هدایت شده از 🌺ابراهیمـ دلها🌺«قهرمان مـن»🕊
پویش
#تا_ابد_با_غدیر_می_مانیم...✍
#پروف
#استوری
#محبین_شهید_ابراهیم_هادی...
#مبلغ_غدیر_بودن_را_فراموش_نکنید... 🍃
⛓️⛓️⛓️🤍ـ
⛓️⛓️🌸ـ
⛓️♥️ ـ
🌸ـ
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ🦋❥ِِّـٍِِ#یاعلی مددی
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ🦋❥ِِّـٍِِ#✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@shahidebrahiimm
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
هدایت شده از نهج البلاغه ایها 🌹🇵🇸
بهترین عید،بهترین هدیه😍🎁..!
کوچولو های کاشونی‼️
اسباب بازی هاتون رو برای ما بیارید تا ما اونهارو به دست بچه های نیازمند برسونیم🤗✅
راستی...
هرکی در این کار خیر کمک کنه،
یه هدیه نفیس از ما دریافت میکنه🤩🎉
🗓 وعده ما روز عید غدیر
🕕 ساعت ۱۸
📌 بلوار نماز
مهمونی غدیر کاشونیا در موکب حضرت امیر علیه السلام✨ 💚
هیات حافظان قرآن و نهجالبلاغه
موسسه امیرالمؤمنین علیه السلام
#عید_غدیر
#هدیه_اسباب_بازی
#مهمونی_غدیر_کاشونیا
#موکب_حضرت_امیر
#موسسه_امیرالمونین_ع_کاشان
#هیات_حافظان_قرآن_و_نهجالبلاغه
╭❀•••••
@pnahj_ir
•••••❀╯
هدایت شده از نهج البلاغه ایها 🌹🇵🇸
🌸پویش دردانه های علوی🌸
⓵_ پرچم منقش به نام حضرت علی را سر درب منزلتان نصب کنید
②_ یک عکس افقی از آن تهیه کنید
③_ ایتا به آیدی @pnahj_admin و یا شماره همراه 09384499800 ارسال کنید.
💠 به تمامی دردانه های علوی که در این پویش شرکت کنند در روز عید غدیر در موکب حضرت امیر علیه السلام هدیه ای نفیس تقدیم خواهد شد.
🗓 وعده ما روز عید غدیر
🕕 ساعت ۱۸
📌 بلوار نماز
مهمونی غدیر کاشونیا در موکب حضرت امیر علیه السلام✨ 💚
هیات حافظان قرآن و نهجالبلاغه
موسسه امیرالمؤمنین علیه السلام
#عید_غدیر
#هدیه_اسباب_بازی
#مهمونی_غدیر_کاشونیا
#موکب_حضرت_امیر
#موسسه_امیرالمونین_ع_کاشان
#هیات_حافظان_قرآن_و_نهجالبلاغه
╭❀•••••
@pnahj_ir
•••••❀╯
گاهی خدا می خواهد با دست تو دست دیگر بندگانش را بگیرد
وقتی دستی را به یاری می گیری،
بدان که دست دیگرت در دست خداست…
سلام رفقا حیدری✋
حالتون خوبه!؟
ما هرچی با دوستامون فک کردیم گفتیم ما که نمیتونیم غذا بدیم ب ایتام😔
اما میتونیم یکاری فرهنگی کنیم🌸
یعنی..
قرارع برا عید غدیر یکار فرهنگی برا دختر خانوما مون کنیم..!🌞🌻
اما یکم پولمون نمیرسه..!😌
اگه میشه برا #امیر_المومنین هر چقدر که میتونین بهمون کمک کنین
تا شما هم در این ثواب شریک باشین 🙂🧡
اینم شماره حساب:🙂👇
شماره کارت:
6037991899906873
بانک ملی بنام موسسه امیرالمومنین
تا چهارشنبه همین هفته یعنی: ۱۴۰۲/۴/۱۴🙃 فرصت هست.
ممنونم از همتون:)
دمتون حیدری ✨🌼
"مردی که نمیشناسیم!"
روزی عمربن خطاب، در ورودی مسجد، از ابوذرغفاری پرسید:
«چه کسی در مسجد است؟»
ابوذر پاسخ داد:
«حضرت محمد صلی الله علیه و آله در مسجد است و کسی کنار رسولالله نشسته که او را نمیشناسم.»
عمر وارد مسجد شد و دید که رسول الله، کنار امیرالمومنین امام #علی علیه السلام نشسته است.
عمر گفت:
«یا رسول الله! شما دائماً میگویید راستگوترینِ شما ابوذر است اما وقتی از او میپرسم چه کسی در مسجد است، میگوید مردی است که او را نمیشناسم در حالی که آن مرد، #علی است»
حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند:
«ابوذر راست می گوید، علی را جز من و خدای من، کسی نشناخت!♥»
مشارق انوار یقین(قرن هشتم) صفحه ۲۰۲
💚عید غدیر پیشاپیش مبارک💚
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهار
من - دستمم گرفته نه یه بار چند بار ولی باور کن هميشه فکر می کردم قراره زنش بشم و همین باعث میشد رابطه مون اینجوری پیش بره ... می خواستم بعد از برگشتن از مسافرت بهش بله بگم و رسماً نامزد شیم و بریم دنبال کارای عروسیمون ولی اون سقوط و دیدن تو همه چی رو به هم ریخت
گره ای بین ابروهاش افتاده بود...گره ای که بند دلم رو پاره می کرد
چشمام رو بستم و سعی کردم با تموم صداقتم بگم که به خاطر حرفاش زندگیم عوض شد
من - نمیدونم چی شد اولش فقط می خواستم اذیتت کنم اما حرفات زیر و روم کرد به دلم نشستین هم تو و هم حرفات ... معلق شدم بین چیزی که بودم و چیزی که می شنیدم ... اثر خودت رو گذاشتی طوری که وقتی برگشتم دیگه تمرکز نداشتم ... دیگه نمیدونستم باید به راه قبلم ادامه بدم یا خدایی که تو میگفتی رو وارد زندگیم کنم
چشم باز کردم ... کاش اخماش رو باز می کرد ... اون اخما نشون میداد تو ذهنش هیچ چیز خوبی جریان نداره ناچاراً ادامه دادم
من - به قول خودت شاید حکمت خدا بود چون با اون عدم تمرکزم بی اختیار از پویا فاصله گرفتم میخواستم به فکر و راهم سمت و سو بدم بعد تصمیم بگیرم که میتونم با پویا ادامه بدم یا نه ؛ که نتونست کوچکترین فاصله رو تحمل کنه از همون اول شروع کرد بدخلقی یه هفته هم نگذشت که یه دختر دیگه رو هم وارد زندگیش کرد ... می گفت فقط باهاش دوسته چون من تو مهمونیا همراهیش نمیکنم یکی رو جایگزینم کرده
نمیدونم از قصد بود یا ذاتش همین بود که سریع دل بده هر چی بود من نتونستم با اون کارش کنار بیام دعوامون شد نه یه بار که چند بار هر دفعه هم تهدید کرد
چرخیدم به سمتش
من - اون ماشینی که اون شب میخواست بزنه بهم پویا بود میخواست زهر چشم بگیره به قول خودش الانم باز اون بود که زنگ زد بازم تهدید کرد همه جا داره تعقیبمون میکنه میگه نمیذاره اب خوش از گلومون پایین بره انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم
اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوی پاش نگاه می کرد سکوتش رو دوست نداشتم ترجیح می دادم سرم داد بزنه
بگه من به دردش نمیخورم...بگه من لیاقتش رو ندارم اما سکوت نکنه
گاهی وقتا سکوت چقدر بد و غیر قابل تحمل میشه ... چقدر دلت میخواد یه چیزی به اجبار هم که شده این سکوت رو بشکنه هر سکوت رو میشه به چند هزار حرف تعبیر کرد و من مونده بودم سکوت امیرمهدی رو به چی تعبیر کنم
چشمم خشک شد به صورتش و اخمش ولی تغییری نکرد
چشمم خشک شد به نفس های پر حرصش ولی قطع نشد
چشمم خشک شد به انگشت های مشت شده ش و باز نشد
چشمم خشک شد به تکون های پاش که ساکن نشد
به چه مانند کنم حال پریشان تو را ؟
باز هم ولوله ای تو دلم به راه افتاد چه جوری من رو از خودش می روند ؟ با داد ؟ با فریاد ؟ من رو می شکست و بعد از زندگیش پرت می کرد بیرون ؟
مطمئاً دیگه من رو نمیخواست مگه میشد مردی مثل امیرمهدی به این راحتی از این موضوع بگذره ؟
مگه میشد بی خیالش شد ؟ وقتی خودم با گفتنش مشکل داشتم پس باید بهش حق می دادم که با شنیدنش مشکل پیدا کنه
باید از اول میگفتم و نه وقتی که داشتیم همه ی موانع رو هموار می کردیم
نه زمانی که فکر می کردیم تا یکی شدنمون راهی نمونده
نه موقعی که هر دو داشتیم یک دل می شدیم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_پنچ
من به خودم به امیرمهدی به خوشبختیمون ؛ ظلم کردم با دیر گفتنم
با حس تکون خوردنش برگشتم به سمتش
دست هاش رو روی صورتش گذاشته و چند بار بالا و پایین کرد و آروم گفت
امیرمهدی - نوچ لعنت خدا بر دل سیاه شیطون
شیطون داشت با ذهنش چیکار میکرد که اینجور از ته دل بهش لعنت فرستاد
بلند شد ایستاد
امیرمهدی - بلند شین کمی قدم بزنیم
مات نگاهش کردم نگاهش به رو به روش بود باور نمی کردم بعد از شنیدن اون حرفا حاضر باشه حتی باهام حرف بزنه چه برسه به قدم زدن
مردد مونده بودم بین رفتن و نرفتن پاهام یارای همراهیش رو نداشت
می ترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم برگشت به سمتم
امیرمهدی - بلند شین
من - نمیتونم
امیرمهدی - باید حرف بزنیم انقدرا حالم خوش نیست که بتونم نشسته حرف بزنم
من - نمیام هر چی میخوای بگی نشنیده قبول دارم میخوای تمومش کنی این رابطه رو هم قبول دارم
عصبی شد
امیرمهدی - اگه منم بخوام مثل شما سریع قضاوت کنم و حکم بدم که فاتحه ی همه چی رو باید بخونیم بلند شین همونجور که پای اشتباهتون وایسادین پای قول و قرارمون هم وایسین الان همه ی دنیا رو هم به هم بريزيم نه چیزی عوض میشه و نه گذشته پاک میشه
اخمش بیشتر شد
امیرمهدی - من نمیفهمم چرا هر مسئله ای پیش میاد شما سریع جا میزنین ؟ یعنی فردا تو زندگیمونم میخواین اینجوری باشین ؟ با هر اتفاق و سختی بگین دیگه نمیتونیم با هم ادامه بدیم ؟ زن باید قوی باشه باید پشت مرد باشه اگر قرار باشه هر دقیقه جا بزنین من با چه اطمینانی میتونم گره های زندگیمون رو باز کنم ؟
بلند شدم ایستادم
من - خب ... من باید زودتر حرف میزدم زودتر میگفتم... این چیزا با اعتقادات تو جور در نمیاد
امیرمهدی - چرا فکر میکنین به اين چیزا فکر نکردم ؟ آدمی نیستم که بدون فکر پا جلو بذارم اون شبم گفتم میخوام با عقل جلو برم پس مطمئن باشین فکر این چیزا رو کرده بودم
من - تو که از چیزی خبر نداشتی
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - مگه حجاب شما و طرز لباس پوشیدنتون به این آقایی که گفتین ربط داشته ؟ مگه مهمونیاتون مختلط نبوده ؟ مگه هر جور دلتون میخواسته لباس نمیپوشیدین ؟ مگه با نامحرم راحت برخورد نمیکردین؟
ناباور نگاش میکردم
از قبل به این چیزا فکر کرده بود ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°
#پست_ویژه🌿
دلم برا حرمت پر میزنه
دلشوره ی اربعین و دارم
السلام علیک یا ابا عبدالله...))❤️
#امام_زمان
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_شش
امیرمهدی - چرا فکر می کنین به این مسائل فکر نکرده اومدم جلو ؟ همون اوایل که قلبم مهرتون رو تو خودش جا داد بارها به خودم گفتم این چیزا رو به خصوص اون شبی که با چشم خودم دیدم دست دادنتون با پسر خاله تون رو ولی هربار چیزای دیگه هم میدیدم مثل حجابتون که لحظه به لحظه بهتر از قبل میشد نماز خوندنتون ،روزه گرفتنتون، دعا کردنتون مثل کودک نوپا قدم به قدم پیشرفتتون رو دیدم پس سعی کردم راهنمای خوبی باشم نه اینکه سر راهتون مانع بذارم و بگم این بچه راه نمی افته هیچوقت بچه ای رو به صرف اینکه بلد نیست راه بله دعوا نمی کنن يا اگر زمین خورد طردش نمی کنن در مقابلش صبر میکنن و آروم آروم باهاش پیش میرن تا دیگه نیازی به کمک نداشته باشه
اروم پلک رو هم گذاشت
امیرمهدی - من خدا نیستم که به خاطر گذشته بازخواستتون کنم
چشماش رو باز کرد
امیرمهدی - وقتی خدا میدونه چه کارهایی کردین و باز هم با این اشتیاق شما رو به طرف خودش میکشونه من چیکاره ام که به این بنده ای که خدا مشتاقشه پشت کنم ؟ هر روز باید صدبار خدا رو شکر کنم که مهر بنده ای که دوسش داره رو انداخته تو دلم و به قدری ريشه اش رو تو دلم محکم کرده که با هر باد نا موافق کوچکترین تکونی نخوره
شروع کرد آروم قدم بر داشتن
امیرمهدی - به جای اینکه بذارین شیطون از رحمت خدا مایوستون کنه مطمئن تر به خدا اعتماد کنین و محکم تر از قبل باشین جایگاه شما با شنیدن چندباره ی اين چیزا نه پیش خدا و نه پیش بنده ش تغییر نمیکنه
آروم قدم برداشتم و پشت سرش راه افتادم
امیرمهدی - به شیطونی هم که میخواد با یادآوری اين چیزا نذاره یه پیوند مقدس شکل بگیره باید لعنت فرستاد
باید چی می گفتم ؟ چیکار می کردم ؟
هر واژه و حرفی پیش اين همه خوبی امیرمهدی کم می اومد ... این آدم احسن الخالقین خدا نبود ؟
اگر بود پس من کی بودم ؟ من در مقابل اين آدم باید چیکار می کردم ؟ به خدا که لیاقتش خیلی بیشتر از من بود
منی که همیشه عجولانه قضاوت میکردم
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
بیخود نبود که ملیکا راضی نبود عقب بکشه و با زور میخواست خودش رو عروس خونواده ی درستکار کنه
اون بهتر از من میدونست چه گوهری تو وجود امیرمهدی هست و باید برای به دست آوردنش تلاش کرد
نه ! من این گوهر رو از دست نمیدادم هر بهایی که لازم بود میدادم
اخ که کاش میتونستم بپرم بغلش و از فرق سر تا نوک انگشتش رو ببوسم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هفت
صداش کردم
من - امیرمهدی ؟
همونجور در حال قدم برداشتن جواب داد
امیرمهدی - بله ؟
یه قدم بیشتر بر نداشتم
من - امیرمهدی ؟
در حال قدم برداشتن به جلو کمی به سمت عقب چرخید
امیرمهدی - بله ؟
نه... من دلم یه جانم از ته دل میخواست تا جونم رو فداش کنم
ایستادم
من - امیرمهدی ؟
ایستاد و چرخید به طرفم
امیرمهدی - اونی که میخواین رو تا محرم نشیم نمیشنوین
از کجا فهمید ؟ اعتراض کردم
من - امیرمهدی
خندید
امیرمهدی - تو بدترین شرایط هم دست از شیطنت بر نمیدارین
سری تکون داد
امیرمهدی - لا اله الا الله از دست اين دختر
لبش رو گاز گرفت و بعد لبخندی زد آرامش بخش
امیرمهدی - بعد از عید فطر و جا به جا شدنمون باید محرم بشیم که من نمیتونم این شیطنتای شما رو کنترل کنم!
آخ که اسم محرم شدن اومد نیش منم شل شد با محرم شدن این همه دوری دیگه وجود نداشت ، این همه کنترل نگاه ، این همه سردی دستای من و له له زدن برای یه نفس ؛داشتن ذره ای از هرم گرمای دستاش
برام مثل خواب بود محرم بودن با امیرمهدی! محرمیتی که دل هر دومون قبولش داشت و بی تابش بود
محرمیتی که با رضایت خونواده هامون بود
محرمیتی که نشون دهنده ی تعلق ما به هم بود نه از سر اجبار و برای زنده موندن مثل محرمیتمون تو کوه اون لحظه برای من بهترین چیز محرم بودن با مردی بود که از مهرش لبریز بودم
چقدر برای این لحظه ها من دعا کرده بودم چقدر حسرت داشتن چنین روزایی رو خورده بودم .. چقدر دل بریده بودم و چقدر با امید دل بسته بودم و نمیدونستم محرم بودن با امیرمهدی یعنی چی
که اگر می دونستم ؛ یه لحظه رو هم از دست نمی دادم
قدمی جلو رفتم و حرف دلم رو زدم
من - چرا انقدر دیر ؟
چنان با حسرت گفتم که برای لحظه ای باز هم نسیم نگاهش گذرا صورتم رو نوازش کرد
نفس عمیقش رو آروم و با طمأنینه بیرون داد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ
هرگاه کسی مرا خواند دعای او را اجابت میکنم. ↵بقره(۱۸۶)
ـــــــــــــــــــــــ ✨🕋 ـــــــــــــــــــــــــ
ذره ذره آفتاب میشود
و دعای هر کسی رفته رفته در میان راه
مستجاب میشود...
#کمی_تا_خدا🌱