیدا کردند. تعدادی ازآنها تلاش کردند به سیدبرسند امابه علت استنشاق مواد موجوددر اثر بمباران بیهوش شدند. ساعت‌ها تلاش کردند،رفتندو آمدند اما خبری ازپیکرها نبودتا اینکه برخی خسته شدند وتصمیم گرفتند استراحت کنند و فرصت خواستند.اما علاء اصرار داشت من می‌خواهم بروم پایین، نمی‌خواهم استراحت کنم.گفت من چیزی برای از دست دادن ندارم. بااینکه علاء سه فرزند دارد. پس ماسک اکسیژن رابه صورتش زد و پایین رفت.علاء بیرون نیامد.برنگشت. چندساعت بعداز استراحت، تیم پزشکی پایین رفتند ودیدند علاء کنارسید حسن دراز کشیده.علاء ماسک را برداشته بود و به صورت سید گذاشته بود. تلاش کرده بود سید برگردد. برنگشت. علاء هم همانجا بی‌ماسک با او رفت و تن بی جانش فریاد «بعد از تو خاک بر سر دنیا» شد ندا داد. هفهاف بصری هم دیررسید، آواره‌ی محمّد بود.به سپاهیان عمرسعدگفت یا ایّهاالجندُ المجَند، أنا الهفهافُ بن المهند، أبغی عیالَ محمّد. خداوندا!تو شاهد باش.مانیز دراین کوچه پس‌کوچه‌ها دنبالیم. تو شاهد باش آمدند آن قوم که دنبال بودند.دیر آمدنداما آخر آمدند...
3.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویر اولیه از تجمع مردم در مقابل ورودی‌های مصلای تهران برای اقامه نماز جمعه به امامت ولی امر مسلمین جهان
💢تصویری از هئیت ایرانی در فرودگاه بیروت
بسم الله *در حدِّ توان* ده‌هزار تومانی‌ها را روی هم دسته کردم. پنجاه‌هزاری و صدهزاری‌ها را هم روی دسته‌‌شان چیدم. با پولی که به کارتم واریز شده بود، جمع زدم. چشمم که به حاصل جمع افتاد، دست‌هایم را جلوی دهان گرفتم و "خدایاااااا " را بلند گفتم. فاطمه و رسول از اتاق پریدند بیرون و علی چهار دست و پا پشت‌سرشان به سمتم آمد. بچه‌ها با دیدن ِاسکناس‌ها، آن‌ها را برداشته بودند و الکی می‌شمردند‌. پول‌ها را توی کیسه گذاشتم و رویش نوشتم:"کمکی در حدِّ توان مادرهای چند فرزندی و خانه‌دار، تقدیمِ مقاومت به فرمان جهادِ رهبرم" توی گروه محله‌مان نوشتم:"بچه‌ها باورتون نمی‌شه اگه بگم چقدر پول جمع شده؟" زینب نوشت: "خودت بگو" و چند تا شکلک خنده گذاشت." سارا نوشت:" الحمدالله چقدر امشب پربرکت بود. اون خانمه بود که بلوز و شلوار ستِ بنفش پوشیده بود. اومد جلو درِ مسجد. گفتم: بفرمایید آش‌ها کیلویی صد تومنه کل هزینش کمک به مردم لبنان و غزه میشه. گفت: ما آش‌خور نیستیم. پونصد تومن کارت کشید و رفت." صدیقه پایین پیام سارا نوشت:"سلام، سلام چه خبرا. من نتونستم بیام پیشتون. اما دلم رو فرستادم. دوقلوها و مطهره سرماخوردن تب داشتن. خوش به‌حالتون. بهتون حسودیم شد." علی را روی پایم تکان و پیام صدیقه را پاسخ دادم:"دختر،  تو که خودت صف اول جهادی با پنج تا بچه کوچیک. تازه حبوبات رو هم که پختی و صبح رسوندی دستم." صبح صدیقه حبوبات پخته شده را دستم رساند‌ه بود و سبزی آش خرد شده را سر راهِ مسجد از سمیه گرفته بودم. کشک و ظرف یکبار مصرف‌های نیم کیلویی را خریدم و ماشین را جلوی مسجد پارک کردم. وارد آشپزخانه که شدم زینب و نسترن آش را بارگذاشته و منتظر باقی وسایل بودند. نسترن درِ دیگ را بلند کرد و حبوبات و سبزی را به آب درحال قُل زدن اضافه کرد:"دیشب چاهار و سیصد ریختن به حسابم که سه تومنش تاحالا خرج شده. بقیشو می‌دم بهت بذار رو پولی که شب جمع میشه. " زینب ظرف کشک را کج کرد توی دیگ:"خداییش بچه‌ها خیلی پاکار بودن. فکر نمی‌کردم تو یه بعداز ظهر هم پول جمع شه و هم انقدر بانی برا وسایل آش و هم حاج‌آقای مسجد قبول کنه بیایم اینجا آش رو درست کنیم." ادامه دادم: "هم خودش بگه بیایید همین‌جا جلوی در مردونه و زنونه آشا رو بفروشید." گوشی توی دستم لرزید. علی که خوابیده بود را روی زمین گذاشتم. سحر برایم نوشته بود:"زهره، اون خانمه که کنارمون لباس می‌فروخت چی بهت گفت؟ " یادِ آن بنده خدا افتادم، وقتی فهمید تمامِ حاصلِ فروش آش مقاومت کمک می‌شود، کنار میزِ آش‌ها آمد و یک پیراهن نشانم داد: " اینَم از طرف من بفروشید، پولشو بدید برا بچه‌های غزه و لبنان، پولش پونصد تومنه" در جواب سحر نوشتم: "بنده خدا سرپرست خانواره هرشب میاد جلو مسجد بساط می کنه. یه لباس هدیه داد به مقاومت. راستی بچه‌ها کی سایزش بهشتیه؟ این لباس بهش می‌خوره؟ و شکلهای خنده را یک خط ردیف کردم." بالای صفحه‌ی گروه نشان می‌داد که رضوان درحال نوشتن است. پیامش آمد:"سلام. زهره بگو دیگه چقدر پول جمع شد؟ دلمونو آب کردی." فاطمه برای دستشویی رفتن صدایم کرد. گوشی را زمین گذاشتم و راه افتادم دنبال دخترک سه ساله‌ام. وقتی برگشتم، رسول گرسنه بود و بهانه‌گیری می‌کرد. آخر شب دیگر نمی‌توانستم جلوی پلکهایم را بگیرم تا روی هم نیفتد. با همان جان نصفه و نیمه سراغ گروه رفتم. صد پیام نخوانده داشتم. آخرین پیام از طرف زینب بود:" بچه‌ها حتما زهره رفته دنبال کار بچه‌هاش که آنلاین نشده. حالا آخر شب میاد میگه چقدر پول جمع شده و کلی حال می‌کنیم." تند، تند با چشم‌های نیمه باز نوشتم و گوشی را خاموش کرده، نکرده از دستم وِل شد و خوابم رفت: "دخترا، دخترا. بنده‌های خوب خدا. با عزم و اراده شما‌ها و خواست خدای مهربون. سه میلیون رو کردیم، سی و پنچ میلیون. فردا می‌برم دفتر رهبری و تحویل میدم. الحمدالله" *بازنویسی روایت دیگران* شرق_محله‌_بسیج 🖊