eitaa logo
حریم عشق
176 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مزیت های امیرمهدی رو و همینطور هر چیزی که برای من قابل تحمل نبود هر خوب و هر بدی رو نوشتم یک طرف برگه نکات مثبت ... و طرف دیگه نکات منفی .... هر کدوم رو با دلم با ندای قلبم و به دستورش نوشتم نوشتم از علاقه ام ... از لبخندش ... از خونواده ی خوبش ... از محکم بودنش که زود از کوره در نمیره ... از با خدا بودنش .... از حامی بودنش ... از حس آرامشی که بهم می داد ... از نگاهش که به بیراهه نمیرفت ... از اطمینانی که بهش داشتم ... و از خیلی چیزهای دیگه ‏ و در طرف دیگه نوشتم ... از اعتقادات سختش ... از رنگ هایی که میگفت نباید بپوشم .... از حجابی که باید یه عمر تحمل میکردم ... از مانتوهای بلند ... و چادری که شاید ناچار میشدم یه جاهایی سر کنم ... و نوشتنم تا نزدیک اذان صبح طول کشید مامان برای خوردن سحری صدام کرد ... زیر ذره بین نگاه های بابا و مامان با فکری مشغول خوردم خوردم و هیچی از طعم قورمه سبزی جلوم نفهمیدم ... با بلند شدن صدای اذان وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم سجاده ام رو پهن کردم و رو به قبله به خدا پناه بردم .... ازش کمک خواستم ..‌. بعد از نماز دوباره به سمت برگه ی نوشته هام پرواز کردم حالا وقت عقل بود که کارش رو شروع کنه عاقلانه روی مواردی که میشد از کنارشون راحت عبور کرد خط کشیدم روی مواردی که چه بودن و چه نبودن چیزی عوض نمیشد مثل همون مانتوهای بلند و یا لبخند شیرینش که من رو جادو می کرد قد مانتوها در مقابل مردی که من فقط یکبار ازش عصبانیت دیدم و در اون موقع هم سعی کرد خودش رو کنترل کنه هیچ ارزشی نداشت ... هیچ ارزشی. *** جلوی آینه ایستادم و مانتوم رو تنم کردم مانتوی بلندم به رنگ آبی شالم رو هم انداختم روی سرم و سعی کردم هیچ تار مویی ازش بیرن نیاد برای منی که هميشه آزادانه شال سرم می کردم کمی سخت بود ولی غیرممکن نبود کمی خودم رو برانداز کردم آرایش کم صورتم رو دوست نداشتم ولی میشد یه بار امتحان کرد و ببینم میشه اینجوری بیرون رفت ؟ خوب بودم ... میشد تیپ و قیافه ام رو تحمل کنم ضربه ای به در اتاقم خورد و بعد از " بله " ای که گفتم مامان و رضوان تو چهارچوب در ظاهر شدن ‏ سوالی نگاهشون کردم تا کارشون رو بگن ولی در عوض هر دو با لبخند بهم خیره شدن اخمی کردم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿