💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنچ
امیرمهدي – بله . از هموناست و زمانی دلچسب می شه که بدونیم به واسطه ي همین عبادت کلی پاداش میگیریم . مثلاً تمام نفس هاي آدم روزه دار عبادت محسوب می شه . حتی لحظه اي که تو خوابه . تمام حسنات
دو برابر برامون نوشته می شه . و در هاي رحمت به روي بنده ها بازه . جواب دعاهاي آدم روزه دار زود داده میشه و هزاران پاداش دیگه . خودش وعده داده روز عید فطر هزاران بنده ش رو از آـش جهنم نجات می ده .
وقتی لحظه ي افطار شروع می کنیم به خوردن تازه ارزش نعمت هاي خدا براي آدم دو چندان می شه .
چنان با عشق از این پاداش ها و حس ها حرف می زد که انگار شی با ارزشی جلوش قرار داره و می خواد با
تعریفش بر ارزش و شکوه و عظمتش صحه بذاره .
براي یه لحظه دلم خواست تا یک بار هم که شده ، روزه گرفتن رو امتحان کنم ببینم منم چنین حالی رو تجربه
می کنم !
نگاهش رو به سقف پاساژ دوخت و با عشق گفت .
امیرمهدي – و قشنگترین قسمت این ماه شب هاي قدرشه . شب هایی که خدا دعاي بنده هاش رو رد نمی
کنه . شب هایی که سرنوشت یک سال آدم نوشته می شه .ساعت هایی که با هیچ چیز نمی شه توصیفش کرد
. حیفه آدم این شب ها رو از دست بده . نمی دونم چرا بعضی بنده ها حاضر نیستن از این سه شب فیض ببرن .
مگه تو طول سال چندتا از این شب ها داریم ؟
من – من شنیدم سرنوشتی که خدا براي ادم نوشته قابل تغییر نیست . به قول معروف همه چیز بر پایه ي قضا
و قدر خداست .
محکم و با اطمینان گفت .
امیرمهدي – اما خودش گفته دعا ، قضا رو بر می گردونه . هرچند اون قضا محکم شده باشه .
شونه اي بالا انداختم .
من – ولی گاهی هر چقدر براي چیزي دعا می کنیم جواب نمی ده . انگار نه انگار ما داریم خودمون رو هلاك
می کنیم . گاهی فکر می کنم نمی شنوه .
لبخندي زد .
امیرمهدي – خدا هیچوقت دعاي بنده ش رو بی جواب نمی ذاره . فقط گاهی بهش می گه " نه " . که این
صد در صد به نفع بندشه .
ابرویی بالا انداختم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
🏷 علی(ع) صراط مستقیم
💠استاد حسین انصاریان
◽️برای رشد و تامین خیر دنیا و آخرت، به غیر توسل و تمسک به ریسمان ولایت علی بن ابیطالب(ع) راهی نیست
نفرین و آرزوی مرگ برای دیگران داشتن، بذر نا آرامی و آشفتگی را در وجودمان پرورش میدهد.
روی زمین به دعای هم محتاجیم و نه نفرین و لعن دیگران.
هدایت شده از منفـــــی هجده😉!
🌸💎🌸💎🌸
دنیــــــا هیچ تعهدی واســـه تکرار هیچ لحظه ای به هیچکس نداده :)
پس از ثانیه هات لذت ببــــــر رفیق خوبـــــــم🙃😍
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش
من – واقعاً چیزي که آدم می خواد و خدا بهش نمی ده به صلاحشه ؟
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – ببینین ! گاهی آدم ها کاري می کنن که خدا برآورده کردن خواستشون رو به تعویق می ندازه ؛
ببینه چه راهی رو در پیش می گیرن . گاهی هم به واسطه ي انجام گناه ، دیگه لیاقت برآورده شدن حاجتشون
رو ندارن . اینا مربوط به اعمال خود آدمه . ولی اونجایی که هیچکدوم از اینا دخیل نیست و خدا می گه " نه "
صد در صد به صلاحشه . گاهی می خواد بهتر و بیشتر بهش بده و گاهی می بینه به واسطه ي برآورده شدن
حاجتش چیز مهمی رو از دست می ده . شما دلتون می خواد یه چیز بزرگ یا یه عزیز رو از دست بدین به بهاي
به دست آوردن چیز دیگه اي ؟
کمی فکر کردم .
راضی می شدم ؟ مگه همین چند هفته قبلش به خاطر زنده موندن امیرمهدي از داشتنش گذشت نکردم ؟ مگه
به خدا نگفتم امیرمهدي رو نمی خوام تا سالم بمونه ؟ پس حاضر نبودم عزیزي رو از دست بدم .
آروم گفتم .
من – نه حاضر نیستم .
امیرمهدي – پس قبول دارین این نه گفتن خدا بهتره ؟
سري تکون دادم .
من – آره بهتره . فقط نمی فهمم چرا باید این برآورده شدن آرزوي آدم با از دست دادن چیزي همراه باشه .
امیرمهدي – اونم حکمتی داره که خودش می دونه . اگر قرار بود از کار خدا سر در بیاریم مخلوقش نمی شدیم
. می شدیم خدا .
راست می گفت دیگه . کی ما تونستیم از کار خدا سر در بیاریم ؟
با دست به مغازه اشاره کرد .
امیرمهدي – فکر کنم می خواستین پارچه بخرین !
نگاهی به مغازه کردم . نرگس و رضوان هنوز داخل بودن و در حال دیدن و خرید کردن .
حرف امیرمهدي نشون می داد دیگه تایم حرف زدنمون تمومه . و نمی خواد بیشتر از اون در کنار هم باشیم .
شاید نمی خواست خواهرش چیزي بفهمه .
" گفتم و رفتم داخل مغازه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت
به محض ورودم رضوان و نرگس به سمتم برگشتن . رضوان سریع پرسید .
رضوان – مامان سعیده پارچه خواستن ؟
سري تکون دادم .
من – آره . خودت براي مامان پارچه انتخاب کن . منم پارچه لباسی می خوام .
به خواست من ، فروشنده چند نوع پارچه ي مناسب رو نشونم دادم .
در حال دیدنشون بودم که رضوان کنارم ایستاد و آروم ، طوري که نرگس متوجه نشه گفت .
رضوان – نرگس اومد دنبالت دید داري با امیرمهدي حرف می زنی . چند لحظه نگاتون کرد و برگشت .
مبهوت برگشتم و نگاهش کردم .
من – واي آبروم رفت .
اخمی کرد .
رضوان – مگه داشتین چیکار می کردین ؟ حرف می زدین دیگه . ولی دیگه داشت زیاد طول می کشید .
سرم رو به طرف پارچه ها چرخوندم .
من – حالا پیش خودش چه فکري می کنه ؟
دستی به پارچه ي ساتن جلوي روم کشیدم .
من – چیزي نگفت ؟
رضوان – نه . بنده ي خدا انقدر پارچه ها رو نگاه کرد و به بهونه ي خرید از فروشنده خواست بیاره ببینیم ، تا
حرف زدن شما تموم شه .
تمام حواسم به حرفاي رضوان بود و در عین حال دستی به پارچه ها می کشیدم . یه کار غیر ارادي .
نرگس اومد نزدیکمون .
نرگس – چیزي انتخاب کردي ؟
برگشتم سمتش و لبخندي زدم . در حالی که تو دلم غوغایی به پا بود . اصلاً دلم نمی خواست حرف زدن من و
امیرمهدي رو به روم بیاره .
من – راستش چون نمی دونم می خوام چه مدل لباسی بدوزم انتخاب کردن سخته . ببخشید شما رو هم علاف
کردم !
لبخند دوستانه اي زد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛