💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سیزدهم
من – برادر ! لطفاً زودتر کمک کنین که قبل از به گناه افتادن شما هواپیما آتیش می گیره و به جاي آتیش جهنم اینجا می سوزین .
کمی اخمش باز شد .
- نگران نباشین . گفتم که منفجر نمی شه . اگه می خواست بشه تا حالا شده بود !
لبم رو با حرص روي هم فشار دادم . حرف حساب که حالیش نمی
شد .
از روي حرص گفتم .
من – مثل اینکه ماشاالله هزار ماشاالله به خاطر اعتقاد بالا به مقام پیشگویی هم رسیدي . خوب می دونی قراره چی پیش بیاد .
احساس کردم لبخند محوي زد .
خوب راست می گفتم دیگه انگار از همه چی خبر داشت .
خیلی جدي جوابم رو داد :
- پیشگو نیستم . ولی اگر قرار بود منفجر بشه همون موقع که سقوط کردیم باید منفجر می شد . احتمالا خلبان
بنزین رو تو هوا تخلیه کرده که چنین اتفاقی نیفتاده .
از تعجب ابرویی بالا انداختم .
من – آهان . از اون لحاظ ؟
نه . خداییش یه چیزایی حالیش می شد . شاید به جاي درس دینی و مذهبی چیزي تو مایه هاي چگونگی سقوط هواپیما خونده بوده .
هنوز داشت بازرسی می کرد .
من – جناب برادر . اگر به این صندلیا نامحرم نیستین اینا رو از روي پام بردارین تا من بتونم بیام بیرون . به خدا
معلق بودت تو هوا سخته و مختص فرشتگان الهی .
بدون توجه به حرفم که با لحن تمسخر زده بودم بلند شد و ایستاد .
احساس کردم درست نمی تونه بایسته . یه جورایی انگار کج و کوله بود . شایدم من به خاطر طرز قرار گرفتنم
این حس رو داشتم .
آروم گفت .
- من یواش این صندلی ها رو تکون می دم . هر وقت احساس درد داشتین بگین که ادامه ندم .
با تکون دادن سرم بهش جواب مثبت دادم .
با سختی تکونی به صندلی ها داد .
حس می کردم سنگینیی که پاهام رو قفل کرده بود و نمی ذاشت
تکونشون بدم داره یواش یواش کم و کم ترمی شه . و در عوض حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها یه جا نشستن می خواست بلند شه و بایسته .
حس داخل پاهام یه جوري بود .
انگار تازه خون داشت تو رگاي پام به جریان می افتاد . یه
جورایی حس سرد و گرم شدن تو پاهام رو داشتم . وبعد شروع
کرد به سوزن سوزن شدن .
تموم مدتی که اون مرد جوون داشت صندلی ها رو از روي پام حرکت می داد چشمام رو بسته بودم تا منظره ي اون مادر و کودك رو نبینم .
وقتی فشار صندلی ها کامل از روي کمرم و پاهام کنار رفت صداي مرد جوون بلند شد .
- مشکلی که ندارین ؟
با همون چشماي بسته جواب دادم .
من – نه . فقط انگار پاهام خواب رفته . در حالی که حس می
کردم داره فشار زیادي رو متحمل می شه گفت .
- زودتر پاهاتون رو بیرون بکشین . این صندلیا خیلی سنگینه .
واي که دلم می خواست یه چیزي بکوبم تو سرش . خوب من می
گم پاهام خواب رفته اون وقت می گه بکششون بیرون .
با حرص گفتم .
من – شما به غیر مسایل دینی به چیز دیگه اي هم فکر می کنی ؟
خوب اگه می تونستم که خودم تنهایی این
کار رو انجام می دادم . دیگه چه نیازي به کمک بود !
مثل من با حرص گفت .
- منم می دونم سخته . ولی باید انجام بدین . نمی تونم صندلیا رو
پرت کنم اون طرف . کلی آدم افتاده اینجا
که نمی دونم زندن یا مرده .
با این حرفش چشمام رو باز کردم که باز هم اون مادر و کودك تو مرکز نگاهم نشستن . بهش حق دادم . ناچار
تکونی به پاهام دادم .
- زیر پاتون یه صندلی دیگه قرار داره . با زانو بهش فشار بیارین
که بتونین پاهاتون رو جمع کنین و بیرون
بکشین .
به حرفش گوش کردم . ناچار بودم . کار دیگه اي از دستمون بر نمی اومد ....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿