شکوفه های باغ انتظار
هوای این موقع از روز، آن هم درست در وسط تابستان به هوای کورهپزی میماند. دستمال پارچهای را از شال
آفتاب جانباخته نزدیک غروب، قدمهای من و زهری را بدرقه میکند. نسیم موجزده در هوا، نه آنقدر داغ است که حس جهنم را به آدمی القا کند و نه سرد که بتوان از دمای آن در تابستان لذت برد، چیزی ما بین این دو؛ اما در همین هوا هم نخلها خیلی خوب پربار شدهاند. آنقدر جایجای بغداد را به زهری نشان دادم که تا به اینجا برسیم غروب شد.
از دارالحکومه که رد میشویم، زهری ماتومبهوت بیرون کاخ عباسی را نظاره میکند. از شدت تعجب دهانش باز مانده، به مزاح میگویم:
- مراقب باش مبادا مگسی در دهانت بنشیند مؤمن!
لبهایش را روی هم قفل میکند و معترض به سمتم برمیگردد:
- عمری جان! تو که باز تکهکلام مرا استفاده کردی؟
دو دستم را به حالت تسلیم بالا میآورم و با خنده میگویم:
- حلال کن برادر... مزاح کردم.
- یعنی صاحب تمام این جلال و شکوه، خلیفه معتمدباللّه است؟
- جلال و شکوه دنیوی بله؛ اما آخرت... گمان نمیکنم! معتمدباللّه مردی سرگرم و خوشگذران است. خودش به عیاشی پرداخته و تدبیر امور به دست برادرش، ابواحمد موفق، افتاده که بر معتمد هم بهشدت سخت میگیرد. رغبت شدیدی به میخوارگی دارد و شنیدهشده جلساتی را برای شناخت طبل، دف، سنج و انواع موسیقی تشکیل میدهد.
دوباره نگاهش را به درهای بلند کاخ میدوزد و از شدت حیرت، آب دهانش را با صدا قورت میدهد. شرطههای حکومتی با لباس مخصوص نظامی مثل موروملخ، اطراف کاخ را در بر گرفتهاند. زهری با شگفتی به سمتم برمیگردد:
- خیلی زیباست! به قصرهای رویایی در خیالها میماند.
دهانم را نزدیک گوشش قرار میدهم و نجوا میکنم:
- اتفاقاً این جماعت هم به همین زرقوبرقها، آخرت خود را فروخته و هوش از سرشان پریده. بهقدری مسحور زیباییهای فریبنده دنیا شدهاند که... .
مابقی صحبتهایم را ناتمام میگذارم؛ میدانم که خودش میداند چه میخواستم بگویم، ابروهایش را در هم میکشد:
- بله، همینطور است.
- پس حواست باشد که به این چیزها دل نبازی.
انگار به او برمیخورد و با لحن گلایهمندی میگوید:
- درباره من چه فکر کردهای مؤمن؟
سرم را پایین میاندازم و نگاهم را به زمین میدوزم:
- اتفاقاً شیطان سراغ آدمهای با ارادهای چون تو میآید؛ بعد هم طمعورزی، مسلمان و کافر نمیشناسد... لحظهای غفلت کنی، به دامش میافتی و دیگر تمام!
- ازاینجهت بله، صحیح است.
به شط که نزدیک میشویم، با شنیدن صدای امواج خروشان آب، آرامش لذتبخشی در قلب و روحم مینشیند. بالای شط کنار هم مینشینیم، چشمهایم را میبندم و حس شنواییام را به صدای لالایی دلنواز رود که با سرعت ملایمی در جریان است، میسپارم:
- مؤمن! سوالی از تو دارم.
- بپرس.
- آیا مورد اطمینان و مورد قبولت هستم؟
همچنانکه چشمهایم بسته است، به صدای نفسهای بیقرارش گوش میسپارم که بیصبرانه منتظر پاسخ سوالش میباشد. پلک میگشایم و همان اندک نور خورشید در حال غروب، چشمم را میآزارد. چندباری پلک میزنم، تا دیدههایم به نور آن عادت کند:
- بله تو رفیق ما هستی؛ ما نیز با کسی که مورد قبول نباشد، رفاقت نمیکنیم.
لبخندش را ندیده هم میتوانم تصور کنم. فکر میکردم درست بعد از پاسخ من باز تقاضای دیدار امام را کند؛ اما در کمال تعجب، انگار صبر پیشه کرده و منتظر است، تا خود او را از لحظه دیدار باخبر کنم.
دستم را به خیسی آب میسپارم و مشتی از آن بر صورتم میپاشم. سر به آسمان بالا میبرم، خورشید گم شده و رد کمرنگی از هلال ماه در آسمان پیداست.
#فصل_هشتم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_مهدوی
کلیپ شماره4⃣
🐝بچه ها جون به عدد ۱۴ دقت کنید این عدد چه ارتباطی با حضرت مهدی ارواحنافداه فداه داره؟🤔
🌈🌈🌈🌈🌈
#سلام_امام_زمانم 💖
با تو ای حضرت آقا به خداخوشبختم
با توام با تو و بی چون و چراخوشبختم
عشق یعنی همه جا نام شما را ببرم
اینچنین است که من در همه جاخوشبختم
#فرج_مولا_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
یک سوال جدی در باب انتظار فرج.mp3
2.32M
🔸یک سوال جدی در باب انتظار فرج
لطفا با دقت گوش نمایید
👤 استاد ماندگاری
📖فصل نهم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #کلام_نورانی
زهری از اینکه درخواست آمدن بدهد، خجالت میکشید. این را از حالت چهره و رفتارش خواندم. خودم به او گفتم که همراه من و حاجز بیاید و او هم با شگفتی پذیرفت.
با اولین قدمی که داخل میگذارم، نگاهم را در بین جمع میچرخانم، تا شخصی که ظاهرش را طبق گفتههای محمد در ذهنم ساختهام، پیدا کنم. از هر قشری در مجلس حضور دارد، از صائب خرمافروش گرفته تا ابراهیم که چند هکتار زمین و دام دارد.
به احترامم چند نفری بهپا میخیزند، بقیه هم تا برخاستن آنها را مییینند، اراده به بلند شدن میکنند. پیرمردی سالخورده که چهره مهربانی دارد، برای من، حاجز و زهری جا باز میکند. در حیاط، زیر آفتابگیری که سایه انداخته، مینشینیم و سکوتی جمع را فرا میگیرد. از صورتها میخوانم که بیشترشان مرا میشناسند و از مسئولیتم باخبرند و چند نفری هم تا به حال مرا ندیدهاند.
شخصی که درست مقابلم نشسته را زیرنظر میگیرم. هیکل پر و درشتی دارد، صورتش کشیده و ریش سیاهش نسبتاً بلند است، چفیه سیاهی هم بر روی سرش انداخته و با عقال آن را بسته، دو طرف ردای قهوهایاش سنگهای قیمتی به شکل نوار از بالا تا پایین دوخته شده. چهرهی اخمو و بیحوصلهای دارد، زانوی چپش را به بغل زده و زانوی راستش را به زمین تکیه داده.
انگار که چیزی از من طلب داشته باشد، با حالت جبههگیرانهای نگاهم میکند. چشم از او میگیرم که صدای حاجز به گوشم میخورد:
- بسماللّه... شروع کنید.
ابتدا جوان لاغر اندامی میگوید:
- بحث آن روز بر سر موضوع امامت بود و اینکه آیا امام عسکری(ع) از خود فرزندی بهجا گذاشت؟
همان پیرمرد مظلوم و مهربانی که کنارم نشسته، با صدای ضعیفی میگوید:
- خب معلوم است که بهجا گذاشته، مگر میشود زمین از حجت خدا خالی بماند؟
ابنابیغانم کلافه و به ستوه آمده، سر تکان میدهد و صدایش را بالا میکشد:
- خب اگر حضرت عسکری(ع) فرزندی دارد که جانشین اوست، خب کو؟ نشانم بده!
با صدای بم و سرشار از آرامشی در مقابل حرفی که زده میپرسم:
- تو خدا را هم نمیبینی، آیا باز با این وجود بودنش را انکار میکنی؟
عصبانی لبهایش را روی هم میفشارد، حالا صدای شخص دیگری به گوش میرسد:
- فدایت شوم، من هم همین را میگویم.
ابنابیغانم دستهایش را دور زانوی چپش حلقه میکند و خشمگینتر از قبل به نظر میرسد.
- اصلاً تو چه کسی هستی که این چنین با اطمینان سخن میگویی؟
لحن صحبتم سفت و مستحکم است:
- من نائب همان امامی هستم که تو بودنش را انکار میکنی، نائب امام این زمانه!
پوزخندی میزند و با تمسخر نگاهش را در میان جمع میچرخاند:
- میبینید برادران! ادعا هم میکند که نائب امام زمان(عج) هم است؟
لبخند خونسردی میزنم و با صدای خونسردتری میگویم:
- ادعا نیست.
شخص چهار شانه و هیکلی که کنار ابنابیغانم نشسته، شروع به بیان توضیحاتی میکند:
- تاکنون یازده امام بعد از خاتم انبیا(ص) به صحنه گیتی پا گذاشته و مؤمنان نیز طبق فرمایشات آنان عمل کردهاند. هر سوال دینی و شرعی هم که داشتند، یا نامه نوشته و آن را به دست امام میرساندند یا به خدمتشان حضور پیدا کرده و بهصورت شفاهی میپرسیدند. حالا امام عسکری به شهادت رسیده، گزینهای مناسبتر از جعفر نیست که بتوان او را بهعنوان امام پذیرفت. خب بالاخره جعفر برادر امام است و از پوست، گوشت و استخوان آن حضرت!
جهل! جهل! امان از این جهل و نادانی که این افراد در آن غوطهور گشتهاند:
- هابیل و قابیل هم برادر بودند، مسلمان! اینکه جعفر همخون امام است، دلیل نمیشود که او را بهعنوان امام و رهبر پذیرفت. جعفر شیّاد است! عیاشی شرابخوار! چطور میتوان چنین شخص ناپاکی را بهعنوان امام پذیرفت و از گفتههای او اطاعت کرد؟ از گفتههای کسی که هیچ علمی در دین و شرع ندارد و حتی نماز خود را چهل روز ترک کرده بود که شعبدهباز شود! جعفر مال امام را که برادرش بود، برده و خورده است و زمانی آرامش و آسایش را هم از خانواده امام سلب کرد! شما را نمیدانم؛ اما نمیتوانم این شخص را بهعنوان امام بدانم.
ای مؤمنان! اراده خدا را دستکم نگیرید. خداوند اگر نخواهد حتی برگی از درخت بر زمین نمیافتد؛ حالا هم خواست خدا بوده که امام دوازدهم از دیدهها غایب شود، آن هم نه بیدلیل؛ بلکه بهخاطر خطری که از طرف حکومت عباسی و خلیفه معمتد ایشان را تهدید میکرد. اگر از وجود امام دوازدهم اطمینان حاصل پیدا کنند، لحظهای هم غفلت نکرده و او را به شهادت میرسانند.
نفس عمیقی میکشم و ادامه میدهم:
- خلاصه ای مؤمنان! چرخش آسمان و زمین، بودن خورشید در بیکران آسمان و بعد هم پدیداری ماه، عین حضور امام است که اگر نباشد، تمام زمین از هم فرومیپاشد.
🔶ادامه داستان در👇
شکوفه های باغ انتظار
📖فصل نهم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #کلام_نورانی زهری از اینکه درخواست آمدن بدهد، خجالت میکشید. ای
این بار زهری همانطور که سربهزیر نشسته، شروع به صحبت میکند:
- قسم به کسی که جانم در دست اوست! در مدتی که مهمان خانه عثمانبنسعید عمری بودم، چیزی جز خوبی و لطف از او ندیدهام، چه برسد به اینکه شما بخواهید او را دروغگو بدانید! تمام سخنانش عین حق است و من به آن اعتقاد راسخ دارم.
با تحسین نگاهش میکنم و حرفهایی که بیاغراق و خالصانه بیان کرد، به دلم مینشیند:
- ای مؤمنان، مسلمانان و برادران! من نامهای را که شما به من فرستاده بودید، به خدمت امام برده و ایشان نیز توضیحاتی را با دست خودشان نوشتند که اکنون برایتان میخوانم.
نامه را میگشایم و سرفهای میکنم، تا صدایم صاف شود و سپس شروع میکنم:
بسماللّه الرحمن الرحیم
خداوند ما و شما را از فتنهها حفظ نماید، به ما و شما روح یقین عنایت فرماید و شما را از سوءخاتمه و بدی بازگشت حفظ نماید.
به ما رسیده است که جماعتی از شیعیان در دین خود دچار تردید شدهاند و درمورد صاحبان امر خود به شک افتادهاند، خبر ما را به غصه و اندوه واداشته است. این غم و اندوه ما به جهت شماست، نه برای ما؛ زیرا خداوند با ماست، دیگر نیازی به غیر او نداریم. حق با ماست و هرکس از ما دوری گزیند ما را به وحشت نمیاندازد. شما را چه شده که در وادی ضلالت حیران و سرگردان شدهاید؟ مگر نشنیدهاید که خدای تبارک و تعالی میفرماید: «ای کسانی که ایمان آوردهاید! از خداوند اطاعت کنید و از پیامبر «اولیالامر» که از شماست، اطاعت کنید.»
مگر از اخبار و احادیثی که در رابطه با امامان گذشته و بازمانده آنها به شما رسیده است، آگاهی ندارید؟ مگر نمیدانید که چه سرنوشتی برای امامان، تعیین شده و قبلاً به شما نرسیده است؟ مگر نمیبینید که خداوند چه مشعلهایی برای هدایت شما برافروخته؟ و چه پناهگاههایی برای شما تامین ساخته است؟
از روزگار آدمابوالبشر، تا به عهد امام قبلی، پدرم امام حسن عسکری(ع)، هرگاه عَلَمی ناپدید شد، عَلَمی دیگر ظاهر شده است؛ هرگاه ستارهای غروب کرده، ستارهای دیگر طلوع نموده است و هنگامی که پدرم درگذشت، خیال کردید که خداوند دین خود را باطل خواهد ساخت و رابطه خود را با بندگانش قطع خواهد کرد؟! نه! هرگز چنین نیست و تا روز رستاخیز چنین چیزی اتفاق نخواهد افتاد.
پدرم بر شیوه پدر بزرگوارش گام برداشت و سرانجام سعادتمند از این جهان دیده برتافت؛ اما دانش او پیش ماست و وصیت او برماست. اخلاق او و جانشینی با ماست. هرگز کسی در این متعصب با ما به نزاع برنمیخیزد، جز اینکه ستمگر و تبهکار باشد! و جز ما کسی چنین ادعای نمیکند، مگر اینکه کافر باشد. اگر اراده خدا نبود که امر او هرگز مغلوب نمیشود و راز او هرگز آشکار نمیگردد.
پس از خدا بترسید و تسلیم ما شوید، کارها را به ما واگذار کنید و به ما بازگردانید، تا آنچنانکه به ما دستور است به شما دستور دهیم. آنچه از شما پوشیده شده درصدد کشف آن برنیایید.
مکثی میکنم و زیرچشمی، نگاهی به ابنابیغانم میاندازم. چشمانش را به نقطه نامعلومی دوخته و عجیب در فکر فرورفته، چشم از او میگیرم و ادامه نامه را میخوانم:
از راه راست منحرف نشوید و به راه چپ نگرایید، اعتدال خود را در محبت ما براساس سنّت روشن پیامبر(ص) قرار دهید که شما را خیرخواهی نمودم. اگر علاقه ما به ارشاد، اصلاح و محبت به شما نبود، از شما روی برتافته، به وظیفه خود که نبرد با ستمگر سرکش گمراه است، میپرداختیم.
ستمگر طغیانگری که با خدای خود به ستیز برخاسته و ادعاهای ناروا نموده، حق امام واجبالاطاعة خود را انکار کرده، حق مرا به ستم غصب نمودهاند، درصورتیکه در من شباهتی از پیامبراکرم(ص) و پیروی نیکو از آن الگوی الهی است.
کافران بهزودی خواهند فهمید که جهان جاویدان از آن کیست؟ خداوند ما و شما را به رحمت خود از خطرها، بلاها، بدیها، ناملایمات حفظ کند که او ولیّرحمت است و بر آنچه که بخواهند تواناست و او ولی و حافظ ما و شما است و سلام، رحمت و برکات خدا بر همه اوصیا و مؤمنان باد.
ازآنجاکه بیرون میآییم، حاجز اشارهای به داخل خانه میزند و میگوید:
- فکر میکنید شک وجودشان باطل شده باشد؟
شانهای بالا میاندازم:
- ما حق و باطل را نشانشان دادیم، حال خودشان باید مسیر درست را انتخاب کنند.
زهری حال عجیبی دارد... هم بغض کرده و هم سرخوش است، متوجه نگاهم که میشود، با شوق مشهودی میگوید:
- چه شیرین است که حس شنواییام، میزبان بیانات مولایم شد.
تا میخواهیم در پاسخ زهری چیزی بگویم، محمدبناحمدبنقطان را میبینم که سراسیمه و دلواپس از روبرو میآید. از همان فاصله دستی در هوا برایمان تکان میدهد و عجولانه نزدیکتر میشود، نفسنفس میزند و سلام میدهد:
- علیکم السلام، این چه حال و روزیست؟ چرا اینقدر آشفتهای؟
نگاهی به اطراف میاندازد و تا مطمئن میشود که کسی از کنارمان نمیگذرد، زمزمه میکند:
🔶ادامه داستان در👇
شکوفه های باغ انتظار
این بار زهری همانطور که سربهزیر نشسته، شروع به صحبت میکند: - قسم به کسی که جانم در دست اوست! در
این بار زهری همانطور که سربهزیر نشسته، شروع به صحبت میکند:
- قسم به کسی که جانم در دست اوست! در مدتی که مهمان خانه عثمانبنسعید عمری بودم، چیزی جز خوبی و لطف از او ندیدهام، چه برسد به اینکه شما بخواهید او را دروغگو بدانید! تمام سخنانش عین حق است و من به آن اعتقاد راسخ دارم.
با تحسین نگاهش میکنم و حرفهایی که بیاغراق و خالصانه بیان کرد، به دلم مینشیند:
- ای مؤمنان، مسلمانان و برادران! من نامهای را که شما به من فرستاده بودید، به خدمت امام برده و ایشان نیز توضیحاتی را با دست خودشان نوشتند که اکنون برایتان میخوانم.
نامه را میگشایم و سرفهای میکنم، تا صدایم صاف شود و سپس شروع میکنم:
بسماللّه الرحمن الرحیم
خداوند ما و شما را از فتنهها حفظ نماید، به ما و شما روح یقین عنایت فرماید و شما را از سوءخاتمه و بدی بازگشت حفظ نماید.
به ما رسیده است که جماعتی از شیعیان در دین خود دچار تردید شدهاند و درمورد صاحبان امر خود به شک افتادهاند، خبر ما را به غصه و اندوه واداشته است. این غم و اندوه ما به جهت شماست، نه برای ما؛ زیرا خداوند با ماست، دیگر نیازی به غیر او نداریم. حق با ماست و هرکس از ما دوری گزیند ما را به وحشت نمیاندازد. شما را چه شده که در وادی ضلالت حیران و سرگردان شدهاید؟ مگر نشنیدهاید که خدای تبارک و تعالی میفرماید: «ای کسانی که ایمان آوردهاید! از خداوند اطاعت کنید و از پیامبر «اولیالامر» که از شماست، اطاعت کنید.»
مگر از اخبار و احادیثی که در رابطه با امامان گذشته و بازمانده آنها به شما رسیده است، آگاهی ندارید؟ مگر نمیدانید که چه سرنوشتی برای امامان، تعیین شده و قبلاً به شما نرسیده است؟ مگر نمیبینید که خداوند چه مشعلهایی برای هدایت شما برافروخته؟ و چه پناهگاههایی برای شما تامین ساخته است؟
از روزگار آدمابوالبشر، تا به عهد امام قبلی، پدرم امام حسن عسکری(ع)، هرگاه عَلَمی ناپدید شد، عَلَمی دیگر ظاهر شده است؛ هرگاه ستارهای غروب کرده، ستارهای دیگر طلوع نموده است و هنگامی که پدرم درگذشت، خیال کردید که خداوند دین خود را باطل خواهد ساخت و رابطه خود را با بندگانش قطع خواهد کرد؟! نه! هرگز چنین نیست و تا روز رستاخیز چنین چیزی اتفاق نخواهد افتاد.
پدرم بر شیوه پدر بزرگوارش گام برداشت و سرانجام سعادتمند از این جهان دیده برتافت؛ اما دانش او پیش ماست و وصیت او برماست. اخلاق او و جانشینی با ماست. هرگز کسی در این متعصب با ما به نزاع برنمیخیزد، جز اینکه ستمگر و تبهکار باشد! و جز ما کسی چنین ادعای نمیکند، مگر اینکه کافر باشد. اگر اراده خدا نبود که امر او هرگز مغلوب نمیشود و راز او هرگز آشکار نمیگردد.
پس از خدا بترسید و تسلیم ما شوید، کارها را به ما واگذار کنید و به ما بازگردانید، تا آنچنانکه به ما دستور است به شما دستور دهیم. آنچه از شما پوشیده شده درصدد کشف آن برنیایید.
مکثی میکنم و زیرچشمی، نگاهی به ابنابیغانم میاندازم. چشمانش را به نقطه نامعلومی دوخته و عجیب در فکر فرورفته، چشم از او میگیرم و ادامه نامه را میخوانم:
از راه راست منحرف نشوید و به راه چپ نگرایید، اعتدال خود را در محبت ما براساس سنّت روشن پیامبر(ص) قرار دهید که شما را خیرخواهی نمودم. اگر علاقه ما به ارشاد، اصلاح و محبت به شما نبود، از شما روی برتافته، به وظیفه خود که نبرد با ستمگر سرکش گمراه است، میپرداختیم.
ستمگر طغیانگری که با خدای خود به ستیز برخاسته و ادعاهای ناروا نموده، حق امام واجبالاطاعة خود را انکار کرده، حق مرا به ستم غصب نمودهاند، درصورتیکه در من شباهتی از پیامبراکرم(ص) و پیروی نیکو از آن الگوی الهی است.
کافران بهزودی خواهند فهمید که جهان جاویدان از آن کیست؟ خداوند ما و شما را به رحمت خود از خطرها، بلاها، بدیها، ناملایمات حفظ کند که او ولیّرحمت است و بر آنچه که بخواهند تواناست و او ولی و حافظ ما و شما است و سلام، رحمت و برکات خدا بر همه اوصیا و مؤمنان باد.
ازآنجاکه بیرون میآییم، حاجز اشارهای به داخل خانه میزند و میگوید:
- فکر میکنید شک وجودشان باطل شده باشد؟
شانهای بالا میاندازم:
- ما حق و باطل را نشانشان دادیم، حال خودشان باید مسیر درست را انتخاب کنند.
زهری حال عجیبی دارد... هم بغض کرده و هم سرخوش است، متوجه نگاهم که میشود، با شوق مشهودی میگوید:
- چه شیرین است که حس شنواییام، میزبان بیانات مولایم شد.
تا میخواهیم در پاسخ زهری چیزی بگویم، محمدبناحمدبنقطان را میبینم که سراسیمه و دلواپس از روبرو میآید. از همان فاصله دستی در هوا برایمان تکان میدهد و عجولانه نزدیکتر میشود، نفسنفس میزند و سلام میدهد:
- علیکم السلام، این چه حال و روزیست؟ چرا اینقدر آشفتهای؟
نگاهی به اطراف میاندازد و تا مطمئن میشود که کسی از کنارمان نمیگذرد، زمزمه میکند:
🔶ادامه داستان در👇
شکوفه های باغ انتظار
این بار زهری همانطور که سربهزیر نشسته، شروع به صحبت میکند: - قسم به کسی که جانم در دست اوست! در
- مطلب مهمی هست که باید در مکانی امن برایتان بازگو کنم.
حاجز دست روی شانهام میگذارد و میخواهد که خداحافظی کند؛ اما احمدبنقطان مانع میشود:
- نه حاجز! تو هم باید حضور داشته باشی، مسئله به تو هم مربوط میشود.
- خیلیخب، همگی به خانه ما میرویم و تو آنجا مسئله را بازگو کن.
محمد در را به رویمان باز میکند و با کنجکاوی میخواهد بداند که ماجرای ابنابیغانم به کجا رسیده:
- من با حاجز و احمدبنقطان کار مهمی دارم، ما به اتاق میرویم، تو اینجا بمان و از زهری بخواه برایت توضیح بدهد.
محمدبناحمد، درحالیکه وحشتزده به نظر میرسد، شروع به توضیح اتفاقات پیشآمده میکند:
- عبیداللهبنسلیمان وزیر، تصمیم به شناسایی دستگیری وکلای ناحیهمقدسه گرفته و به تعدادی جاسوس مأموریت داده که با تحویل اموال به کسانی که در معرض اتهام هستند، آنان را شناسایی کرده و مدرک جرم نیز بر ضد آنان ترتیب بدهند.
حاجز مردمکانش گشاد میشود و مضطرب به نظر میرسد:
- تو مطمئنی؟
- بله، بله! هیچ شکی نیست! فکر میکنم آنها از بدینوسیله اقدام کردهاند، تا شاید با پیدا کردن ما به امام دست پیدا کنند.
درحالیکه از سخنان محمد نگرانی و دلشوره کمرنگی در وجودم پدیدار میگردد، سعی میکنم با آرامش و آسودگی برخورد کنم، تا از اضطراب آنها کاسته شود:
- از حکومت ستمکار هرچه بگویی برمیآید، از خلیفه معتمد که جوانی بیکفایت و عیاش است، البته فکر نمیکنم این اقدام به دستور معتمد باشد؛ بلکه خود عبیدالله زیرکی کرده و دست به اقدام زده. حالا ما نیز باید با سیاستی هوشمندانه با این موضوع برخورد کنیم.
به تمامی وکلا بگویید که از دریافت هرگونه وجه یا نامهای تااطلاعثانوی ممنوع هستند. حاجز و تو احمدبنمحمد! هیچکدام حق دریافت چیزی ندارید و اگر کسی به شما مراجعه کرد، بگویید اشتباه آمده است. جاسوسان عبیداللهبنسلیمان هرلحظه ممکن است نزد یکی از شما بیایند. من هم امروز به احمدبناسحاق نامهای نوشته و او را از این مسئله باخبر میکنم، تا او هم چیزی از کسی تحویل نگیرد.
#فصل_نهم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه