eitaa logo
حریم عشق
174 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشه‌ای‌پای‌ضریحت دست‌مارابندگی‌کن‌ گرفتاریم‌ما:))💔
آقـای‌رائفـی‌پـور،یه‌جا‌میـگفت، انقــدرمیـزنن‌توسـرت‌تابفهـمی‌نداری، تابفهـمی‌اوضاع‌خوب‌نمیـشه‌تااون‌بیاد🚶🏼‍♂️. . .
استاد‌پناهیان‌مےگفت: اگه‌یه‌شب‌بدون‌غم‌وغصه‌بودی، شک‌کن‌به‌خودت‌! اصلا‌اصلش‌همینه‌ خوب‌بهت‌درد‌میدن، آزمایشت‌میکنن‌که‌خوب‌بخرنت🍃! ⁩⁩⃟🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرف دلم با شماها(1)غیررسمی.mp3
375.8K
سلام بعد از این همه ویسدادن و فعالیتکردن دلم خواست از خودم بگم..🍃 ◌اینکه چطور متحول شدم؟ یا بهتره بگم منو !! اینک چطور از و که منکر خدا بود رسیدم به که برای مهدی کار میکنه و تاحالا خیلیارو عوض کرده!!🙂🍃 ▪️از اینک چه قدر بعضی وقتا حالم بد میشه که گریم درمیاد ولی فقط شما صدای منو میشنوین وباحرفام ایمانتون قوی تر میشه و فکر میکنین همه چیز روبه راهه!🙃🍂 حرف دلم باهاتون! ◌میخام از اتفاق ها و توفیق هایی که نصیبم شد تا به خدا اعتماد کردم و عوض شدم بگم.. هرکی حوصله داره گوش بده و مطمئنم پشیمون نمیشین! خیلی دلم میخواست شماها این حرفای دلم بدونین چون ممکنه جواب سوال خیلیاتون باشه... با گوش دادن من شاید قوی تر بشه و متوجه چیزایی بشین که بهش توجه نمیکردین.. من همیشه باهاتون رفیق بودم و هستم ⁦:) @sarbaz_shahid_haram
یک نفر جهت ادمین شدن تبادل برای کانال نیازمندیم ‼️😊 اگه هستین بسم الله به این آیدی پیام بدین👇 @omideakbaree2
jane shia, ahle sunnat.pdf
3.87M
پی‌دی‌اف‌کامل👀 🌱 تقدیم‌نگاه‌مهربان‌شما✅
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 کف پام به قدري درد می کرد که دلم می خواست فریاد بزنم . کف پام تیر می کشید و دردش رو تا بالای زانوم حس می کردم . کل کفش فروشی هاي شهر رو پشت سر گذاشته بودیم تا بتونم کفشی متناسب با لباسم پیدا کنم. البته این کار همیشه ام بود . مگه می شد مارال از خیر خوشتیپی بگذره ! برام مهم نبود که عروسی جدا برگزار می شه . گرچه که اگه مختلط بود بیشتر دوست داشتم . ولی خوب عروسی برادرم بود و من بیشتر از هر زمان دیگه پر از ذوق و شوق بودم . به خصوص که همین یه برادر رو داشتم و هزارتا امید و آرزو براي عروسیش . منم که یکی یه دونه خواهر داماد . نمی شد که از همه ي دخترا ي مجلس سر تر نباشم ! صدای شماتت بار مامان بلند شد : مامان – آخه دختر مگه کفش باید چه مدلی باشه تا تو بپسندي ؟ یکی رو انتخاب کن دیگه . پا برام نموند . با دلخوري سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم : من – خوب چیکار کنم ؟ هیچکدوم رو نپسندیدم . بیشتر مدل ها قدیمیه . مامان به حالت تأسف سري تکون داد . مامان – چون تو از این مدل کفشا زیاد داري پس یعنی مدلش قدیمیه ؟ با لحن مطمئنی گفتم : من – بله . من الان دو ماهه کفش نخریدم . کفشی که مدل کفش دو ماه پیش من باشه پس قدیمیه . من - دنبال یه مدل بهتر و قشنگ تر می گردم . مامان دوباره سري تکون داد و به مغازه ي کفش فروشی اون طرف خیابون اشاره کرد . مامان – مارال بریم کفشاي اونجا رو هم ببین . شاید یکی رو پسندیدي . " باشه " اي گفتم و دنبال مامان راه افتادم . بالاخره بعد از اون همه گشتن یه کفش قرمز همرنگ لباسم گیرم اومد . از خوشحالی روي پا بند نبودم . همونی بود که می خواستم . یه صندل پاشنه ده سانتی که روش پر از نگین بود . روي پاشنه ي کفش هم پنج تا نگین کار شده بود . می دونستم با لباسی که انتخاب کردم شب عروسی همتاي عروس هستم نگاه ها رو خیره می کنم . من از نگاه هاي خیره خوشم میومد که دائم دنبال خرید بودم ، اونم مطابق مد و البته با رنگ هاي خاص . بیشتر کارام رو انجام داده بودم . مونده بود تحویل گرفتن لباس از خیاط و هماهنگ کردن ساعت با آرایشگاهممی خواستم براي شب عروسی موهام رو رنگ کنم . کلی برنامه داشتم براي اون شب . دائم هم غر می زدم که چرا باید عروسی جدا باشه ؟ مگه مردا می خوان فامیل های با حجاب عروس رو بخورن که مجلس رو جدا گرفتن ؟ خوب اونا که می تونن چادر سرشون کنن ! به نظرم خیلی حیف بود من این همه خرج کنم و حسابی خوشگل بشم ، بعد پویا نتونه من رو ببینه . از اول براي دعوت از پویا دو دل بودم . چون مجلس جدا بود و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم یا حتی با هم برقصیم . ولی آخر سر تصمیم گرفتم که دعوتش کنم . به قول معروف تا چند روز بعدش می خواستم بهش جواب مثبت بدم و زنش بشم. گرچه که خودش هنوز خبر نداشت من چه تصمیمی گرفتم . نمی خواستم به این زودي بهش جواب مثبت بدم و خودم رو گرفتار کنم . می دونستم به محض اینکه بهش جواب مثبت بدم آزادیم مختل می شه . هیچ وقت دلم نمی خواست براي رفت و آمدم یا کاري که می کنم به کسی جواب پس بدم . و می دونستم بابله گفتن به پویا مثل تموم زناي دیگه باید همه ي کارام رو با اطلاع نامزد محترم انجام بدم . لباس و کفشم رو آماده روي تختم گذاشتم تا به محض برگشت از آرایشگاه بپوشم و با مامان و بابا راهی خونه ي عروس بشیم که قرار بود مراسم عقد اونجا برگزار بشه . دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوري صورت معصوم و زیباي رضوان ، حرفم رو خوردم و لبخند زدم . می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه . عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاري کرد ؛ شد عروسمون . هیچوقت قیافه ي مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزي که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت .... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|