💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_هجده
من - چیه ؟ تا حالا من رو ندیده بودین ؟
مامان - اینجوری نه
من - مگه چمه ؟
مامان - عوض شدی
ابرویی بالا انداختم
من -بد شدم ؟
مامان - نه انگار جدید شدی تازه شدی !
من - مگه برگ درختم که تازه شده باشم ؟
اینبار رضوان جواب داد
رضوان - برگ درخت نیستی ولی به اندازه ی برگای تازه روییده ی بهاری به دل می شینی
پوزخندی زدم
من - چون حجابم رو رعایت کردم به دل می شینم ؟
رضوان - هنوز با حجاب مشکل داری ؟
سکوت کردم ... آره ... هنوز مشکل داشتم
دلم میخواست مثل هميشه موهام رو آزاد بذارم
مامان - لباسات رو در بیار نمیذارم بری !
برگشتم به سمتش و متعجب گفتم :
من - نمیذارین برم ؟
مامان راه افتاد به سمت اتاقشون
مامان - نه نمیذارم ؛ وقتی نمیتونی با این موضوع کنار بیای پس حرف زدنتون هم فایده ای نداره این فرصت شما به ازدواج ختم نمی شه وقتی نه تو میتونی با حجابی که اون دوست داره کنار بیای و نه اون میتونه با بی حجابی تو کنار بیاد
معترض گفتم
من - مگه من شکایتی کردم ؟
چرخید به سمتم و با جدی ترین لحن ممکن جواب داد
مامان - چشمای سردت به اندازه ی کافی حرف میزنه
من - اذیتم نکنین باید برم باید باهاش حرف بزنم !
مامان - کجا ؟ تو شهربازی ؟ از کی تا حالا دختر پسرای جوون برای حرف زدن درباره ی ازدواج میرن شهربازی ؟
من - من دوست دارم برم شهربازی مگه خلافه ؟
مامان - اگر طرف مقابلت یکی بود مثل پسرای خونواده ی خودمون حرفی نبود ولی طرف تو امیرمهدیه !
من - شاخ داره یا دم ؟
مامان - خوب میدونی منظورم چیه !
اخمی کردم
من - باید من رو همونجوری که هستم قبول کنه
مامان - اینجوری ؟ با شهربازی رفتن ؟
اخمی کردم
من - مگه من اون رو همونجوری که هست قبول نکردم ؟ اونم باید اين کار رو بکنه
مامان - تو گفتی دوسش داری یادته ؟ یادته از کی این حرف رو زدی ؟
مستأصل گفتم
من - همینم داره دیوونم میکنه باید باهاش حرف بزنم فکر کنم همین امشب همه چی بینمون تموم شه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛