eitaa logo
حریم عشق
148 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 در کنار هم راه افتادیم و به اون چهارنفرِ منتظر ملحق شدیم از سکوت من و امیرمهدی دائم تو فکر، فهمیدن اوضاع روحی خوبی نداریم برای همین به پیشنهاد مهرداد خیلی زود برگشتیم خونه اون شب و شهربازی رفتنمون اگر به ظاهر برای من شادی و هیجان نداشت اما در اصل نقطه ی عطف زندگی من شد و من هیچ فکر نمی کردم درست یک شب بعد خودم اولین اختلافات رو از بین ببرم *** از همون جلوی شهربازی از هم جدا شدیم من و رضوان سوار ماشین مهرداد شدیم نرگس و امیرمهدی هم با هم رفتن از مهرداد و رضوان ممنون بودم که چیزی ازم نپرسیدن چون اصلاً حال و حوصله ی توضیح دادن رو نداشتم به اندازه ی کافی اعصابم به هم ریخته بود و بغضی که به طور کامل سر باز نکرده بود حلقم رو خراش میداد وسطای راه بودیم که رضوان به مهرداد گفت رضوان - اِ مهرداد این مانتو فروشیه بازه مهرداد سریع سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به سمت حاشیه ی خیابون کشید برگشت به سمت عقب که ما نشسته بودیم مهرداد - میخوای بری یه نگاه کنی ؟ رضوان - آره شاید مانتویی که میخوام رو بتونم پیدا کنم مهرداد سری تکون داد و ماشین رو کامل پارک کرد رضوان دستم رو کشید رضوان - بیا بریم ببینیم چیز به درد بخوری داره ؟ بی حوصله جواب دادم من - من چیزی احتیاج ندارم خودت برو دیگه رضوان - بلند شو بریم با غصه خوردن چیزی درست نمیشه من - به خدا رضوان حال ندارم رضوان - ببینم تو برای شبای احیا مانتوی مشکی بلند داری اصلاً ابرویی بالا انداختم من - حالا نداشته باشم چیزی میشه ؟ رضوان - پس با کدوم مانتو میخوای بری احیا اونم مسجدی که خونواده ی درستکار میرن؟ آخ ... اصلاً یادم رفته بود چه قولی به امیرمهدی دادم ! حتی اگر همین امشب همه چیز بینمون تموم میشد هم به هیچ عنوان زیر قولم نمیزدم سریع در ماشین رو باز کردم لبخندی روی لبای رضوان نقش بست داخل مانتو فروشی خلوت بود و فقط دو سه تا مشتری داشت با رضوان ما بین رگال ها راه افتادیم مانتو فروشی بزرگی‌بود و تا جایی هم که فضا داشت مانتوهای مختلف رو به معرض دید گذاشته بود رضوان با دست به قسمتی اشاره کرد رضوان - اون قسمت مانتوهای ساده ی مشکی گذاشته بریم ببینيم نگاهم رو دوختم به سمتی که اشاره کرده بود من - بریم . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛