💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
کسی که خودش حرف زدنش با هر پسری با منظور بود میتونست قبول کنه من بی منظور با کسی حرف زدم ؟!
و این حرف زدن هم از طرف خود پسر بوده ؟
من - چیز زیاد مهمی نبوده باور کن
و سعی کردم با این حرفم بحث در اين مورد رو تموم کنم
سمیرا - من که باور نمیکنم تو که تازگیا مهمونیا رو خوب میپیچونی و نمیای حداقل یه روز بیا اینجا هم ببینمت و هم بفهمم قضیه ی اين پسره چیه!!!
مهمونیا رو من پیچوندم ؟ کی که خودم خبر نداشتم ؟! فقط از دوتا مهمونی خبر داشتم
ارتباطم با بچه ها به خاطر مهمونی نرفتن قطع شده بود به لطف سمیرا من با بقیه ی بچه ها آشنا شده بودم
و تنها کسی که مهمونیا رو هم خبر می داد سمیرا بود که اونم بعد از دوست شدنم با پویا عقب کشید و پویا شد وسیله ی ارتباطی من و اون مهمونیا
نخواستم در اين باره حرفی بزنم و بحث رو ادامه بدم گذاشتم تو این فکر بمونه که دارم میپیچونم و نمیخوام تو مهمونیا باشم
چون اگه میگفتم از بعضیاش خبر نداشتم ممکن بود دفعه ی بعد خودش بهم زنگ بزنه و من برای نرفتن نتونم بهونه ای جور کنم
من - باشه یه روز میام
سمیرا - فردا منتظرتم برای ناهار بیا
میخواستم قبول کنم که یادم افتاد میخوام روزه بگیرم
من - فردا میام ولی بعد از ناهار
سمیرا - تعارف می کنی ؟
من -نه باور کن
سمیرا - باشه فردا منتظرتم
خوشحال شدم که زود قانع شد
من -حتماً
و زود خداحافظی کردیم احتمالاً زنگ زده بود از این موضوع سر در بیاره یا به خواست پویا و یا به عادت خودش برای سر در آوردن !
کلافه دستی به موهام کشیدم فردا باید یهش چی می گفتم ؟ حرفم رو باور می کرد؟
از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم حضور رضوان تو هال باعث شد تعجب کنم
- من - تو اینجا چیکار می کنی ؟
لبخندی به روم زد
رضوان - سلام بر خواهر شوهر دست و رو نشسته
من - سلام در ضمن بی سلام و همینجوری هم عزیزم گفتم اینجا چیکار می کنی ؟
رضوان - برای افطار اینجا دعوت داشتیم . منم زودتر اومدم به مامان سعیده کمک کنم
من - خود شیرین! مامان سعیده خودش دختر داره که کمکش کنه
با دست بهم اشاره کرد
رضوان - همین که تا الان خواب بوده ؟
چشم غره ای بهش رفتم که باعث خنده ش شد
رضوان - این مدلی زشت میشی
من - من هميشه خوشگلم
چشمکی زد
رضوان - خانوم خوشگل شنیدم روزه ای ؟
من - چیه ؟ نکنه تو هم میخوای مثل مامان بگی چیزای جدید میشنوی ؟
بلند شد اومد طرفم
رضوان - با اون دعوای شما گفتم قید نماز خوندنم زدی
شونه ای بالا انداختم
من - من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش نخونم
رضوان دستی به شونه ام کشید
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛