💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نه
با شدت برخورد به چیزی ... معلق شدن...سیاهی... صدای بوق وحشتناک....
بی اختیار چنگی به قفسه ی سینه م انداختم
ماشین با سرعت تغییر مسیر داد و با بوق بلند و وحشتناکی از کنارم رد شد
لرزش پاهام بیشتر شد... در آغوشی کشیده شدم... جون از پاهام رفت و به سمت زمین سقوط کردم ....
دست هایی دورم پیچیده شد...نگاهم رو چرخوندم
همه بودن و نبودن...
دهن ها باز میشد و من چیزی نمیشنیدم غیر از صدای غرش وحشتناک .......
کسی دست هام رو ماساژ میداد
من قرار بود بمیرم ! قرار بود جسمم رو روی زمین بذارم و به سمت آسمون پرواز کنم !
و باز خدا بهم رحم کرد
باز نجات پیدا کردم
کسی زد تو صورتم
باز نگاهم رو چرخوندم
کسی حالم رو می فهمید ؟ اینکه از بین اون همه دود و آهن پاره زنده بیرون اومدم ؟
و برای بار دوم تو راه مرگ پا نذاشته یه زندگی دوباره هدیه گرفتم ؟ کسی می فهمید دوبار تا پای مرگ رفتن یعنی چی ؟
کی ؟ کی ؟ کی میتونست چنین اتفاقاتی رو از سر گذرونده باشه؟
چشمم قفل شد رو صورت آشنایی ....امیرمهدی!
خودش بود ! اون میفهمید
بی اختیار بغض کردم
بطری آبی دستش بود ... درش رو باز کرد ... کمی ریخت تو دستش
ا مد بپاشه تو صورتم شوک زده گفتم:
من -بازم هواپیما سقوط کرد ... صداش وحشتناک بود....
چشماش برای لحظه ی کوتاهی با بهت قفل شد تو چشمام
چونه ام لرزید
من - بازم نزدیک بود بمیرم
لبم رو به دندون گرفتم
چشماش رو با درد روی هم گذاشت، لبش رو به دندون گرفت و سریع بلند شد و رفت
پشت به ما ایستاد
نمیتونستم بفهمم در چه حالیه ولی میدیدم که سرش رو به آسمون بلند بود
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛