eitaa logo
حریم عشق
148 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 تو اتاقم لحظه ها رو دم به دم خط می کشیدم ‏ هیچی رو تو ذهنم راه ندادم نه حرفای پر از نصیحت رضوان و مامان رو نه دل نگرونی های مهرداد رو و نه حتی حرفای بابا دریاره ی پویا و اينکه غیبش زده و بابا ناچار شده با پدر و مادرش اتمام حجت کنه که کار به کار من نداشته باشه برای هیچ حرف و اتفاقی غیر از حرفای امیرمهدی جایی باز نکرده بودم من بودم و عقلم و دل کور و کرم و یه مشت حرفی که باید به تک تکشون درست فکر می کردم یک ساعت بعد از برگشتن به خونه نرگس برام پیام زده بود " سنگی که طاقت ضربه های تيشه رو نداره لایق تندیس شدن نیست ، در مقابل سختی ها مقاوم باش که وجودت شایسته ی تندیس شدنه " و زیرش اضافه کرده بود "اینا رو امیرمهدی داشت میگفت منم برات فرستادم بهش فکر کن " و من به جای فکر کردن به معنیش فقط به نگاه پر دلهره ی نرگس موقع خداحافظی فکر کردم نگران بود و من خوب میفهمیدم جنس نگرانیش رو چون خودم هم یه روز نگران برادرم بودم اما نرگس نمیدونست چه جدال سختی بین دلم و عقلم به راه افتاده چه دل بی عقلی داشتم که بنای تپیدن گذاشته بود با فکر کردن به جمله های عاشقانه و چه عقل سنگدلی که نهیب میزد عشق و عاشقی رو با شنیدن کلمات مخالف تصورم عقل از یه طرف روحم رو میکشید و قلبم از طرف دیگه روحم رو به یغما می برد یکی دم میزد از عاشقی و دوست داشتن و دیگری خط بطلان میکشید بر روی اون یکی شده بود بلای جونم و یکی دیگه قاتل روحم و من کلافه میون اين همه دوگانگی حس آدمی رو داشتم که جلوش لبه ی پرتگاهی بود و پشت سرش پر از حیوانات درنده نه راه پس و نه راه پیش ... همه و همه؛ ترس ... ترس ... ترس دو ساعت بعدش بود که باز از نرگس پیام گرفتم " وقتی خدا تو را به لبه ی پرتگاهی هدایت کرد به او اعتماد کن چون يا تو را از پشت خواهد گرفت و یا پرواز کردن رو به تو خواهد آموخت " و چه ولوله ای تو دلم انداخت ... نه می تونستم بشینم و نه راه برم آرام و قرار نداشتم کشمکش بین عقل و دلم به جاهای باریک کشیده شده بود انگار که از روز ازل هیچ سازشی با هم نداشتن گویی این دو جدای از هم به وجود اومدن و رشد کردن و به بلوغ رسیدن هر کدوم ساز خودش رو میزد و من مونده بودم به ساز کدومشون باید رقصید نه! اینطوری نمیشد! نمیتونستم طرف هیچکدوم رو بگیرم حس ترس اجازه نمیداد اختتام این دوئل نفس گیر رو اعلام کنم عصبی مشتی به دیوار اتاقم زدم کلافه بودن و عنان به عقل و دل سپردن نمی تونست کمکی بهم کنه باید پا به پای عقل و دل راه میومدم و دلایل هر کدوم رو ارزیابی می کردم شاید اینطوری میشد طرف یکیشون رو گرفت سریع خودکار و برگه ای از بین وسایل روی میزم برداشتم باید مینوشتم هر چیزی که وجود داشت هر اختلافی و هر کششی که بهش داشتم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛