💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سه
سمیرا - بخور
نگاهش کردم موشکافانه نگاه می کرد
باید میگفتم دیگه فقط تو دلم دعا کردم شروع نکنن به مسخره کردن
دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت
سمیرا - روزه ای ؟
نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت سری تکون دادم
من - آره
با این حرفم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد انگار راضی بود از مچ گیریش
ولی مرجان با دهن باز نگاهم میکرد سمیرا ابرویی بالا انداخت و کمی خودش رو جلو کشید
سمیرا - نه مثل اینکه قضیه به حدی جدیه که به خاطر این پسره روزه هم میگیری
لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم
من - باور کن چیزی بینمون نیست خیلی اتفاقی یه آشنایی صورت گرفت و ...
پرید وسط حرفم
سمیرا - که منجر شد به خواستگاری
من -نه بابا چرا برای خودت میبری و می دوزی ؟
سمیرا - بریدن و دوختن ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی می برم و می دوزم ؟
من - اون روز به خواست رضوان ...
اینبار مرجان پرید وسط حرفم
مرجان - تازه با اون شرایطی که پویا می گفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد میگی به خواست رضوان ؟
کی از خوشی غش کرد ؟ امیرمهدی ؟ کی ؟
نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد ؟
سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون
من -ما فقط داشتیم درباره ی ...
سمیرا - درباره ی عشق و عاشقی حرف می زدین ؟ به این راحتی وا دادی و بهش گفتی دوسش داری ؟ خیلی خری حداقل یه مقدار خودت رو دست بالا می رفتی و به این زودی چیزی نمی گفتی، راستی رضوان هم باهاتون بود ؟ پس رفته بودین خرید عروسی
من - یه دقیقه گوش کن ...
مرجان --ولی خدایی کی باور میکرد پویا رو بذاری کنار و بری دنبال اینجور آدما ؟
دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿