💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هشت
نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم میکردن و بعضی ریز میخندیدن ... ولی یه نفر با بقیه فرق داشت
مامان آروم کنار گوشم گفت
مامان - نمیتونی زبون به دهن بگیری دختر ؟
اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه ... برای اولین بار امیرمهدی به حرف من خندید ... این دفعه دیگه خنثی نبود ... ساکت نبود
ناخودآگاه لبخند زدم ... رضوان سر آورد کنار گوشم
رضوان - خونواده ی من تو رو میشناسن ولی دایی نرگس و خونواده اش که نمیدونن تو چه عجوبه ای هستی یه مقدار خوددار باش
خیره به امیرمهدی که سر به زیر هنوز لبخند داشت گفتم
من -به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف میزنم ، خیلی بد شد ؟
رضوان - امیدوارم جلو عموشون از اين کارا نکنی حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن وگرنه چنان اخمی بهت میکردن که خودت مجلس رو ترک کنی
نگاهم رو از امیرمهدی گرفتم و تو جمع چرخوندم ... همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن شده بودن
جواب رضوان رو دادم
من - خیلی هم دلشون بخواد جمع از بی روحی در اومد
همون موقع زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ی عموی رضوان به جمع اضافه شدن
مثل بقیه به احترامشون ایستادم پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ی درستکار رو با خونواده ی برادرش آشنا کرد
عمو و زن عمو و دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن ... عموی رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زیر لب داد
سرم رو به رضوان نزدیک کردم
من - از عموت متنفرم
رضوان هم آروم جواب داد
رضوان - تقصیر خودته اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو می کردم
من - شیطونه میگه برم بهش بگم که صورت دخترش مثل پاچه ی بُز پر از موئه
رضوان سرزنش آمیز گفت
رضوان - مارال ! روزه ای !
من - عموت روزه نیست ؟
رضوان - به جای غیبت کردن صلوات بفرست هم ثواب میکنی هم روزه ات رو هدر نمیدی خدا هم جای حق نشسته
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛