💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوازدهم
- صبر کنین پام رو آزاد کنم و بیام بعد هرچی دلتون خواست بهم بگین .
از حرصم لب هام رو روي هم فشار دادم .
دلم می خواست خفه ش کنم . من داشتم از ترس می مردم و اون داشت می گفت صبر کنم تا پاش رو بیرون بکشه . انگار هواپیما
صبر می کرد ما خارج بشیم بعد منفجر بشه .
پوزخندي زدم و منتظر شدم تا جناب آقا بیان و من ببینم کدوم آدم خجسته ایه که اونجوري جوابم رو داد .
بعد از چند دقیقه صداي پرت شدن چیز سنگینی بلند شد . از فکر اینکه حتما تونسته پاش رو بیرون بکشه لبخندي روي لبهام نشست ولی خیلی زود اخمی کردم که وقتی جناب میاد کمکم کمی جذبه داشته باشم . یعنی که چی اونجور با من حرف زد !
خیلی زود صداي قدم هاي کسی که انگار به راحتی راه نمی ره بلند شد . داشت بهم نزدیک می شد . براي
اینکه بتونه پیدا کنه ، دست آزادم رو بلند کردم و گفتم .
من – من اینجام .
قدم ها سریع تر شد و هیبتش ظاهر .
تا جایی که تونستم به گردنم زاویه دادم که بتونم ببینمش .
یه مرد جوون . که به خاطر شرایط من و نوع نگاه کردنم بلند به نظر می رسید .
پیرهن سفید رنگ و شلوار خاکستریش مرتب و اتو کشیده بود .
تنها چیزي که تو اون لحظه خیلی به چشمم اومد ، محاسن کوتاه و مرتبش بود که آدم رو یاد بچه مثبتا می
انداخت .
جاي دیگه اي رو نگاه می کرد . با حرص گفتم .
من – داداش من اینجا گیر کردم کجا رو نگاه می کنی ؟
سري تکون داد .
- بله . می بینم .
متعجب از حرفش گفتم .
من – مطمئنی داري من رو نگاه می کنی ؟
باز هم سري تکون داد و برگشت و به پاهام نگاه کرد .
نزدیک بود بگم مگه چشمات چپه که جاي دیگه رو نگاه می کنی
و من رو می بینی ! ولی چون وضعیتم چندان
خوب نبود ساکت موندم .
زانو زد و شروع کرد به وارسی جایی که من نمی دیدم .
خسته از اون وضعیت معلق و کفري از دستش که به جاي کمک کردن داره جاي دیگه رو نگاه می کنه گفتم :
من – می شه من رو از اینجا بیرون بیاري بعد به بازرسیت برسی
همونجور که داشت به کارش ادامه می داد ؛ گفت :
- دارم نگاه می کنم ببینم چه جوري می تونم کمکتون کنم دیگه . چقدر عجولید !
کفري تر گفتم :
من – من رو از بین این دوتا صندلی بیرون بیاري بقیه ش حله .
در همون وضعیتی که بود کمی اخم کرد و جوابم رو داد :
- من که نمی تونم به شما دست بزنم . نامحرمیم . صبر کنین تا این
صندلی رو از روي کمرتون بردارم . بعد
می تونید پاهاتون رو حرکت بدید . اونجوري راحت از بین اون صندلیا بیرون میاین .
با این حرفش دهنم باز موند . " نمی تونم بهتون دست بزنم " . "
نامحرمیم " .
واي خدا ! تو همچین موقعیتی گیر چه آدمی افتاده بودم !
باید از اون محاسن و یقه ي تا آخر بسته ش می فهمیدم از اون جانماز آب بکش هاست که می ترسه به یه دختر دست بزنه نکنه که به گناه بیفته .
از اون دست آدمایی که من همیشه در موردشون می گفتم " انقدر به خودشون اعتماد ندارن که فکر می کنن با دست دادن یا یه تماس کوچیک با زن غریبه ، نمی تونن خوددار باشن و به گناه می افتن " .
از این بدتر هم می شد ؟ . خدا گشته بود و بین پیامبراش جرجیس
رو انتخاب کرده بود و انداخته بود گیر من بدبخت .
دلم می خواست سرم رو به یه جایی بکوبم .
با حرص گفتم ....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄