فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ با مهدی-یا مهدی علیه السلام قسمت سوم
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
🌈🌈🌈🌈🌈
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋
#شعر
#مهدوی
🌺آموزش #الفبای_مهدوی
*🌸 آ*
آ مثل آغاز، از یک حکایت
از ماجرای، دوران غیبت
*🌸 ا *
اَ مثل انصار، یاران مهدی(عج)
سیصد و سیزده سرباز مهدی(عج)
*🌸 ا*
اِ انتظار است، تا غم سر آید
آن حجت حق، از ره بیاید
*🌸 ا*
اُ مثل الگو، مانند مادر
زهرای اطهر(س)، الگوی برتر
*🌸 ب*
ب چون بهار است، بهاری زیبا
وقتی بیاید، آرام دل ها
*🌸 پ*
پ مثل پایان، بر تیرگی هاست.
پیروز دوران، مهدی(عج) زهراست(س).
*🌸 ت*
ت چون تلاوت، تلاوت نور
الهی باشد، از چشم بد دور
*🌸 ث*
ث چون ثنای، خالق مهدی(عج)
بخوانیم هر صبح،دعای عهدی
*🌸 ج*
ج چون جمال است، جمال نیکو
رخسار مهدی(عج)، چون یاس خوشبو
*🌸 چ*
چ مثل چشمه، چشمه ی رحمت
وقت ظهورش، وفور نعمت
*🌸 ح*
ح همچو حجت، بر خلق عالم
آن آخرین نور، از نسل خاتم
*🌸 خ*
خ همچو خورشید، خورشید پنهان
دعا کنیم ما، گردد نمایان
*🌸 د*
د مثل دنیا، دنیای آباد
با بودن او، دلها شود شاد
*🌸 ذ*
ذ مثل ذکر است، هر لحظه هر آن
یا رب بیاید، باطن قرآن
*🌸 ر*
ر چون رهایی، از رنج و ماتم
وقتی بیاید، منجی عالم
*🌸 ز*
ز مثل زهرا(س)، جده ی مهدی(عج)
شادی قلبش، ظهور مهدی(عج)
*🌸 ژ*
ژ مثل ژاله، بر روی گل ها
هر دم بگویند، کجایی مولا؟
*🌸 س*
س مثل سوره، سوره ی والعصر
صبر در فراقِ صاحب این عصر
*🌸 ش*
ش مثل شادی، شادی شیعه
زیباترین روز، نه ربیعه
*🌸 ص*
ص مثل صلح است، صلحی جهانی
حضرت مهدی(عج)، دارد پیامی
*🌸 ض*
ض همچو ضربت، ضربت آخر
بر پیکر ظلم، بر ریشه ی شر
*🌸 ط*
ط مثل طاهر، پاک و معطر
مهدی زهرا(عج)، معصوم آخر
*🌸 ظ*
ظ چون ظهور است، ظاهر شود او
عیسی بن مریم، پشت سر او
*🌸 ع*
ع چون عبادت، یعنی اطاعت
انتظار او، عین سعادت
*🌸 غ*
غ مثل غایب، دور از نظرها
در پشت ابر است، خورشید دلها
*🌸 ف*
ف مثل فکر است، درباره ی او
الهی باشیم، ما همره او
*🌸 ق*
ق مثل قبله، خانه ی کعبه
تکیه زند او، بر رکن کعبه
*🌸 ک*
ک مثل کامل، کامل ترین است
مهدی زهرا، نور زمین است
*🌸 گ*
گ چون گلایه، از رنج دوری
امام خوبم، تا کی صبوری؟
*🌸 ل*
ل مثل لبیک، به امر مولا
جانم فدای، مهدی زهرا(عج)
*🌸 م*
م مثل میلاد، میلاد جانان
ولادت او، نیمه ی شعبان
*🌸 ن*
ن مثل نرگس، نامش چه زیباست
مادر مهدی(عج)، عروس زهراست(س)
*🌸 و*
و مثل والد، والد مهدی(عج)
عسگری باشد، بابای مهدی(عج)
*🌸 ه*
ه چون هدایت، به دست مهدی(عج)
دنیا چه زیباست، در عصر مهدی(عج)
*🌸 ی*
ی مثل یا رب، به حق مهدی(عج)
تعجیل فرما، ظهور مهدی(عج)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از دنبال او
اهمیت دعا برای فرج.mp3
4.82M
#تلنگری
ویژه #نیمه_شعبان
🗞 تاریخ تکرار می شود!
داستان قوم بنی اسرائیل، داستان امروز ماست...
- آنها راه نجات خود را پیدا کردند
🔥و ما همچنان در انتظار پوشالی فرج دست و پا میزنیم ...
- راه نجات ما در کجاست ...؟
#استاد_شجاعی #دکتر_رفیعی
❓ #معما
🤔 #چیستان_مهدوی
🔸 سوره ای از قرآن که همنام یکی از ارکان نماز است و حضرت مهدی(علیه السلام) آن را هنگام ولادت انجام داده اند ؟؟
🔷پاسخ: سجده
#ویژه_نیمه_شعبان
🌷✨🌷✨🌷✨
📖فصل دوم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #شوق_دیدار
همهمه شدیدی بازار را فرا گرفته، هوای شرجی و گرم با وجود ازدحام جمعیت، گویی میخواهد آدمی را به خفگی بکشاند. چند متر آنطرفتر، پیرمردی آتش به مالش زده و خرماهایش را به قیمت ناچیزی به فروش گذاشته؛ بیشتر مردم هم به همان سو هجوم برده و سعی دارند از فرصت استفاده کنند.
پارچهفروشی بلندبلند فریاد میزند و از پارچههای مرغوبش تعریف میکند؛ اما توجه بیشتر افراد به سمت خرمافروش جلب شده است.
صدای چکشکاری هم که از کارگاه کناری به گوش میرسد، با همه صداها درآمیخته است. حرکت اسب و الاغهایی که با صاحبشان توی بازار در گردشاند، باعث ایجاد گردوغبار شده و دختربچهای با موهای سیاه و بلند بافتهشده بر پشتش، چادر مادرش را گرفته و با گریه اصرار میکند که برایش شیرینی بخرد.
بوی کبابی که از سفرهخانه وسط بازار میآید، هر رهگذری را مست میکند. چند غلام سیاهپوست در کنار هم کیسههایی روی شانهشان به سمت دکان خواربارفروشی میروند. بعضی از کنیزان زنبیل به دست دارند و بعضی دیگر درحالیکه سینی خرما را روی سرشان حمل میکنند، در رفتوآمدند.
لبهای خشکم را با زبان تر میکنم، تا شاید بر تشنگیام غلبه کنم. زن عرب، یال چادرش را بالا میدهد و چند سکهای به طرفم میگیرد. ظرف روغن را به دستش میسپارم و در عوض سکهها را میگیرم. بهمحض دور شدن زن، چهره آشنایی را میبینم که قدمبهقدم نزدیکتر میآید. ابوطالب مثل همیشه گشادهرو و لبخند به لب از همان فاصله دستی برایم بلند میکند و به سمتم میآید:
- چه میکنی سمّان ؟ کسبوکار چطور است؟
با لبخند ملیحی از او استقبال میکنم، دستی بر شانهاش میگذارم و ملایم میفشارم:
- الحمدالله، شکر خدا.
ظرف مسی را که به همراه خود آورده، مقابلم میگیرد، نوع نگاهش عجیب است؛ اما لحن صدایش عادی!
- من نیز آمدهام کمی روغن بگیرم.
به مقصود اصلیاش پی میبرم و همچنان لبخندم را حفظ میکنم:
- خوشآمدی!
ظرف را پر از روغن میکنم و همزمان که به سویش میگیرم، ابوطالب نامهای از عبایش خارج میکند و بهدست دیگرم میسپارد. درست درهمینلحظه نگاهم از کنار شانه ابوطالب، به مأمور حکومتی بدقوارهای میافتد که شمشیر بهدست در بازار جولان میدهد.
ناگهان چشمش به ما میخورد و مسیرش را به سمتمان کج میکند. قدمهای بلندش را پرغرور برمیدارد و نگاه مرموزش را به وضوح، حس میکنم. تمام اندامهای درونیام به لرزه میافتد و مردمکهایم به سرعت به سمت ابوطالب میدود. گویی از حالت چهرهام ماجرا را فهمیده و عبایش را جلوتر میکشد.
یکباره همهمه بیشتر در بازار اوج میگیرد، سروصدا میشود و میان دعوای عرب و عجمی، تعداد انبوهی از ظرفهای سفالی دکانی میشکند. مأمور حکومتی عجولانه به سمت میدان دعوا خیز برمیدارد. نمیدانم بحث سر چیست، نمیخواهم که بدانم... تنها از این فرصت نهایتاستفاده را کرده و با سریعترین حالت ممکن، نامه را میان ظرفهای روغن پنهان میکنم. سکههایی را که از ابوطالب گرفتهام، در شال کمرم، کنار دیگر سکهها میگذارم.
مأمور بدقواره، دو شخصی را که نظم بازار را به هم ریختند، دستگیر و آنها را با صورت خونین و تکیدهای بههمراه خود میبرد. با ظاهری که هیچ نشان از اضطرابی که دقایقی پیش دچارش شدم ندارد، چشمهایم را تا صورت ابوطالب بالا میکشم. ناگهان مرا در آغوش میگیرد و لبهایش را نزدیک گوشم میکند:
- بگو کی به دست امام میرسانی؟
دستم را به آرامی روی کمرش میگذارم و با اطمینان میفشارم و زمزمهوار میگویم:
- بهزودی! سه روز دیگر بیا و جواب نامهات را بگیر....
🔶ادامه داستان در👇
از من جدا میشود و نم اشکی که حاشیه دیدگانش را تر کرده، میزداید. سعی در حفظ ظاهر دارد؛ اما انگار طاقتش تمام شده، نگاه عمیقش را به چشمانم میدوزد و با حسرت خاصی که در صدایش میغلتد، آرام میگوید:
- عطر مسحورکنندهای از تو به مشامم میرسد. گویی بوی بهشت میده، پیش امام بودی؟
سکوتم را که میبیند، خودش جواب خودش را میدهد و نجوا میکند:
- پیش امام بودی! خوش به سعادتت اباعمرو!
ابوطالب بعدازاینکه کمی آرام میگیرد، خداحافظی میکند و بهمحض اینکه از مقابلم کنار میرود، نگاهم با نگاه سبز رنگ مردی تلاقی میکند که انگار ساعتها میخ و مجذوب من بوده. تمام اراده خود را بهکار میگیرم که چشم از چشمهایی که خیرهام مانده بگیرم؛ اما جاذبه نگاهش مانع میشود.
چفیه سیاهی روی صورتش بسته و از میان تمام اجزای چهرهاش، تنها دو چشم برّاق دیده میشود. در چند متریام ایستاده و حس میکنم میخواهد قدمهایش را به سمتم بردارد؛ اما انگار پاهایش به زمین چسبیده. تکان گلویش را بهوضوح میبینم... این یعنی آب دهانش را با هزار زور و اضطراب فروخورده. حتی طعنه پسربچهی گندمگونی که درحال دویدن، بیهوا به پهلویش میزند، نمیتواند او را به خود بیاورد.
جمعیت در گذر است. سروصداها هم به نقطه اوج رسیده است، همهمه به قدری زیاد است که انگار هجوم آن میخواهد پرده گوشها را پاره کند. از سروصدای اطرافم متوجه میشوم که در سمت چپم و قدری آنطرفتر، زنی با بیحیایی صدایش را بالا برده و ادعا میکند که در مغازه پارچهفروشی، کیسه سکههایش را دزدیدهاند.
لحظاتی که میگذرد حتی صداها هم خاموش میگردند، نه اینکه بازار خلوت شده باشد، نه! انگار تنها گوشهای من نمیشوند، مثل اینکه تمام حواس پنجگانهام معطوف به این نگاه سبز و نافذ شده. بیحرکت ایستادهام، حتی نفسهایم یکدرمیان شده و حرکت قفسهسینهام کند شده. اولین قدم را که به سمتم برمیدارد، صدای چیزی را میشنوم که در لحظهای در وجودم فرو میریزد. چشمهایم را تنگ میکنم و به راه قدمهایش میدوزم. درهمانحال با خود میاندیشم که او کیست و چه کاری با من دارد؟
بیشک آن طرز نگاه بیمقصود و بیمنظور نبوده، حالا که عرصه را برای خود باز دیده و هیچ خریدار روغنی مقابل گاریام نایستاده، قدمهایش را با احتیاط به سمتم برمیدارد.
مرد تنومند و شانهپهنی از مقابلش میگذرد و برای لحظهای نمیتوانم او را ببینم. گردن میکشم تا مطمئن شوم هنوز دارد به سمتم میآید. انگار بیشازحد کنجکاو و درگیر آن نوع نگاه شدهام، حالا نزدیک میشود؛ با هر قدم که برمیدارد نزدیک و نزدیکتر میشود.مقابل گاری میایستد و چفیه را از روی صورتش برمیدارد. مردمکهایم در میان ریشهای نیمهبلند و حنابستهاش و حلقه مواج موهای سیاهش که از شدت عرق به ترقوهاش چسبیده، میچرخد:
- سلام برادر.
انگار با شنیدن صدا، تازه به خود میآیم:
- علیکمالسلام.
- تو عثمانبنسعید عمری هستی، مشهور به اباعمرو! درست میگویم؟
نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم، لبخند ملیحش دوستانه است:
- بله و شما؟
- نامم زهری است.
- نام مرا از کجا میدانی؟
صورت بیروحش حالا رنگ به خود میگیرد. لبهای چاکچاکشدهاش را از هم میگشاید و میگوید:
- مگر میشود شما را نشناسم؟ از بلادمان تا به اینجا به شوق دیدار شما و مولایم صد راه آمده و بینهایت مال خرج کردهام. بلندآوازهای بردار! مشهور به امین ، خضوع و خشوع و ... . خودم از جعفربنمالک فزاری بزّاز شنیدم که امام حسن عسکری(ع) در حضور چهل نفر از خواص، شما را نائب اول امام زمان(عج) تعیین کرد.
تن صدایم را پایین میآورم و زمزمه میکنم:
- آرامتر صحبت کن، مسلمان!
اطرافم را دید میزنم و بعدازاینکه مطمئن میشوم توجه کسی جلب نشده، رو به زهری میگویم:
- اینجا چه میخواهی؟
بهمحض شنیدن سوالم مثل یک مرغ سرکنده بیقرار میشود، نگاهش را به زمین میدوزد و پارچه عبایش را چنگ میزند. چشمهایش میان صورت من و چهره زمین که از شدت تازیانه خورشید ملتهب گشته، در چرخش است. لبخند دستپاچه و غمگینی میزند.
احساس میکنم آنقدر اشک در چشمانش جمع شده که دیگر مرا نمیبیند. فشاری به چشمش میآورد و اشکهای جمعشده بیرون میریزد، با اضطراب میگوید:
میخواهم مولایم امام زمان(عج) را ببینم.پس این ناآرامی ثمره عشقیست که همچون پرندهای در دلش لانه ابدی ساخته. لبخند میزنم... هرچه از دوست رسد، خوش است و این استیصال و بیتابی هم حاصل خواستن معشوق است. لبخندم آرامآرام گم میشود، به جز یک حالت مات چیزی از من نمیماند. اگر به او بگویم نمیتوانم این بیقراریاش را به قرار برسانم و حاجت دلش را بدهم، چه حالی میشود؟
نگاهم را از او میگیرم تا راحتتر بتوانم حرفم را به زبان بیاورم:
- حاجتت اجابتشدنی نیست....
🔶ادامه داستان در👇
نفسم را پرصدا بیرون میدهم. هنوز تاب نگاه کردن به حالت صورتش را ندارم، میترسم به این شکلی که واقعیت را رُکوپوستکَنده بر زبان آوردم، حالش را بههمریخته باشم. میدانم که چه حالی دارد این عشق! آن هم نه عشق زمینی، عشقی که بهقدری پاک و از ناخالصیها دور است که باید آن را آسمانی خواند.
از پشت گاری کنار میروم و نزدیک او میشوم. سرم را جلو میبرم و نجواکنان میگویم:
- خلیفه خیال میکند امام حسن عسکری(ع) پس از فوت خود وارثی از خود بهجا نگذاشته است. اگر بفهمد که غیرازاین است، باعث خطر میشود و کفتارهای خفته و گرسنه را بیدار میکند؛ لذا هیچکس حق دیدار با مولا را ندارد و نمیتواند از جایگاه او با خبر شود.
حالا که صحبتهایم به آخر رسیده، چشمانم را به چشمان خیسش میدوزم و دلم در هم میپیچد. نگاه سبز و زلالش، حالا تیره و گرفته شده، صدایش میلرزد... درست مثل مردمکانش و شبیه لرزش چانه و دستهایش:
- مگر من چه میخواهم مؤمن؟ من ندیده عاشق شدهام و حالا در تب دیدنش میسوزم. به زلالی عشق من شک داری؟ به احساس کسی که ندیده دل سپرده و شیدا شده، با هزار شوق و امید، نیمی از راه را پیاده طی کردم. حتی انگار اسب من هم میدانست که به دیدار چه کسی میآیم و تمام راه را با من دلخسته راه آمد، حالا میگویی نمیشود؟ من چطور به این قلب مجنونم بفهمانم که نمیشود؟ چطور به احساسی که مرا تابهاینجا کشانده، بفهمانم که غیرممکن است؟
گویی از زور بغض نفس کم میآورد، چند لحظهای صحبتش را متوقف میکند و نفسنفس میزند، باز کاسه صبرش لبریز میشود و اینبار با صدای بلند و پربغضی میگوید:
- چرا مؤمن؟ خب چرا نمیشود؟
با ابروهای بالاپریدهای انگشتاشارهام را روی بینیام، میگذارم و با هیس کشیده و تهدیدواری اشاره میکنم، بیشتر به سمتش خم میشوم و زمزمه میکنم:
- سرت به تنت زیادی کرده مرد؟ حواست باشد که این عشق، عقل از سرت نپراند، وگرنه مأموران خلیفه گردنت را مهمان تیزی شمشیرشان میکنند.
با حالتی شرمنده و خجالتزدهای سرش را پایین میاندازد.
#فصل_دوم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
جایزه خدا.mp3قسمت 14.mp3
9.49M
#بچه_های_بهشت #قسمت_چهاردهم
آی قصه قصه قصه
#یک_آیه_یک_قصه
🔹هدیه خوب خدا به همه آدمها 🔹
👈مشاهده آیه
🌺إنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ۚ🌺
🌹آیه 11سوره هود
🌺 همانا کارهای خوب و نیکو کارهای بد را ازبین می برد.
🔷🔸💠🔸🔷
14044050418692.mp3
7M
#سرود | پروانه
🌹 گل زهرا منتظر روی دلارای توام
🌹در وصف آقا امام زمان عج
🎼 شعر و آهنگ محمدناصر دشتی
🎧 اجراشده توسط گروه سرود غدیر
🎈