💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یک
من - خوب دارم میپرسم آخه دو نظر حلال نیست
رضوان - به جای اذیت کردن یه بهونه پیدا کن
من - که چی ؟
رضوان - که بریم خونه شون
بلند شدم نشستم
من - بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟
رضوان - چرا نیای ؟
من - چون با یکی تو اون خونه قهرم
شماتت بار گفت
رضوان - بچه بازی در نیار مارال یه اتفاق افتاد یکی تو گفتی یکی اون گفت تموم شد رفت
من - از نظر من تموم نشده
رضوان - به خاطر من کوتاه بیا به خدا دست تنهام منم و همین یه داداش گناه داره قول میدم یه وقتی بریم که ایشون خونه نباشن
من - حالا چون تویی قبوله مدیونی فکر کنی خودم دلم میخواد بیام و تو دلم قند می سابن تا با یه اتفاقی حالش رو بگیرم
خندید
رضوان - از دست تو کی می خوای از این کارا دست برداری ؟
من - وقت گل نی ،در ضمن دنبال بهونه هم نباش
رضوان -الکی که نمیشه رفت خونه شون
من - من به نرگس قول دادم یه روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم
لبخندی زد
رضوان - آفرین اینم بهونه
اخمی کردم
من - فقط یه جوری بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبینما!!!
رضوان سری تکون داد و با لبخند " باشه " ای گفت
***
پشت در خونه ی سمیرا کمی صبر کردم
آینه ام رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم
اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه ام و باید یه مقدار مراعات کنم کم نکرده بودم بیشتر از خودم رضایت داشتم
من بدبخت بعد از سقوط هواپیما و حرفای امیرمهدی کمی از آرایش کردنم رو کم کرده بودم حالا باز هم کمش کرده بودم و از نظر خودم شده بود یه مقدار رنگ و روغن
گرچه که مامان می گفت هنوز هم بهش میشه گفت یه آرایش کامل دستی به موهای بیرون اومده از شالم کشیدم و مرتبشون کردم و بعد زنگ رو زدم
سمیرا که جواب داد و در رو باز کرد آینه رو داخل کیفم گذاشتم و وارد شدم
خونه ی بزرگشون مثل همیشه چشم نواز بود
حیاط و باغچه ی سرسیزشون حال آدم رو جا می آورد
با صدای سمیرا چشم از اطرافم گرفتم و با قدم های سریع خودم رو به در ورودی رسوندم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛