💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_سی_و_سه
امیرمهدی - بذارین برای چند دقیقه امتحانش کنم
و باز کراوات آبی با راه های اریب سرمه ای رو به طرفم گرفت با اینکه هیچ علاقه ای بهش نداشت میخواست به خاطر من برای چند دقیقه تحملش کنه
باز حرص خوردم از دست خودم و حرف نسنجیده ی شب قبلم درباره ی کراوات چرا دست بر نمیداشت ؟
پر حرص جلو رفتم و کراوات رو از تو دستش بیرون کشیدم
من -میگم بی خیالش شو دیگه
و پرتش کردم روی تخت نگاهش رو از کراوات پهن شده روی تخت گرفت و با ابروی بالا رفته به سمتم برگشت
امیرمهدی - باز زود از کوره در رفتین ؟
من - خب رو اعصابم سرسره بازی می کنی !
چند ثانیه ای مکث کرد انگار توقع نداشت همچین حرفی بزنم ولی دست خودم نبود
هم از دست خودم عصبانی بودم و هم از اصرارش ، از طرفی هم حضور ملیکا و حرف عموش رو هنوز فراموش نکرده بودم
به اضافه ی فشاری که اون چند روز روم بود دیگه اعصابی برام نمونده بود خوب حرف نزده بودم و میدونستم
به یقین راست گفتن تا زمانی که حرف در دهان آدمه بنده ی ماست و زمانی که زده می شه ما بنده ی اونیم کاش راه فراری بود
خجالت زده از لحنم سرم رو زیر انداختم کاش کنترل بیشتری روی این اعصاب به هم ريخته داشتم !
کاش این مرد محبوبم رو آزار نمیدادم
نفس عمیقی کشید و بعد آروم پرسید
امیرمهدی - چی باعث شده امشبم مثل هميشه نباشین ؟
با شرم مثل خودش آروم گفتم
من - ببخشید فکر کنم فشار این چند روزه باعث شد نتونم خودم رو کنترل کنم
امیرمهدی - مطمئنین فقط فشار این چند روزه باعث این تندی بوده ؟
متعجب سر بالا آوردم و نگاهش کردم
من - مگه چیز دیگه ای هم باید باشه ؟
امیرمهدی - نمیدونم ولی یادم نمیاد تا حالا شما رو اینجوری دیده باشم
لبم رو به دندون گرفتم
من - فشار این چند روزه برام زیاد بوده
امیرمهدی - و دیگه ؟
من --و یه سری از حرفای دیشب که وقتی بهش فکر میکنم میبینم شاید خیلی هم مهم نباشه
امیرمهدی - حرفای دیشب شما واقعیت زندگیتون بود و من خیلی خوشحالم که گفتین و نذاشتین تو دلتون بمونه چون اگر بی توجه به اون چیزایی که گفتین بخوایم زندگی مشترکمون رو شروع کنیم اونا تا آخر میشن گره های باز نشده ای که روز به روز کورتر می شه و ادامه ی راه رو برامون غیر ممکن می کنه
من -ولی از بعضیاش میشد گذشت کرد
امیرمهدی - بذارین این گذشت رو با هم انجام بدیم اگر لازم بود !
من - لازمه
امیرمهدی - شاید بشه راه بهتری پیدا کرد و دیگه چی رو اعصاب شما سرسره بازی کرده ؟
بی اختیار لبخندی زدم مثل خودم حرف زد
من - چرا اصرار داری موضوع دیگه ای هم هست ؟
امیرمهدی - چون ذهنتون هنوز آرامش نداره
من - از کجا میدونی ؟
لبخندی زد
امیرمهدی - هر وقت ذهنتون آرومه پر از هیجان میشین پر از شور و کمی شیطون
ابرویی بالا دادم
من - میخوای بگی من رو خوب میشناسی ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿