💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_بیست_و_پنج
مانتوها رو با دقت نگاه میکردم بیشتر تفاوتشون در قد و یا طرح دوخته شده روی هر مانتو بود
از بعضی طرح ها خوشم اومد دو تا طرحی که قد بلندی داشتن رو انتخاب کردم و دست گرفتم و دوباره همراه رضوان شروع کردیم به دید زدن مانتوهای دیگه
تا اگر باز هم چیزی پسندیدم برداریم و همه رو یکجا برای پرو ببریم
رضوان به سمت مانتوی کرم رنگی رفت و شروع کرد برانداز کردنش
منم از رگال کنارش مانتو شلوار سِتی برداشتم و نگاه کردم خیلی شیک و قشنگ بود
بین بقیه ی مانتو شلوارهای با همون طرح گشتم و بالاخره رنگ زرشکیش چشمم رو خیره کرد برای جایی که آدم می خواست با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد
بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهای توی دستم ببرم برای پرو
رضوان - خوبه ؟ بهم میاد ؟
برگشتم به سمتش همون مانتوی کرم رنگ رو جلوی خودش گرفته بود خریدارانه براندازش کردم
من --بدک نیست ، مدلش که خوبه رنگ دیگه نداره؟
سرش رو کمی کج کرد
رضوان - مثلاً چه رنگی ؟
من - یه رنگی که بیشتر بهت بیاد
رضوان - مانتوی کرم رنگ میخوام که به شلوارم بیاد
من - حتماً باید از اینجا بخری ؟
با ناراحتی گفت:
رضوان - برای فردا میخوام این دو روزه هر جا گشتم مدل مناسبی پیدا نکردم اين از بقیه بهتره
ابرویی بالا انداختم
من - برای رفتن خونه ی نرگس اینا ؟
رضوان - آره شلوارم قهوه ایه مانتوی قهوه ای بپوشم خیلی تیره میشه نا سلامتی میخوان صیغه ی محرمیت بخونن زشته تیره بپوشم
من - حالا چه اصراری داری به مانتو ؟ تو که چادر سر می کنی !
رضوان سری به تأسف تکون داد
رضوان - آخه فردا هم عموی نرگس هست هم عموی خودم
با تردید پرسیدم
من - کدوم عموش ؟ همونی که ملیکا....
و حرفم رو نصفه گذاشتم سری تکون داد
رضوان - آره همون عموش مثل اینکه خیلی مذهبیه از امیرمهدی خشک تر
لبخند نصفه ای زدم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛