هدایت شده از -هرآنچهگفتنیاست؛
شب شهادت حضرت زهرا (س) بود دو نفر وارد اتاق می شوند و در کنار سعید قرار می گیرند.
سعید خودش تعریف می کرد: « خوابیدم، بین خواب و بیداری دو نفر اومدن توی اتاقم یه خانوم و یه آقا با هم عربی حرف میزدن. من به اونا اعتنایی نکردم آقا کنارم نشست و سلام کرد پتو رو از روی سرم ورداشتم و از روی اجبار جواب دادم.
آقا به نظرم آشنا اومد خانومه، روبند و چادر سیاه داشت چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم راجع به یه موضوعی و با زبان عربی در صورتی که من عربی اصلا بلد نیستم ولی زبانشان را می فهمیدم.
اون خانومه خودشو معرفی کرد و گفت:...
✍این داستان ادامه دارد
https://eitaa.com/joinchat/3893035205C4f9e881ef6
📌ادامه داستان را در کانال بخوانید.
دل من تنگ علی
تنگ اذان نجف است
من بهم ریخت ام ...
کاش درهم بخری
گذری هم بیایم
تو زمن میگذری
در شب اول قبرم زتو دارم اثری
آمدم پیش حسینت ببری 😭😭
بعضیازمداحیهاقشنگبویمحرممیدن
وقتیگوشمیکنم
حسمیکنممحرم(((:
یعنیمیشهامسالمحرمروببینم؟😔🖤
خدایا امام زمان هر دعایی میکنه برای این جمع مستجاب بکن ....
آخه امام زمان الام در حال دعاست((:
#درگوشی_با_خدا
#خود_نوشٺ
امشبگریهیاِنقطاعبکن؛
بگو:خدایابسهدیگه،
نگاهکنسَرِزانوهامزخمشده!
ازبسکهشیطونمنوزدهزمین...💔
#درگوشی_با_خدا
هرجا خسته شدی استغفار کن
استغفار امان انسان است..
به این کاری نداشته باش که چرا محزون شدی
اذیتت کردهاند؟
گناه کردی؟
غمگین شدی؟
#استغفار_کن...
چه غم خودت را داشته باشی چه غم دیگران
تسبیح بردار و استغفار کن تا غمهایت برود..
#حاجآقادولابۍ
🖤🥀
#مولاعلـیجـانـم
[ باهمان #خونی کهازفرقِشما
برمحرابریخت..بر #برات منتقم،
بهر #فرج امضابزن🤲🏻💔:) ]
#یاعالیبحقعلی
____
تعجیلدرظهوروسلامتیمولا،شفابیماران
#پنجصلوات
#دعایسلامتیوفرجحضرت💌
هدایت شده از -هرآنچهگفتنیاست؛
چالش سوال بیا 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16733877228483
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_نه
روي روزهاي یکشنبه ، دوشنبه و سه شنبه ي تقویم علامت زدم و تصمیم گرفتم اگر هر دو تا شاگردم موافق بودن این روزها رو براشون کلاس بذارم .
تقویم رو روي میز گذاشتم . از نبود مامان استفاده کردم و رفتم سمت کمد لباسام تا مانتویی بردارم و برم بیرون
روز مادر بود و می خواستم براش هدیه اي بخرم .
مانتوي کرم رنگ کوتاهم و شلوار جین تنگم رو پوشیدم . رفتم جلوي آینه و آرایش کردم . کلیپس بزرگم رو روي موهام گذاشتم . شالم رو هم سرم کردم و به عادت همیشه دسته اي از موهام رو بیرون گذاشتم .
رفتم سمت کیفم که با دیدنش یادم افتاد کیف قبلیم که خیلی هم دوسش داشتم رو به خاطر سقوط از دست دادم .
با یادآوري هواپیما و سقوط ، براي هزارمین بار امیرمهدي تو نظرم مجسم شد . انگار از هر طرف که می رفتم به جاي هر چیزي ، امیرمهدی جلوي چشمام رنگ می گرفت . هیچ جوري نمی شد نادیده بگیرمش .
بدجور تو ذهنم فرمانروایی می کرد . دل بیچاره هم رنگ غم می گرفت از اون یادآوري . شده بودم مثل تشنه اي که دنبال آب بود و بدجور براي یه قطره ش له له می زد .
کیفم رو برداشتم و خواستم از اتاقم خارج بشم که هنوز از کنار آینه نگذشته میخکوب تصویر خودم شدم .
من با اون همه آرایش و اون کلیپس بزرگ که سرم رو دو برابر کرده بود ؛ و موهاي بیرون ریخته داشتم کجا می رفتم ؟
کفري از خودم و عادت هام و حال خرابم و اون همه تردید که هر بار به جونم می افتاد ، پام رو روي زمین کوبیدم .
امیرمهدي بدجور روم تأثیر گذاشته بود ! دیگه داشتم به خودم هم شک می کردم .
کلافه از کارهایی که نمی دونستم کدوم درسته و کدوم نادرست ؛ دست بردم و کلیپس رو در اوردم . پرتش کردم گوشه ي اتاق و شالم رو کمی جلو کشیدم . بعد هم سعی کردم بی توجه به مانتوي خیلی کوتاهم برم بیرون .
زیر لب هم غر زدم " خوب چیکار کنم ؟ نمی تونم مانتو بپوشم تا رو زمین که بگیره زیر پام ! خدا خوشت میاد بخورم زمین ؟ "
غر زدم و نمی دونستم که خدا چه خواب خوبی برام دیده !
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت
اول می خواستم براي مامان یه بلوز دامن بگیرم . از اونایی که آستینش کوتاهه و یقه شل داره . ولی با یاداوري اینکه به خاطر رضوان و اینکه حجاب داره ، مامان هم خیلی رعایت می کنه و بعضی جاها حجابش رو بر نمیداره ؛ رفتم سمت مغازه ي شال و روسري فروشی .
آخر سر هم هدیه ش شد یه شال نخودي رنگ مجلسی که خیلی خوشش اومد .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
روزها می گذشتن . تند و پر از غم
پر از بی تابی .
به هر دري می زدیم بسته بود . انگار نه انگار پنج تا آدم دارن تلاش می کنن .
امیرمهدي شده بود همون سوزنی که قرار بود تو انبار کاه پیداش کنیم .
اولش فقط من و مامان و رضوان دنبالش بودیم ولی یواش یواش بابا و مهرداد هم بهمون اضافه شدن . گرچه که معلوم بود خیلی هم راضی به این کار نیستن .
از فرودگاه و روزنامه هایی که خبر سقوط رو پیگیري کرده بودن تا حراست فرودگاه و خلاصه هر جایی که به ذهنمون می رسید رو رفتیم .
اما انگار یه قطره آب شده بود و رفته بود تو دل زمین .
دیگه طاقت نداشتم . مثل آدم معلق بین زمین و هوا بودم .
کارهاي پویا هم کاملاً رو اعصابم بود . بدجور بهانه گیري می کرد .
یه روز از اینکه باهاش بیرون نمی رم گله می کرد و روز بعد چون تلفنش رو دیر جواب داده بودم قهر می کرد .
یه روز بهونه می گرفت که باید زودتر تکلیفمون رو روشن کنم و چند ساعت بعدش از اینکه بیشتر مواقع بی حوصله بودم شکایت می کرد .
این کار هر روزش بود .
تقریباً روزي دوبار این مهم رو به انجام می رسوند و ذهن به هم ریخته ي من رو آشفته تر می کرد .
انگار قسم خورده بود نذاره اعصابم روي آرامش رو ببینه . گاهی به قدري زنگ می زد که حس می کردم همه ي کار و زندگیش رو کنار گذاشته و نشسته پاي تلفن و گاهی چنان چند ساعت ازش بی خبر می موندم که
فکر می کردم انگار از اول پویایی وجود نداشته .
کار به جایی رسیده بود که نصف شب هم دست از سرم بر نمی داشت و گاهی براي چند ساعت اجازه نمی داد
چشمام رو روي هم بذارم و بخوابم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛