💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_بیست
کمی بهم نزدیک شد
امیرمهدی - میریم یه وسیله ی کم خطر سوار میشیم تونل وحشت دوست دارین ؟
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم
من - از این چیزا هم بلدی ؟
لبخندی زد
امیرمهدی - بی اطلاع نیستم
به سمت بچه ها رفتیم کنار رضوان و نرگس با نگاه های پر سوالشون ایستادم تا مردا برن بلیط بخرن رضوان آروم پرسید
رضوان - حرف زدین ؟
سری تکون دادم
من - نه نیم ساعت دیگه
سری به حالت تأسف تکون داد
با اومدن مردا رفتیم به سمت جایگاه سوار شدن وقتی داخل ترن کنار امیرمهدی نشستم آروم گفت
امیرمهدی - فاصله ی قانونی رو رعایت کنین لطفاً
لحنش کمی شوخ بود
نگاهی به نیم سانت فاصله ی بینمون انداختم
من - به من باشه همینم زیادیه
در حالی که رو به روش رو نگاه می کرد خیلی جدی گفت
امیرمهدی - امشب اصلاً حس و حال هميشه رو ندارین و این نشون میده حرفای خوبی انتظارم رو نمیکشه بعد از پیاده شدن ترجیح میدم اول حرفاتون رو بشنوم
و این حرف یعنی بازی و هیجان تعطیل
در سکوت ما دو نفر ترن راه افتاد
امیرمهدی رو نمیدونم ولی من هیچ حواسم نبود دور و اطرافم چی میگذره ذهنم درگیر حرفایی بود که باید میزدم
و باعث می شد ترس تو دلم دوباره سر باز کنه
ترس از آخرین دیدار
وقتی پیاده شدیم مستقیم رفت سمت مهرداد کمی با هم حرف زدن و بعد امیرمهدی اومد به سمتم
رضوان و نرگس باز هم سوالی نگاهم کردن کمی سرم رو تکون دادم به معنی نگران نباشین
هم قدم با هم رفتیم به سمت جایی که کاملاً خلوت بود
به خاطر سر و صدای وسیله های بازی ناچار بودیم کمی بلند تر صحبت کنیم خیلی جدی گفت
امیرمهدی - خب گوش میکنم
دم عمیقی گرفتم و باز دمش رو فوت کردم بیرون
با چرخوندن نگاهم به اطراف گفتم
من - نمیدونم از کجا شروع کنم
امیرمهدی - بگین از هرجا که میتونین شروع کنین
سری تکون دادم
من - من دیشب خیلی فکر کردم هم به حرفات و هم به اعتقاداتت
سرش پایین بود و خیره به زمین معلوم بود داره با دقت گوش میده
ادامه دادم
من - همه شون برای من محترمن ولی یه چیزایی این وسط هست که نگرانم میکنه که نمیذره راحت تصمیم بگیرم و بگم تا آخرش هستم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛