eitaa logo
شکوفه های باغ انتظار
113 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌙🌸🌙🌸🌙🌸 اے يوسف زهرا، سفرت كے بہ سر آيد بادست تو كے، نخل عدالت بہ سرآيد از پيك صبا، كے شنوم آمدنت را كے بانگ اناالمهديت ازكعبہ برآيد ✨🌙✨🌙✨🌙
🌹🦋🌹🦋 ✅ماجراهای داداشی 🔸این قسمت:عیدی سلام عزیزای دل ما 💗خادما سلام فرشته 👼جونا سلام دختر 🧕مهربونا که یه تیکه ماهید🌛 🌈🌟این روزا که ممکنه گاهی یه مهمونی کوچولو برید میدونید چه کارایی باید بکنید و چه کارایی نباید ❓❓❓ آهان 😍 🌈🌟حالا این کلیپ 🎥خوشششگل رو ببین👀 و لذت ببر و بدون🤗 فرید وداداشی و یه دوست خیییلی مهربون 😍 اگه گفتین کیه؟ 🤔🤩 🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
1_921260638.mp3
2.98M
🌺🦋🌺🦋🌺🦋 ویژه 💥 اصلِ علّت غیبت امام زمان علیه‌السلام، متوجه شیعیان است ... شیعیان چه کنند، که این علّت را از میان بردارند؟ 🎤 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
سلام قسمت 9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
[در پاسخ به 🌤 مدرسه مهدوی 🌤] 📖فصل سوم 💠 - سلام پدر. با شنیدن صدای محمد، گردن هردویمان به سمتش می‌چرخد، از دیدن قدوقامت رشیدش مثل همیشه سرشوق می‌افتم: - سلام جانِ‌پدر. نفس‌نفسی می‌زند، می‌فهمم مسافتی را عجولانه دویده، تا به ما برسد: - مهمان دارید! - کیست؟ نفسش را محکم و‌ پر‌صدا بیرون می‌دهد و می‌گوید: احمد‌بن‌اسحاق آمده. از شنیدن نام مبارکش، سریع گاری را به حرکت درمی‌آورم و به‌راه می‌افتم: - سابقه نداشته احمد بی‌خبر به بغداد بیاید. نامه‌ای، قاصدی، هربار به نحوی به ما اطلاع می‌داد که قصد آمدن دارد، شاید اتفاق مهمی افتاده. محمد پشت‌سرم می‌آید و با لحن متفکری می‌گوید: - اما چهره احمد آرام بود. بی‌اراده لبخندی می‌زنم و تصویر احمد در یادم تداعی می‌شود: - هنوز مانده تا رفیق قمی‌مان را بشناسی. - پس حاجت من چه می‌شود مؤمن؟ با شنیدن صدای زهری در جایم میخکوب می‌شوم. مکثی می‌کنم و بی‌توجه به او دوباره حرکت می‌کنم: - راستی پدر... آن مرد که پشت سرمان می‌آید کیست؟ دلم سکوت می‌خواهد، کاش محمد آن‌قدر مصرانه به‌دنبال پاسخ سوالاتش درگیرم نمی‌شد: - پاسخ مرا ندادی! این‌بار دیگر سکوت را جایز نمی‌بینم: - حاجتت برآورده‌شدنی نیست. فریادش ثبات ندارد، می‌لرزد: - خدمتگزاریت را می‌کنم! اصلاً... اصلاً بگذار چند وقت همراه و هم‌پای تو باشم، تا دلم آرام بگیرد، قول می‌دهم دست‌از‌سرت بردارم. از دیدن سکوتم سرجایش خشک می‌شود و دیگر صدای قدم‌هایش نمی‌آید. چند قدمی که راه می‌روم، طاقت نمی‌آورم و می‌ایستم‌. سر به سمتش برمی‌گردانم و طولانی نظاره‌اش می‌کنم. هاله‌ای از اشک سطح چشمانش را پوشانده و از همین فاصله هم درخشش پیداست. دلم راضی نمی‌شود که دلش را بشکنم و ذره‌ای به حالش توجه نکنم. در یک تصمیم ناگهانی به سمتش برمی‌گردم و به تقلید از خودش می‌گویم: - مؤمن بیا نزدیک. محمد درب را می‌زند و پسر دیگرم احمد که کم‌سن و سال‌تر از محمد است به استقبال‌مان می‌آید: - سلام پدر. - علیکم‌السلام، احمدبن‌اسحاق کجاست؟ - در اتاق منتظر شمانشسته است. بعد از گفتن این حرف از مقابل در کنار می‌رود. لنگ دیگر در را باز می‌کند، تا بتوانم گاری را داخل ببرم. ابتدا من و سپس محمد داخل حیاط بزرگ و دل‌بازی می‌شویم. عطر گل‌های باغچه‌‌ای که در سمت راست حیاط قرار دارد، شامه‌ام را نوازش می‌کند و مثل هربار حس خوشی به وجودم می‌بخشد. گاری‌ را در گوشه‌ای می‌گذارم و سپس به سمت در برمی‌گردم. زهری بیرون خانه ایستاده و با نگاه کنجکاوی، دیوارهای کاهگلی و منظره خانه را نظاره می‌کند: - چرا داخل نمی‌آیی؟ دستپاچه نگاهم می‌کند و خجالت‌زده می‌گوید: - مزاحم‌تان نمی‌شوم. لبخندی به رویش می‌زنم، تا احساس معذب بودن نداشته باشد: - مهمان حبیب خداست، تو هم مهمان مایی و تاج‌سر! داخل بیا و غریبی نکن. سر پایین می‌اندازد و به آرامی وارد می‌شود. به سمت حوض کوچکی که وسط حیاط قرار دارد، می‌روم و آبی به سروصورتم می‌زنم: - با رفیق قمی‌مان هم که آشنا شوی، دیگر محال است در خانه احساس غریبی کنی، شیرین سخن است و صمیمی! اطمینان دارم که زود باهم صمیمی می‌شوید. در اتاق اندک وسایلی چیده شده و زیر پایمان هم پوشیده از گلیم است. پنجره کوچکی در قسمت بالایی اتاق قرار دارد که نور را به داخل هدایت می‌کند. از وقتی وارد اتاق شده‌ایم، زهری مدام گلدان فیروزه‌ای را که طرح بی‌نظیری دارد و روی طاقچه گذاشته شده، نگاه می‌کند. چند پشتی هم روبروی دیوارها چیده شده و احمد به یکی از آنها تکیه داده. با دیدن ما از جا برمی‌خیزد و به سمتم می‌آید، با شوق در آغوش می‌گیرمش: - خوش‌آمدی برادر. - ممنونم رفیق. می‌خندد و ادامه می‌دهد: - بازهم مزاحم پیدا کردی. از او جدا می‌شوم و با اخمی ساختگی نگاهش می‌کنم: - چرا تو و رفیق تازه‌واردمان عادت به گفتن این جمله دارید؟ دیدن تو برای من مایه شوق و خوشحالیست، وقتی که می‌آیی به این خانه صفا می‌بخشی، قدمت روی چشمانم... . - لطف تو همیشه شامل حال من بوده. با دستم به او اشاره می‌کنم که بنشیند و خودم نیز کنارش جا می‌گیرم: - خبر نداده بودی که می‌آیی؟ حالش گرفته می‌شود و صدایش نیز پر از اندوه، با ابرو اشاره‌ای به زهری می‌کند که هنوز سرپا ایستاده و با چشمانش ظاهر اتاق را می‌کاود: - بهتر است تنها باشیم، می‌خواهم موضوع مهمی را مطرح کنم. - بسیارخب. سپس محمد را صدا می‌زنم و سراسیمه از حیاط می‌آید: - زهری را اتاق دیگری ببر و از او پذیرایی‌ کن. - چشم. وقتی محمد در را پشت‌سرشان می‌بندد، به سمت احمد برمی‌گردم: - خب، حالا بگو. در دستش تسبیح گرفته و با دست دیگر، ریش سپیدش را مرتب می‌کند. چهارزانو می‌نشیند و شروع به صحبت می‌کند: ... 🔶ادامه داستان در👇
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
[در پاسخ به 🌤 مدرسه مهدوی 🌤] - ماجرا از این قرار است، جعفرکذّاب به یکی از دوستان و شیعیان امام نامه‌ای می‌نویسد به این مضمون که قیّم و امام بعد از برادرم هستم و علم حلال و حرام نزد من است. وقتی نامه به دست شخص رسید، ناراحت شد و آن را نزد من آورد. احمد عبایش را کنار می‌زند و نامه را از شال کمرش به من می‌دهد: - حال نامه‌ جعفر و صحبت‌های آن فرد را نزد تو آورده و می‌خواهیم به نحوی دروغ او را برملا سازی. نامه چرمی را از احمد می‌گیرم و باز می‌کنم، متنی که با دوات روی آن نوشته‌شده را با دقت می‌خوانم، اخمی ناشی از دقت، دو ابرویم را به هم گره می‌زند. نفسم را با کلافگی بیرون می‌دهم و دوباره نامه را نگاه می‌کنم: - ادعاهای جعفر تمامی ندارد. چشمانم از چهره احمدبن‌اسحاق، به سمت محمد و بعد به سوی زهری کشیده می‌شود. به شکل دایره گرد هم نشسته‌ایم. احمد مقابل زهری قرار دارد و تا مقصود آمدنش را می‌فهمد و پی می‌برد که چرا کنارم حضور دارد، سفره‌ خاطرات قدیمی را پیش رویش باز می‌کند: - روزی به خدمت امام هادی(ع) رسیدم و عرض کردم: سرورم! گاهی سعادت درک حضورتان را دارم و گاهی از این فیض بی‌نصیب می‌مانم و در اینجا همیشه این فیض برایم میسر نمی‌گردد، سخن چه کسی را بپذیرم و از چه کسی پیروی کنم؟ فرمود: ابوعمرو، مردی موثق و امین است؛ آنچه وی به شما می‌گوید، از جانب من می‌گوید و هرچه به شما می‌رساند، از جانب من است. هجوم خاطرات گذشته، حس خوشی آمیخته با دلتنگی را در دلم سرازیر می‌کند.‌ احمد باز ادامه می‌دهد: - بعد از رحلت امام هادی(ع) روزی به خدمت امام حسن عسکری(ع) شرفیاب شدم و همان سوالی را که از امام هادی(ع) کرده بودم، از آن حضرت نیز پرسیدم، حضرت فرمود: ابوعمرو، مردی موثق و امین است‌، هم مورد وثوق امامان گذشته بوده و هم در نزد من در زمان حیات و ممات موثق می‌باشد؛ آنچه به شما بگوید و آنچه به شما برساند از طرف من می‌رساند. هرچه احمد بیشتر می‌گوید، چهره زهری بیش‌ازقبل گشوده می‌شود. حالا او شروع به صحبت می‌کند: - بله... من نیز از خوبی‌های جناب عثمان‌بن‌سعید فراوان شنیده‌ام، مدت زیادی بود که در پی نائب امام بودم... هرچه می‌جوییدم، نمی‌یافتم‌، پوشش و خفای سازمان وکالت، یافتن ایشان را برایم سخت‌تر کرده بود. وقتی ایشان را پیدا کردم، باور نمی‌کردم مردی به این مقام و منزلت روغن‌فروش باشد؛ اما بیشتر که فکر کردم، فهمیدم به‌خاطر شناسایی نشدن ایشان است. احمد دو دستش را دور زانوی راستش حلقه می‌کند و سر تکان می‌دهد: - البته! با وجود حکومت عباسی، غیرازاین اگر بود، باید فاتحه خود را می‌خواندیم. در این موضوعات و مسائل آدم‌های قابل اطمینان کم پیدا می‌شود، یا اگر هم به ظاهر پیدا شود، بعضی از آنها ممکن است اسیر زرق‌وبرق دنیا شده و چوب حراج به ایمان خود بزنند. 🖌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🌈🌈🌈 ┄┅─✵💝✵─┅┄ اول کار است بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ باب اسرار است بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ نغمه جان است بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم سلام الهی به امید تو 🌸✨🌸✨🌸✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷✨🌷 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام علی علیه‌السلام فرمودند: بدانید آنان که در زمان غیبت حجت خدا در دین خود ثابت مانده و به خاطر طول مدت غیبت منکرش نشوند، روز قیامت با من هم درجه خواهند بود.✨ 🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
برای آمدن امام زمان عجل الله چی لازمه؟؟
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
سلام قسمت 10
29.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا مهدی خوب «آقا مهدی خوب» داستان دختر فقیری است که درددل ها و مشکلات زندگی خود را به وسیله نامه ای به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف که شناخت کودکانه ای از ایشان دارد، می نویسد. نامه های او به یک خواب و حل مشکلات خانواده اش منجر می شود. 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
📖فصل چهارم 💠 آن شب، شب بی‌نظیری بود، گمان دارم حتی ملائک هم از آسمان پا بر زمین نهاده و به تماشای این شب شاهکار ایستاده بودند. وقتی سیاهی بر تمام شهر سایه افکنده بود، وقتی قمری‌ها در خواب به سر برده و آغاز آواز جیرجیرک بود، زمانی که حتی آسمان هم بی‌طاقت و شکیبا منتظر لحظه موعود بود، وقتی که در خانه امام عسکری(ع) قلب‌ها با چنان شوری به قفسه سینه‌ها می‌کوبید که انگار قصد بیرون جهیدن از آن را داشت، خداوند تمامی حجتش را بر زمین و آسمان کامل گردانید. اگرچه زیبایی این اتفاق محشر، مخفی بود، اگرچه صدای ناله نوزاد تازه به‌دنیا‌آمده امام عسکری(ع) را تنها چند نفری شنیدند؛ اما یقین دارم اگر پرده از چشم و گوش‌های این قوم برداشته می‌شد، صدای هلهله زمین را می‌شنیدند که از تولد آخرین موعود خدا غرق شعف گشته بود. نمی‌دانم باید چگونه حال آن شب خود را توصیف کنم؛ آن زمانی که حتی ثانیه‌ها هم به شوق نظاره طلوع فرزند امام عسکری(ع) کند می‌گذشت. وقتی پیک به‌دنبالم آمد و مرا از این اتفاق شگفت مطلع ساخت، نفهمیدم چگونه از جا برخاستم و قدم‌هایم را به سوی خانه امام برداشتم. لرزشی ناشی از هیجان، تمام دست‌ودلم را به بازی گرفته بود. شب برات، شب مبارک، شب رحمت! من ماجرای شگفت این شب بی‌نظیر را از زبان حکیمه خاتون هم شنیدم. پر از شور و شعف با چشمانی که از اشتیاق می‌درخشید، ماجرا را برایم تعریف کرد: برای دیدار امام، به خانه ایشان رفتم. نزدیک غروب بود که خواستم برگردم؛ ولی امام فرمود: - امشب را بمانم چراکه قرار است این شب نادر، شب میلاد خجسته‌ای باشد، شبی که خداوند حجتش را پدیدار می‌کند و در این شب بر زمین می‌فرستد. - مادرش کیست؟ - نرجس! تمام وجودم از بهت و حیرت، شگفت‌زده گشت: - من به قربان شما، به‌خداسوگند که در او اثری از بارداری نیست! امام با همان آرامش همیشگی‌اش لبخند ملیح و خونسردی زد: - عمه جان! درست در هنگام سپیده‌دم، اثر بارداری او ظاهر می‌شود؛ زیرا نرجس مانند مادر موسى است که نشانى از فرزند در او دیده نمی‌شد و تا هنگام تولد موسى هیچ‌کس از ولادتش خبری نداشت. حال عجیبی از صحبت‌های امام به من دست داد. سرگردان وارد اتاق شدم و نرجس به احترامم نشست و گفت: - ای سیده من و سیده خاندان من، چگونه شب کردی؟ شیفته نظاره‌اش کردم و مجذوب‌شده زمزمه کردم: - بلکه تو سیده من و سیده خاندان من هستی! ابروهایش از تعجب بالا پرید، مثل همیشه با لحن مؤدب و محترمی با من صحبت می‌کرد و حیا و متانتش تحسینم را برمی‌انگیخت، درحالی‌که نگاهش به زمین بود، خجالت‌زده گفت: - عمه‌جان این چه سخنی‌ست؟! همان‌گونه‌که امام مرا از این میلاد مبارک آگاه کرده بود، من نیز مشتاقانه به نرجس گفتم: - ای‌دخترم! خدا امشب به تو پسری کرامت فرماید که در دنیا و آخرت آقا باشد. 🔶ادامه داستان در👇
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
دوباره رنگ شرم و خجالت، گونه‌های نرگس را گلگون کرد. به آرامی برخاست و با طمأنینه در گوشه‌ای از اتاق نشست. نماز عشایم را خواندم و بعد از خوردن غذا به بستر خواب رفتم. وقتی نیمه‌شب فرا رسید، برخاستم و به نمازشب مشغول شدم‌. بعد از نماز، نگاهی به نرجس انداختم که غرق در خواب بود. آرام او را صدا کردم، پلک‌هایش را گشود و از جا برخاست. رفت وضو بگیرد، تا مشغول نمازشب شود. من هم از اتاق بیرون رفته و در حیاط به آسمان چشم دوختم. خورشید کم‌کَم داشت برای طلوع خود را آماده می‌کرد؛ اما هنوز اثر و خبری از میلاد موعود نبود. لحظه‌ای شک در وجودم نشست که درست درهمین‌لحظه فریاد امام را شنیدم: - عمه شتاب کن که زمان موعود فرا رسیده! از تردید خودم، عرق‌شرم بر پیشانی‌ام نشست. از این شک، شرمنده و روسیاه به اتاق بازگشتم، نرجس هراسان بیدار شده بود، کنار بالینش نشستم: - آیا چیزی احساس می‌کنی؟ آب دهانش را با اضطراب فرو خورد: - بله عمه. با آرامش و آسودگی صحبت می‌کردم، تا از اضطراب او هم کاسته شود: - آسوده‌خاطر باش! این همان مطلبی‌ست که تو را از آن آگاه کردم. خدا می‌داند که از حرف‌های حکیمه خاتون، چه شور و غوغایی در قلبم برپا شد. امام به من فرمود: - ای عثمان‌بن‌سعید! ده هزار رطل نان بخر و ده هزار رطل گوشت و میان بنی‌هاشم تقسیم کن و به‌خاطر این مولود چندین گوسفند عقیقه کن. من با پایین انداختن سر اطاعت کردم. از در خانه که بیرون آمدم، نگاهم به صحنه آسمان دوخته شد، به ماه که باید کم‌کم غروب می‌کرد و جای خود را به خورشید می‌داد. لبخند ماه کدر شده بود، درخشش هم خوابیده بود. انگار غم بر دلش نشسته و تمام شوق آن شب را از دلش دزدیده بود. مات‌و‌مبهوت ماندم! شکل هلال ماه به طرح بغض و اندوه می‌مانست، شاید دلیل این دل‌گرفتگی، پیش‌بینی روزهایی بود که حضرت دچار غیبت و غربت می‌شد. حتی قمر آسمان هم تنهایی ماه روی زمین را لمس کرد و از درد غربت آن در هم پیچید! بغض سختی گلویم را خراش انداخت، بغضی کن روزهای طاقت‌فرسا را نیامده، پیش چشمم به رخ می‌کشید. از تنهایی ماه من همین‌بس که جدّ ایشان نیز از معصومیتش سخن گفته بود. اصلاً انگار این زمین و آسمان از همان روزهایی که رسول‌اللّه(ص) وعده روزهای غمگینی را می‌داد، داغدار گشته بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈✨🌈✨🌈✨ 😍 ای منتظــران گنج نهان می آید آرامش جان عا‌شـــــقان می‌آید بـر بـام طـلایه داران ظھــــور گفتند که صاحب‌الزمان می‌آید 🌙🌸🌙🌸🌙🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌈✨🌈✨🌈 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام باقر علیه‌السلام فرمودند: آنکه در انتظار امر ما بمیرد از اینکه در وسط خیمه مهدی و لشکرش از دنیا نرفته ضرر نکرده است.✨ ✨🌷✨🌷✨🌷 ‌‌
بسم الله مهدی موعود شعری🎵 سرودم 🎶برای امامم می نویسم ✏️می نویسم✏️ مهدی موعود امده عزیز ❤️ جان❤️ زهرا امده نوش داروی 🧪محمد امده رهبر 🛐 عیسی امده خواب یوسف امده کشتی 🚢نوح امده قران 📒محمد امده شمشیر 🗡علی امده منتقم یزید امده مرگ ال سعود 🇸🇦 امده مرگ شیطان رجیم👹 امده حق⚔️ دختر نبی امده محسن زهرا امده پسر حسن امده نوه هادی امده عشق❤️انبیا امده نامه 📜های سجاد امده شکوفه های بهار آمده مکه در گشوده پس به عشق مکه مهدی صلوات محمدی بفرست شاعر : محمد جواد جوزی