💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
دستام به شدت می لرزید .
سرما به بدنم رسوخ کرده بود . حس کسی رو داشتم که انگار بین
کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي
بدنش کم و کم تر می شد .
هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت .
همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن .
بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم . انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي
عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی .
هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد .
اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود .
- خدا به دادمون برس .
- یا ابوالفضل .
- بسم الله ...
و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم .
چراغ ها به طور کامل خاموش شد .
به شدت با چیزي برخورد کردیم و احساس معلق بودن بهم دست داد .
و سیاهی ...................
بوي بد و زننده اي بینیم رو پر کرد .
یه چیزي مخلوط از بوي روغن داغ ، موتور سوخته یا داغ کرده ، بویی که وقتی ماشین داغ می کنه و جوش
میاره ، و یه بوي بد دیگه مثل بوي خون . خون مردار .
اَه. بوي بدي بود .
چشمام هنوز بسته بود و من اصلا حوصله نداشتم بازش کنم .
از کی خوابم برده بود ؟ چرا مامان بیدارم نکرده بود ؟
واي ....
تازه یادم اومد من داشتم می رفتم کیش .
توي هواپیما بودم که ....
دوباره قلبم ضربان گرفت .
مرده م یا زنده ؟ نکنه روح شدم ؟
دستم رو تکون دادم .
معلق بود .
حس کردم واقعاً روح شدم که یه دفعه دستم به چیزي خورد .
سریع چشم باز کردم .
واي ...............................
چیزي که می دیدم بدترین صحنه اي بود که به عمرم دیده بودم .
بچه ي چند ماهه اي که با اون لباس سفید غرق در خون مادرش ، توي آغوش مادرش ؛ در حالی که سرش در
اثر ضربه فرو رفته و کمی له شده بود . معلوم بود هر دو مردن .
بی اختیار بغض کردم .
همون مادر و بچه اي که ردیف جلویی من نشسته بودن .
یه لحظه سعی کردم موقعیت خودم رو ببینم . چرا معلق بودم ؟
سرم و نیمی از کتفم بین دوتا صندلی گیر کرده بود . صندلی هایی
که روي صندلی هاي کنده شده ي دیگه اي
افتاده بود .
حس می کردم چیز سنگینی هم روي کمرم و پاهام افتاده .
پاهام رو حرکت دادم .
حسشون می کردم ولی اون چیز سنگین نمی ذاشت حرکت قابل توجهی بهشون بدم . انگار پاهام زیر وزنه ي
سنگینی گیر افتاده بود .
دستم رو بالا آوردم و فشاري به دو تا صندلیی که بینشون گیر
کرده بودم ؛ دادم .
ذره اي جا به جا نشدم !
یا دستام به اندازه ي کافی جون نداشت تا من رو از اون مهلکه نجات بده و یا اون مقدار فشار براي رهایی کم
بود .
اصلا اوضاع خوبی نداشتم . به خصوص که اون صحنه ي جلوي چشمم به شدت حالم رو بد می کرد .
کمی به گردنم زاویه دادم .
کف هواپیما کمی خونی بود و این نشون می داد تعداد افراد آسیب
دیده باید زیاد باشه .
بوي زننده اي که حالا می دونستم بوي خون باید باشه بیشتر از قبل زیر بینیم پیچیده بود و حالم رو بدتر می
کرد .
نسیم خنکی گوشه ي استینم رو به بازي گرفت .
نمی دونستم این نسیم از کجا میاد . صندلیی که بینش گیر کرده بودم مانع دیدم می شد .
یه لحظه از ذهنم گذشت که وقتی هماپیما سقوط می کنه یه قسمت هاییش له می شه دیگه . تازه امکان آتیش گرفتنش هم هست .
از تصور آتیش گرفتنش تموم وجودم پر از ترس شد . اگر آتیش
می گرفت و من قبلش نمی تونستم خودم رو از اون بین بیرون
بکشم حتما زنده زنده میسوختم .
تصورش هم سخت بود چه برسه که من این مرگ دردناك رو تو یه قدمیم می دیدم .
باید خودم رو نجات می دادم .
لرز بدي تو جونم نشست . نمی خواستم اونجوري بمیرم . باید
خودم رو نجات می دادم . به هر نحوي که شده .
دوباره دستم رو بالا آوردم و فشاري به صندلی دادم .
اگر می تونستم دست دیگه م که از کتف بین صندلی گیر افتاده بود رو هم تکون بدم و با هر دو دست به صندلی فشار بیارم شاید
زودتر نجات پیدا می کردم . ولی افسوس که این کار شدنی نبود .
دوباره و دوباره فشار دادم .
نه . نمی شد . براي لحظه اي بی اختیار ، مثل تموم آدم هایی که وقت گرفتاري یاد خدا می افتن و زمان
خوشی ازش غافلن ؛ خدا رو بلند صدا کردم .
من – خدایا . به دادم برس . آه . ه . ه . ه ..........
و فشار دیگه اي به صندلی دادم .
در همون حین تو فضاي آهنی باقی مونده از اون غول آهنی
صداي مردونه اي پیچید .
- کسی زنده ست ؟ ....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛