💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_پنج
در یک تصمیم آنی رفتم مُهری برداشتم و دو رکمت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم
و در آخر دعام با حسرت گفتم
" کاش امیرمهدی اون بهترین تو برای من بود ... کاش سرنوشت من و امیرمهدی برای ازدواج هم به هم گره میخورد "
با اینکه دلم ساز مخالف میزد، با اینکه می دونستم به این راحتی نمیتونم امیرمهدی رو فراموش کنم ولی زیر لب چند بار گفتم
" راضیم به رضای خودت "
***
صبح مامان گفته بود
" روزه گرفتن فقط دوری از خوردن نیست باید همه ی وجودت روزه باشه باید حواست به دستورهای خدا باشه و ازشون اطاعت کنی پس تو جلسه ی خواستگاریت باید حجاب داشته باشی "
شال طوسی روشنی روی سرم انداختم و رو به روی اینه ایستادم تا طوری روی سرم درستش کنم که موهام معلوم نباشه
از اون کارای سخت بود تحمل شال برای چند ساعت اونم توی خونه ولی خب دلم نمی خواست وقتی دارم اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه ام مورد داشته باشه
دستی به لباسم کشیدم
یه بلیزشلوار پوشیده به رنگ آبی که از رضوان قرض کرده بودم
چون هیچ کدم از لباس هام پوشیده نبود همه يا کوتاه بودن یا بدون آستین
مطابق با سفارش مامان ارایش خیلی کم رنگی کردم که نه صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم
وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم:
من - خوبم ؟
هر دو با هم برگشتن به سمتم
مامان - آره مادر ،ماه شدی
رضوان - آره چقدر بهت میاد عمراً دیگه ازت بگیرم این لباس رو
لبخندی زدم
من - مرسی ،چشماتون قشنگ میبینه
مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت:
مامان -- تو و این حرفا ؟ خوبی مادر ؟
رضوان - درست شنیدم ؟
من - ببینین شما نمیذارین مثل دخترای خوب حرف بزنما ! اصلاً هم چشماتون قشنگ نمیبینه خودم خوشگلم
هر دو خندیدن
مامان - داری یواش یواش خانوم میشی مارال
من - اِ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد
مامان - بیست و سه ساله مادرتم بیست و سه سال به رفتارت عادت کردم عاشق حاضر جوابیت هم هستم برای من همون مارال همیشگی باش
سرم رو کمی خم کردم
من -امری باشه ؟
مامان - عرضی نیست فقط برو بشین استراحت کن که وقتی اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی
من -حالا اين قوم آتش افروز کی میان ؟
رضوان خندید و مامان اخمی کرد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
#صرفاجهتاطلاع ..
دنیاجاۍخطرناکیہ...
نہبہخاطر
اونایےکہگناهمیکنن؛بلکہبخاطراونایےکہ
میبینن
ولےکارۍنمیکنن...
#آمربہمعروفباشیم...
هدایت شده از تشکل دختران زهرایی کاشان
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت خانوما🥺😍
طبقه بالای حرم امام حسین (ع) رو بخاطر ایام امتحانات برای درس خواندن قرار دادن
#اللهم_الرزقنا
#حجاب
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
➺ ¦ @dokhtaranezahraei
تشکل #دخترانِ_زهرایی کاشان
-به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند💛
﴿-مَنْیمُتْیرَنِی…﴾
-●صلیٰاللهعلیکیاامیرالمؤمنینعلی﴿؏﴾
#اباناعلی
#ابوتراب
#اسدالله
#خلیفةالله
-●ایستادهبمیرمبهاحترامعـلـے﴿؏﴾💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_شش
مامان - مارال !
من - چیه خوب ؟ دارم میپرسم این جناب اسکندر خان و خانواده کی شرفیاب میشن ؟
همون لحظه صدای آیفون بلند شد
مامان - بفرما اومدن
و با سرعت به سمت آیفون رفت
رضوان - معلومه حسابی مشتاق دیدارشی
من - نه خیرم میخوام ببینم ارزش داره به غلامی قبولش کنم يا خودم باید بگردم دنبال غلام عزیزم !
رضوان - فعلاً چون عمه خانومتون معرفیشون کردن باید یه مقدار کوتاه بیای
بعد ابرویی بالا انداخت
رضوان - اینا رو ول کن یادم رفته بود یه چیزی رو بهت بگم ، اونشب بعد از اینکه به امیرمهدی گفتی نزدیک بود بمیرم...
من - خوب ؟
رضوان - امیرمهدی رفت پشت بهمون ایستاد رو یادته ؟
سری تکون دادم
رضوان - وقتی برگشت حس کردم چشماش قرمزه فکر کردم شاید گریه کرده باشه !
مشتی زدم تو بازوش
من - خدا بگم چیکارت کنه رضوان که وقتی میخوای یه اتفاق رو تعریف کنی آدم رو دق میدی ، هر روز یه تیکه میگی و میری
رضوان - بده بهت اطلاعات میدم ؟
من - نه خیر بد نیست فقط همه رو یه دفعه تعریف کن که آدم بتونه بفهمه چی به چیه، من بدبخت باید هر روز دو ساعتی وقت بذارم وهر چی گفتی رو به هم وصل کنم تا بفهمم وقتی من بدبخت گیج و گنگ بودم چه اتفاقی افتاده
پشت چشمی نازک کرد
رضوان - خیلی هم دلت بخواد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_هفت
من - خداییش الان وقت بود این موضوع رو بگی ؟
رضوان - وا مگه الان چشه ؟
من - هیچی فقط الان اگه جلو خواستگارا به جای سلام اسکندر خان اشتباهی گفتم سلام امیرمهدی جون ؛ خودت باید درستش کنی
رضوان - برای تو که بد نمیشه ، میشه ؟
هر دو خندیدیم که همون موقع با ورود مهمونا ناچاراً به سمت در رفتیم
اسکندر رحیمی همرا با مادر و دو خواهرش اومده بودن چون جلسه ی اول بیشتر جنبه ی آشنایی داشت و اینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن
صاحب فروشگاه بلور و کریستال فروشی بزرگی تو یکی از خیابون های معروف بود
از نظر چهره و تیپ و اندام خوب و با توجه به نتیجه ی تحقیق بابا جواب رد دادن بهشون کمی سخت بود
خانواده ی خوبی داشت یا دست کم تو همون اولین دیدار خودشون رو خوب نشون دادن
حرفای مقدماتی برای آشنایی زده شد و بعد هم من و اسکندر تو جمع از خودمون گفتیم
اینکه در حال انجام چه کاری هستیم و میخوایم چه کارهایی رو در آینده انجام بدیم
قرار شد چند باری رو با هم تلفنی صحبت کنیم و اگر مشکلی نبود شروع کنیم به معاشرت تا همدیگه رو بیشتر بشناسيم
البته طبق معمول دل بی قرارم فرمانروایی کرد و من برای اینکه نخوام خیلی زود این ارتباط شروع بشه ازشون خواستم تا آخر ماه رمضون ما فقط تلقنی ارتباط داشته باشیم و اسکندر هم با فروتنی قبول کرد
مامان بی نهایت خوشحال بود و این راه اومدن من با سرنوشتم رو به فال نیک گرفته بود و در عوض من عزا گرفته بودم
که چه جوری امیرمهدی رو از صفحه ی ذهنم پاک کنم و برای اينکه بتونم حداقل با حضور اسکندر یا هر مرد دیگه تو زندگیم کنار بیام و بتونم امیرمهدی رو کمی کم رنگ کنم
فردا شبش تو جلسه ی خواستگاری رضا از نرگس که خانواده ی ما هم به عنوان رابط دوخونواده دعوت داشتن شرکت نکردم
این نرفتن سخت بود و سخت تر از اون مقابله با ذهنم بود برای فکر نکردن به امیرمهدی و اسکندر رو جایگزینش کردن
چندین و چندبار راه رفتم
خودم رو با انواع برنامه های تلویزیون سرگرم کردم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
-وسطِ این همه وابستگیِ بیحاصل
شکر بسیار که هستم به نجف وابسته ..💛
﴿-مَنْیمُتْیرَنِی…﴾
-●صلیٰاللهعلیکیاامیرالمؤمنینعلی﴿؏﴾
#اباناعلی
#ابوتراب
#اسدالله
#خلیفةالله
-●ایستادهبمیرمبهاحترامعـلـے﴿؏﴾💛