- باده از دستِ علیع خوردن خوش است
زیر ایوان نجف مردن خوش است💛
﴿-مَنْیمُتْیرَنِی…﴾
-●صلیٰاللهعلیکیاامیرالمؤمنینعلی﴿؏﴾
#اباناعلی
#ابوتراب
#اسدالله
#خلیفةالله
-●ایستادهبمیرمبهاحترامعـلـے﴿؏﴾💛
●آقاامیرالمومنینعلی﴿علیهالسلام﴾
-منْ تَذَكَّرَ بُعْدَ السَّفَرِ، إسْتَعَدَّ.
° هر كه دورى سفر قيامت رادر نظر آورد خود را براى آن مهيا دارد.
-مولاناعلی﴿علیهالسلام﴾
-نهجالبلاغهحکمت_280
#اباناعلی
#ابوتراب
#اسدالله
#خلیفةالله
عشق یعنی اشک توبه درقنوت
خواندنش بانام غفارالذنوب
عشق یعنی چشم هاهم درر کوع
شرمگین از نام ستارالعیوب
عشق یعنی سرسجود و دل سجود
ذکر یا رب یا رب از عمق وجود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه حیاط خوشگلی🤍🙂
اقا واسه بازی داری:)
4_5971959275545690504.mp3
2.59M
خیلیهامون ممکنه درگیر این مدل وابستگیها باشیم ، حتماً گوش کنید !
#حجتالاسلام_پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت
با تأیید هر دوي ما به سمت امیرمهدي رفت و بهش گفت . امیرمهدي هم با تکون دادن سرش موافقت کرد و نرگس اومد و هر سه کنار هم راه افتادیم .
امیرمهدي هم با فاصله ، پشت سرمون می اومد .
کنار رضوان و نرگس به لطف پاشنه هاي ده سانتی کفشم قد بلندتر شده بودم .
راه می رفتیم و به ویترین مغازه ها نگاه می کردیم . گاهی هم می ایستادیم و نگاه می کردیم .
پشت یکی از مغازه هاي بدل فروشی ایستادیم . ست هاي زیبایی داشت . و بدجور چشمم رو گرفته بود .
رو به رضوان و نرگس گفتم .
من – من می رم داخل ببینم این ست چنده ؟
و با دست اشاره اي به یکی از ست ها کردم .
" باشه " اي گفتن و من به تنهایی وارد مغازه شدم . از فروشنده خواستم تا گوشواره و گردنبند مورد
هر دو
نظرم که نگین هاي بزرگ ارغوانی رنگ داشت رو بیاره .
وقتی آورد ، برداشتم و گردنبندش رو از روي لباس گردنم انداختم و رو به شیشه ي ویترین که پشتش رضوان و
نرگس ایستاده بودن گرفتم تا انتخابم رو ببینن .
با چشم دنبال امیرمهدي گشتم . کمی دورتر ایستاده بود و نگاه می کرد . چقدر دلم می خواست نظرش رو
بدونم . انقدر از اون ست خوشم اومده بود که می خواستم بخرمش .
برگشتم سمت رضوان تا تأییدش رو براي خرید بگیرم که از بین فاصله اي که با نرگس داشت چشمم به پسري
افتاد که کنار دو تا پسر دیگه ایستاده بود و مستقیم داشت من رو نگاه می کرد . وقتی نگاهم رو به خودش دید ،
با روي هم گذاشتن نوك انگشت اشاره و شصتش ؛ انتخابم رو تأیید کرد .
نفهمیدم چرا یه دفعه عصبانی شدم .
خوشم نیومد از کارش . بدم اومد که انقدر حواسش بهم بود .
شاید اگر چند ماه پیش بود این حس ها رو نداشتم . ولی با حضور امیرمهدي نتونستم به راحتی این کار اون پسر
رو هضم کنم . من تغییر کرده بودم یا حضور امیرمهدي در چند قدمیم اینجوریم کرده بود ؟
بی خیال خرید اون ست شدم . شاید چون تأیید مردي غیر از امیرمهدي رو دیدم از خریدش پشیمون شدم .
" از مغازي بیرون اومدم .
ست رو تحویل فروشنده دادم و با " تشکري
رضوان دست خالیم رو که دید پرسید
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_یک
رضوان - نخریدیدش ؟
من - نه
کمی عصبانی بودم، نمی دونستم از کی از اون پسر ؟ امیرمهدی ؟ یا خودم ؟
فقط می دونستم عصبانیم و این حالتم روی حرف زدنم هم تأثیر گذاشته بود
دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود یه چیزیم هست و سکوت کرده بود راه افتادم
با حرص به ویترین ها نگاه می کردم
امیرمهدی هم باز با فاصله ازمون میومد دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم
" خوب اگر نزدیک ما راه بری چی می شه ؟ خلاف شرع که نمی کنی "
انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدی بود !
خودم هم نمی دونستم شالم کمی عقب رفت ولی حوصله نداشتم درستش کنم
گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره
به هوای دیدن امیرمهدی برگشتم که با همون پسر مواجه شدم.
لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم
پسر - بنداز تو گوشیت دوقلوی سیم کارت خودمه بهت زنگ میزنم حرف بزنیم
ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم
یه پارچه فشن بود از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار داشت
و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش تو فاصله ی پایین تی شرت تا کمر شلوار پیدا باشه.
موهاش هم که دیگه جای خود داشت و صورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار شر و شیطون به نظر می رسید.
ازش خوشم نیومد اخمی کردم
من - تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب برای سیم کارت اضافه ات بگرد
ابرو های برداشته ش رو بالا برد
پسر - جوش نزن اینا مُده اگه وقت داری بریم کافی شاپ اگر نه که اين رو بگیر
و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته بود اشاره کرد.
نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش
نفهمیدم طلا سفیده یا نقره
شاید هم بدل
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
🍃چرا در مشکلات آه میکشیم؟
آه" از اسماء خداست
ﻗَﺎﻝَ ﺃَﺑُﻮ ﻋَﺒْﺪِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ:
ﺇِﻥَّ ﺁﻩ ﺍﺳْﻢٌ ﻣِﻦْ ﺃَﺳْﻤَﺎﺀِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋَﺰَّ ﻭَ ﺟَﻞَّ ﻓَﻤَﻦْ ﻗَﺎﻝَ ﺁﻩ ﻓَﻘَﺪِ ﺍﺳْﺘَﻐَﺎﺙَ ﺑِﺎﻟﻠَّﻪِ
ﺗَﺒَﺎﺭَﮎَ ﻭَ ﺗَﻌَﺎﻟَﻰ .
ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :
" ﺁﻩ " ﻧﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﻧﺎﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ،
ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺁﻩ ﺑﮕﻮﯾﺪ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﺒﺎﺭﮎ ﻭ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﺍﺳﺘﻐﺎﺛﻪ
ﻭ ﻃﻠﺐ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺁﻫﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﯽ.
📚منبع: بحار الأنوار (ط - بیروت) ؛ جلد 90 ؛ صفحه 393 و معانی الخبار صفحه 354
#بدونتعارف..
اما قرار نیست از ترس تنها بودن و تنها شدن به هرکسۍپناه آورد
چه بسا افرادۍکه تورو خیلۍاز خدا دور میکنن و این همون تنهایۍاصلیه.
(دورشدنازخدا)
enc_16563653778811416314667.mp3
6.12M
نوبت من هم میرسه
تلخیامو عسل کنم
بیام میون حرم و ضریحتو بغل کنم:)
10869870762505.mp3
3.67M
+ از طرف بابایِ مهربان
به فرزند ِخسته و رنجور و شرمنده ..!:)
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهٔ عالمـ بدانند... ☺️😌
☆☆☆ـ
برای سلامتیشون یه صلوات بلند بفرستید🥰
ـ════✧🌸✧════
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
هدایت شده از 🇮🇷دخترانه حاج قاسم 🇵🇸
قبل خواب
۷ بار سوره #قدر رو بخونید
یه مثلث نوری شکل میگیره
و فرشته ها تا صبح اونجا
عبادت میکنن ؛
این عبادت برای شما ثبت میشه.
○استاد امینی خواه
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
نگاه از گردنبندش گرفتم
من - نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده !
پسر - هستم تو با ما راه بیا خودت میبینی چقدر ماهم
اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت.
شونه ش با فاصله ی کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صدای امیرمهدی رو شنیدم
امیرمهدی - بریم
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم می کرد.
نگاهش به رو به رو بود و نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو
ولی حالت صورتش نشون میداد عصبیه
خشک بود و جدی حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدی بود.
چیزی که تا به حال ازش ندیده بودم
بی هیچ حرفی راه افتادم.
امیرمهدی عصبی بود و من نگران ،دقیقه ای بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد
و لحن تهدیدگرش حالم رو گرفت.
امیرمهدی - دلم میخواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین !
آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن چون گرمای دستی رو روی دستم حس کردم ...
ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم
عصبانی برای یه لحظه اش بودپر حرص نفس می کشید
طلبکار گفتم:
من - مگه چیکار کردم ؟
ابروهاش به شدت در هم گره خورد
امیرمهدی - خودتون بهتر می دونین !
انقدر عصبی اين جمله رو بیان کرد که مطمئن بودم با ادامه ی بحث کارمون به دعوا می کشه
اما بی توجه بحث رو ادامه دادم
من - من فقط جوابش رو دادم خلاف شرع نکردم.
امیرمهدی - اگر تو شرع گفته نشده ایراد داره دلیل بر زیباییش و انجامش نیست
برگشتم به سمتش که باعث شد به طرفم بچرخه
و سینه به سینه ی هم بایستیم.
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
من - اون پسر مرض داره من باید جواب پس بدم ؟ دلم خواست جوابش رو بدم
امیرمهدی - اگر یه مقدار ظاهرتون موجه تر باشه کسی به خودش اجازه نمیده در موردتون فکر بی خود کنه !
دستم کمی کشیده شد
بی توجه به کسی که دستم رو کشید و حس کردم باید رضوان باشه با تشر گفتم:
من - من چمه ؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
امیرمهدی - یه آینه بگیرین دستتون میبینین هم آرایشون زیاده و هم روسریتون کاملاً عقب رفته این ظاهر ایراد داره
من - من دلم میخواد اینجوری بیام بیرون اصلاً شما چیکاره ای ؟
با حرص نگاهم کرد
چشم تو چشم
امیرمهدی - راست میگین من کاره ای نیستم
نگاهش پر از ملامت بود
پر از شماتت
پر از حس بد
از طرز نگاهش حالم خراب شد
تا اون روز اینجوری ندیده بودمش
هميشه بعد از حرف من لبخند میزد
اولین بار بود که آماج همچین نگاهی از امیرمهدی قرار میگرفتم
حتی اون شبی که با کامران دست دادم هم اين طرز نگاه رو ازش ندیدم
از کارم انقدر ناراحت بود يا از حرفام ؟
دلم نمیخواست جلوی نرگس و رضوان اینجوری تو روی هم بایستیم ،ولی شد
و مطمئناً به خاطر این بود که من بحث رو ادامه دادم
شاید لازم بود میذاشتم تو یه موقعیت بهتر باهاش حرف بزنم
اون لحظه به شدت توقع داشتم که امیرمهدی ازم عذرخواهی کنه برای چی رو هم نمیدونستم
فقط دلم می خواست با عذرخواهیش به رضوان و نرگس شاهد ماجرا و البته خودش ثابت شه که من کار بدی انجام ندادم.
شاید همون اول هم فکر میکردم امیرمهدی مثل هر دفعه کوتاه میاد که بحث رو ادامه دادم
خیره خیره نگاهش میکردم و منتظر بودم به عذرخواهی لب باز کنه
و در مقابل اون فقط نگاهش رو ازم گرفته بود
هنوز هم اخم داشت
و این نشون میداد از موضعش پایین بیا نیست
از حرص اینکه عذرخواهی نخواهد کرد کیسه ی پلاستیک حاوی سوغاتی و کادوش رو تو سینه ش کوبیدم و گفتم:
من - من نیازی به کادو ندارم .
برگشتم به رضوان بگم بریم بیرون پاساژ
که دیدم دستم تو دستای نرگسه با ملایمت دستم رو بیرون کشیدم و برگشتم برم که با لحن جدی امیرمهدی هنوز یک قدم دور نشده ایستادم سرجام
امیرمهدی - قرآن رو پس نمیدن خانوم صداقت پيشه!
قرآن!!!
پس یکی از بسته های داخل اون کیسه قرآن بود و من پسش داده بودم
کارم درست بود ؟
نبود این بی احترامی به کتاب خدا بود همون کتابی که من تازه شروع کرده بودم به خوندنش
البته اگر از زشتی پس دادن سوغاتی و کادو میگذشتیم چشم هام رو روی هم گذاشتم
چرا تا فکری به ذهنم خطور میکرد انجامش می دادم ؟
برگشتم به طرفش میخواستم برم کیسه رو ازش بگیرم که پیش دستی کرد
اومد جلو و کیسه رو گرفت طرفم
وقتی گرفتمش بدون مکث راه خروج از پاساژ رو در پیش گرفت
چشم دوختم به رفتنش
ازم دلگیر بود ؟
با قرارگرفتن دستی روی بازوم نگاه از امیرمهدی گرفتم
و به نرگسی که دستش رو بازوم بود خیره شدم
اونم داشت به رفتن امیرمهدی نگاه میکرد.
نرگس - امیرمهدی رو یه سری از مسائل خیلی حساسه
کمی مکث کرد برگشت به سمتم و نگاهم کرد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
✅ *توسل امروز یکشنبه* 👇
🌹 *یا اَبَا الْحَسَنِ یا اَمیرَ الْمُؤْمِنینَ یا*
🌹 *عَلِىَّ بْنَ اَبیطالِبٍ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى*
🌹 *خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا*
🌹 *وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ*
🌹 *وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا*
🌹 *وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ*
🌹 *یا فاطِمَةَ الزَّهْراءُ یا بِنْتَ مُحَمَّدٍ یا*
🌹 *قُرَّةَ عَیْنِ الرَّسُولِ یا سَیِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا*
🌹 *اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِک*
🌹 ِ *اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکِ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا*
🌹 *یا وَجیهَةً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعى لَنا عِنْدَ الله*
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
*اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج*