eitaa logo
حریم عشق
149 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من – برادر ! لطفاً زودتر کمک کنین که قبل از به گناه افتادن شما هواپیما آتیش می گیره و به جاي آتیش جهنم اینجا می سوزین . کمی اخمش باز شد . - نگران نباشین . گفتم که منفجر نمی شه . اگه می خواست بشه تا حالا شده بود ! لبم رو با حرص روي هم فشار دادم . حرف حساب که حالیش نمی شد . از روي حرص گفتم . من – مثل اینکه ماشاالله هزار ماشاالله به خاطر اعتقاد بالا به مقام پیشگویی هم رسیدي . خوب می دونی قراره چی پیش بیاد . احساس کردم لبخند محوي زد . خوب راست می گفتم دیگه انگار از همه چی خبر داشت . خیلی جدي جوابم رو داد : - پیشگو نیستم . ولی اگر قرار بود منفجر بشه همون موقع که سقوط کردیم باید منفجر می شد . احتمالا خلبان بنزین رو تو هوا تخلیه کرده که چنین اتفاقی نیفتاده . از تعجب ابرویی بالا انداختم . من – آهان . از اون لحاظ ؟ نه . خداییش یه چیزایی حالیش می شد . شاید به جاي درس دینی و مذهبی چیزي تو مایه هاي چگونگی سقوط هواپیما خونده بوده . هنوز داشت بازرسی می کرد . من – جناب برادر . اگر به این صندلیا نامحرم نیستین اینا رو از روي پام بردارین تا من بتونم بیام بیرون . به خدا معلق بودت تو هوا سخته و مختص فرشتگان الهی . بدون توجه به حرفم که با لحن تمسخر زده بودم بلند شد و ایستاد . احساس کردم درست نمی تونه بایسته . یه جورایی انگار کج و کوله بود . شایدم من به خاطر طرز قرار گرفتنم این حس رو داشتم . آروم گفت . - من یواش این صندلی ها رو تکون می دم . هر وقت احساس درد داشتین بگین که ادامه ندم . با تکون دادن سرم بهش جواب مثبت دادم . با سختی تکونی به صندلی ها داد . حس می کردم سنگینیی که پاهام رو قفل کرده بود و نمی ذاشت تکونشون بدم داره یواش یواش کم و کم ترمی شه . و در عوض حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها یه جا نشستن می خواست بلند شه و بایسته . حس داخل پاهام یه جوري بود . انگار تازه خون داشت تو رگاي پام به جریان می افتاد . یه جورایی حس سرد و گرم شدن تو پاهام رو داشتم . وبعد شروع کرد به سوزن سوزن شدن . تموم مدتی که اون مرد جوون داشت صندلی ها رو از روي پام حرکت می داد چشمام رو بسته بودم تا منظره ي اون مادر و کودك رو نبینم . وقتی فشار صندلی ها کامل از روي کمرم و پاهام کنار رفت صداي مرد جوون بلند شد . - مشکلی که ندارین ؟ با همون چشماي بسته جواب دادم . من – نه . فقط انگار پاهام خواب رفته . در حالی که حس می کردم داره فشار زیادي رو متحمل می شه گفت . - زودتر پاهاتون رو بیرون بکشین . این صندلیا خیلی سنگینه . واي که دلم می خواست یه چیزي بکوبم تو سرش . خوب من می گم پاهام خواب رفته اون وقت می گه بکششون بیرون . با حرص گفتم . من – شما به غیر مسایل دینی به چیز دیگه اي هم فکر می کنی ؟ خوب اگه می تونستم که خودم تنهایی این کار رو انجام می دادم . دیگه چه نیازي به کمک بود ! مثل من با حرص گفت . - منم می دونم سخته . ولی باید انجام بدین . نمی تونم صندلیا رو پرت کنم اون طرف . کلی آدم افتاده اینجا که نمی دونم زندن یا مرده . با این حرفش چشمام رو باز کردم که باز هم اون مادر و کودك تو مرکز نگاهم نشستن . بهش حق دادم . ناچار تکونی به پاهام دادم . - زیر پاتون یه صندلی دیگه قرار داره . با زانو بهش فشار بیارین که بتونین پاهاتون رو جمع کنین و بیرون بکشین . به حرفش گوش کردم . ناچار بودم . کار دیگه اي از دستمون بر نمی اومد .... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿