💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
نگاه از گردنبندش گرفتم
من - نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده !
پسر - هستم تو با ما راه بیا خودت میبینی چقدر ماهم
اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت.
شونه ش با فاصله ی کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صدای امیرمهدی رو شنیدم
امیرمهدی - بریم
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم می کرد.
نگاهش به رو به رو بود و نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو
ولی حالت صورتش نشون میداد عصبیه
خشک بود و جدی حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدی بود.
چیزی که تا به حال ازش ندیده بودم
بی هیچ حرفی راه افتادم.
امیرمهدی عصبی بود و من نگران ،دقیقه ای بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد
و لحن تهدیدگرش حالم رو گرفت.
امیرمهدی - دلم میخواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین !
آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن چون گرمای دستی رو روی دستم حس کردم ...
ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم
عصبانی برای یه لحظه اش بودپر حرص نفس می کشید
طلبکار گفتم:
من - مگه چیکار کردم ؟
ابروهاش به شدت در هم گره خورد
امیرمهدی - خودتون بهتر می دونین !
انقدر عصبی اين جمله رو بیان کرد که مطمئن بودم با ادامه ی بحث کارمون به دعوا می کشه
اما بی توجه بحث رو ادامه دادم
من - من فقط جوابش رو دادم خلاف شرع نکردم.
امیرمهدی - اگر تو شرع گفته نشده ایراد داره دلیل بر زیباییش و انجامش نیست
برگشتم به سمتش که باعث شد به طرفم بچرخه
و سینه به سینه ی هم بایستیم.
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛