💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_بیست_و_شش
من - امیرمهدی که پیشرفت شایانی داشته !
رضوان - صد البته و به لطف تو !
خنده ام رو جمع کردم
من - خب تو که چادر سرته دیگه مانتو می خوای چیکار ؟
رضوان - چادرم یه کم نازکه از طرفی میخوام اگر کنار رفت زیرش پوششم درست باشه غیر از عموی اونا عموی خودمم یه پا فتوا دهنده ست
باز خندیدم
من - چرا دیگه فامیل رو دعوت کردین ؟
رضوان - که چند نفر شاهد باشن این دوتا دارن محرم میشن فردا کسی اینا رو با هم دید حرف در نیاد
من -وای از این حرف در آوردنا کار خوبی کردین دیگه کیا هستن ؟
رضوان - دایی بزرگ نرگس منم که دو تا خاله از دار دنیا بیشتر ندارم که یکیشون اصفهانه اون یکی هم فردا شب افطاری خونه ی مادرشوهرش دعوته بعید میدونم بیاد
من - من نفهمیدم ما چیکاره ایم که دعوت شدیم !
رضوان - مثل اینکه شما قراره عروس خونواده ی درستکار بشیا !
من - خواب دیدی خیره هنوز نه به باره نه به داره
رضوان - وقتی به طور رسمی بهشون جواب منفی دادی میشه گفت قراری وجود نداره اونا الان به چشم عروس آینده نگات میکنن
سکوت کردم ... یه جورایی حرفش درست بود ... امیرمهدی وقت خواسته بود برای رفع موانع بینمون ... پس هنوز امیدی بود
با چرخیدن نگاهم روی مانتو شلوار تو دستم رو به رضوان گفتم
من - راستی ببین اين خوبه برای فردا ؟
با ابروهای بالا رفته مانتو رو برانداز کرد
رضوان - برو بپوشش
داخل یکی از اتاق های پرو شدم و مانتو شلوار رو تنم کردم ...از لای در رضوان رو صدا کردم ... سریع اومد و من در رو طوری باز کردم که رضوان بتونه من رو ببینه .... جلوش چرخی زدم و گفتم
من - چطورم ؟
ابرویی بالا انداخت
رضوان - عالی ، پرفکت خیلی بهت میاد
من - پس برای فردا بخرمش ؟
پر تردید نگاهم کرد ... تو آینه ی اتاق خودم رو نگاه کردم ... کمی به سمت راست چرخیدم تا بتونم پشت مانتو رو ببینم .... چسبیده به تنم نبود ولی خیلی قالب تنم رو شکیل نشون می داد
قدش هم به اندازه ی یک انگشت زیر زانوم بود ... دوباره به سمت رضوان برگشتم
من -مناسب فردا نیست ؟
سرش رو کج کرد
رضوان - عموشون هم هست !
من - من از این مانتو خوشم اومده !
رضوان - خب بخرش ولی فردا نپوش
با ناراحتی سری تکون دادم و کلی بد و بیراه نثار عموی امیرمهدی کردم با اون عقاید خشکش ... از اتاق پرو که بیرون اومدم نگاه اجمالی به مانتوهای آویزون انداختم که یک دفعه چشمام روی مانتویی میخکوب شد
بازوی رضوان رو که جلو تر از من راه می رفت گرفتم
من - رضوان اونجا رو نگاه ! اون چطوره ؟
برگشت سمتم ... با انگشت مانتو رو نشونش دادم
رضوان - برای فردا ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛