💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_دوم
انگلیسیه عصبانی می شه می گه : ملکه فرد عادي نیست ، با هر کسی دست نمی ده ! ایرانیه می گه : زن هاي
سرزمین من همه ملکه اند !
نگاهش کردم .
چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟
منظورش چی بود ؟
طعنه زد یا خواست قدر خودم رو بدونم ؟
چرا انقدر آروم و با طمأنینه ؟ چرا لحنش بد نبود ؟ چرا هزار تا حرف ناجور بهم نزد ؟ کاش یه چیزي می گفت تا
بهم بربخوره و گریه م بگیره . کاش یه حرفی می زد که دلم آتیش بگیره ولی این همه ساکت و آروم نبود !
دلم می خواست زمین دهن باز کنه و برم داخلش .
بغض کردم . دلم نمی خواست ازم ناراحت باشه و لحنش این حس رو بهم منتقل کرد .
وقتی ادم کسی رو دوست داشته باشه هیچوقت دلش نمیاد ناراحتش کنه ! و من نا خواسته این کار رو کردم .
حالا چه طوري می تونستم از دلش در بیارم ؟
دوست داشتم لب باز کنم و بگم " ازم شاکی نباش . در موردم بد فکر نکن . که به خاطرت روي خیلی چیزها
دارم پا می ذارم امیرمهدي . تو و خدات بدجور تو دلم ریشه کردین . بهم سخت نگیرین . گاهی یادم می ره باید
چیکار کنم . اینجوري راه نرو . اینجوري با دلگیري ازم رو نگیر . نگاهت رو بهم قرض بده . بذار با تکیه بهت راه درست رو یاد بگیرم
انقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم تو خونه ! کی اون رفت و کنار پدرش نشست ! کی من رفتم
تو آشپزخونه و به مامان و رضوان ، بی صدا خیره شدم !
هر دو پشتشون بهم بود . وقتی مامان برگشت تا دیس رو برداره و عدس پلو بکشه ، نگاهی به صورتم انداخت .
مامان – چی شده مارال ؟ چرا اینجوري شدي ؟
با این حرفش رضوان هم برگشت و نگاهم کرد .
نالیدم .
من – گند زدم .
مامان – چیکار کردي ؟
من – حواسم نبود ، جلوي امیرمهدي با کامران دست دادم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿