💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست
من - فکر نمیکنم کسی منتظر من باشه
مهرداد - حتماً باید لج کنی ؟
من -اين چهار شب خواهر نداشتی ؟
مهرداد - این چهار شب چی شده که تو اینجوری شدی ؟
من - نمیدونم ! حتماً جای ماه و خورشید عوض شده
مهرداد - لج نکن دختر خوب، برو حاضر شو
شونه ای بالا انداختم
من - یه جوری آبروداری کن من نمیام
اومدم بچرخم به سمت داخل خونه که با حرفش مکث کردم
مهرداد - باهات کار دارم ،امشب حتماً باید بیای
انقدر جدی گفت که موندم نکنه کار اشتباهی انجام دادم که داره اینجوری رفتار می کنه !
اخمی کرد
مهرداد - منتظریم زود حاضر شو
منم اخم کردم
من - چشم
وارد اتاق شدم و دوباره بغض لعنتی جهید تو گلوم
تند شدن مهرداد رو هیچ زمان دوست نداشتم چه اون زمان که سنم کمتر بود و دائم به خاطر رفتارم بهم تذکر میداد چه حالا که می خواست مجبورم کنه به رفتن
شب نیمه ی ماه و میلاد بود و من حسابی بغض داشتم
سرم رو به سمت آسمون بالا بردم و با یه دل حسرت زده رو به خدا گفتم
" خدایا میشه بهم عیدی بدی و این غم رو یه جوری از دلم پاک کنی ؟ "
لبخند تلخی زدم
" امشب دست رد به سینه ام نزن "
در کمدم رو باز کردم و مردد موندم کدوم مانتوم رو بپوشم نگاهی به قد مانتوهام انداختم
چهارتاش مشکل نداشت و کمی بلند بود دست بردم و مانتوی کرم رنگم رو برداشتم حاضر که شدم سریع و به حالت دو به سمت در رفتم
مامان از داخل خونه داد زد
مامان - مارال کفش اسپورت بپوش
من - مگه میخوان کجا برن ؟
مامان - فکر کنم میخوان برن پارک جمشیدیه
پوزخندی زدم برای حرف زدن رضا و نرگس سنگ تموم گذاشته بودن !
یعنی نمیتونستن تو یه پارک معمولی با هم حرف بزنن ؟
کفش پوشیدم و بیرون رفتم بعد از سلام و احوالپرسی با بقیه که بیشتر سعی کردم کمی رسمی باشه سوار ماشین مهرداد شدم
رضا هم ماشین نیورده بود و همراه ما بود امیرمهدی و نرگس هم سوار ماشینشون شدن و پشت سرمون راه افتادن
با همه سرسنگین بودم و به همین خاطر سکوت رو انتخاب کردم
و این سکوت و حال گرفته ما به قدری تو چشم بود که وسط راه رضوان با آرنج زد به پهلوم تا نگاهش کنم و گفت:
رضوان - خوبی ؟
سری تکون دادم
من - آره خوبم
و باز سکوت کردم لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت انگار متوجه شد نمیخوام حرف بزنم
نزدیک در ورودی پارک ماشین ها رو پارک کردن کنار مهرداد به راه افتادم
وارد پارک که شدیم رضوان با فشاری به نرگس اون رو از خودش پیش انداخت و هم قدم رضا کرد
خودش هم کنار مهرداد با چند قدم فاصله از اونا حرکت می کرد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿